صبح روشن در پس پردهی شب پنهان است.
بوی هراس و فریاد، امتداد شب را انتشار میدهد.
پنجرهی التیام را باید گشود.
هجوم ظلمت، جوانههای دیدهیمان را تیره ساخته است.
پلکی کنار میرود تا نوری بتابد!
آزادی و مظلومیت، در شعلهی گمگشتگی میسوزد.
چشمهای اندیشهمان، روشنی خورشید را میجوید.
آوار انسانیت در خزان بیبرگی و یأس، هجوم سایههای ممتد استکبار را روایت میکند.
در این برههی مهآلود زمان، قرنهاست که حقیقت در خواب است.
ما در پشت درهای بستهی آزادی، خمیازههای خفت و خستگی را سر میدهیم.
لحظههای پژمردهی خزانزده، سراسر دشتِ خواب را فراگرفته است.
سبزی بهار حضور را انتظار میکشیم.
پاهای زمان، عقربههای التهاب و انتظار را نشان میدهد.
تیک! تاک! انسانیت در رخوت فراموشی به خواب رفته است.
صدای عقربهها بیداری لحظهها را زمزمه میکند.
دیوار سرگردانی در حال فروریختن است.
تکانهایش لحظههای بیپناهی را بدرود میگوید.
در پای پنجرهی انتظار ایستادهایم.
پای عزم ما زخمی است، روییدن را زیر سایهی سرو سعادت تکلّم میکنیم.
در این ازدحام نامحدود باید برخاست.
تیک! تاک! ثانیهها در حرکتاند؛ خبر از بیداری، از بهار رهایی میدهند.
در شبی وهمآلود، از کوچههای هراس، در کنج عزلت روشنی، رها از بند زمان، برمیخیزیم.
پلکهای بیداریمان، به باور پرواز رسیده است.
آرزوهای بزرگمان را در اوج غرور فریاد میزنیم؛ آزادی، حقجویی و کمالطلبی.
شهامت را از زیر آوار ستمخیزان، بیرون میآوریم.
تمامی دنیایمان را در واژههای کوچک رهایی فریاد میزنیم.
لبهای تکبیرگوی ما، کوچهها را پر از حقیقت و آزادی میکند.
دیوارنوشتهها، تاریخ لحظههای خستگی اسارت، مشتهای فشرده، هیبت گامهای اطمینان، هنوز در کوچهها جاری است.
در شب سردی که به بلندای سرنوشتی روشن است.
ابرهای تیرهی طاغوت کنار میروند، آسمان دودآلود دیگر کدر نیست.
حجابهای ظلمانی دریده شده است.
روشنی به آرامی از روی شاخههای خشک بالا میرود.
دروازههای طلایی ایمان باز میشود.
هستی پابرجاست؛ انسانیت جوانه میزند.
بهار ما جاودان همیشگی است.
از هرچه باغهای خواب است، دور میشویم.
جادهی نور باریک میشود؛ صدای قدمهای شمردهی روشنی را میشنویم.
به پریشانی دنیا پشت میکنیم.
به پشتیبانی خورشید آرمان خویش آگاه میشویم.
جاودانگی را در باغ عظمت نجوا میکنیم.
عزممان نهالی میکارد که یادگار همت هزاران باغبان است.
نهال زیبای ما تا همیشه ترانهی رستن سر میدهد.
ترانهای که هزاران باغبان مهربان، برای بهار سرودهاند.
مبادا که یاد باغبانانمان در پیلهی غبارآلود تنهایی اسیر شود.
دنیای گستردهی اکنون ما، وامدار ادراک نورانی باغبانان مهربان این دشت است.
اکنون ما، پرشکوهترین آفرینش معنوی را از آن خود میکنیم؛ و آدمیت را به تماشا مینشینیم.
همه جا پر از خوشههای لبخند میشود.
خورشید طلایی ما شادمان بر شانههای تاریخ مینشیند و طلوع جاودانگی خود را بر جهان میتاباند.