مادر روی صندلی نشسته و از لای در باز اتاق به میترا نگاه میکند. میترا جلوی آینهی اتاقش ایستاده و در حال درست کردن صورتش است. اول کرم و پنکیک میزند؛ بعد خط چشم و ریمل. بعد از آن رژ لب، خط لب و رژ گونه. دست آخر روسریاش را سر کرده و موهایش را روی پیشانیاش میریزد. دکمههای مانتویش را به زور میبندد و دوباره خود را در آینه برانداز میکند. مادر حرص میخورد، اما چیزی نمیگوید. میداند که اگر حرف بزند جز مشتی جواب سربالا و بیاحترامی چیزی نصیبش نمیشود. با این حال تاب نمیآورد و میگوید: «تو اون دادگاه بهت گیر نمیدن با این سر و قیافه میری؟» میترا با پوزخند جواب میدهد: «نه! تازه بیشترم تحویلم میگیرن.»
میترا کفشهایش را از جاکفشی برمیدارد و بیتوجه به مادر در را میبندد. مادر نفس عمیقی میکشد. یاد خودش میافتد که به اصرار مادر از ترس غیرت پدر، همیشه روسریاش را تنگ میبست و کش چادرش را جوری تنظیم میکرد که چادر تا وسط پیشانیاش را بپوشاند. به دور و اطراف اتاق نگاهی میاندازد. زندگی مجلل اکنون او، حاصل اصرار بچههایش، بیشتر از همه همین میتراست. زندگیای که او و همسرش از همان ابتدای تشکیل، سادهزیستی را سرلوحهاش قرار داده بودند؛ اما از نظر بچههایش عقبماندگی و بیآبرویی تلقی میشد. تلویزیون را روشن میکند. دههی فجر است و تلویزیون مدام سرودهای انقلابی پخش میکند. او به تصویر زنانی چشم میدوزد که با مشتهای گره کرده علیه ظلم شعار میدهند. زنان یکدل و یکرنگی که زمانی مردان از دامن آنان به معراج میرفتند؛ و دخترانی که تابع خانواده بودند؛ از مادر پیروی و به دین و آیینشان مباهات میکردند. زنانی که امید و دلمشغولی و تلاش و همّ و غمّشان اول از همه رسیدگی و توجه به خانوادهشان بود و بعد از آن همسایگان و دوست و آشنا. زمزمههای انقلاب که به گوششان رسید، از خانهها ریختند بیرون و فکر و ذکرشان شد بنای جامعهای که از پایه و اساس خدایی باشد. مادرانه دل سوزاندند. جگرگوشهها و سایههای سرشان را قربانی حقیقتی کردند به نام انقلاب. از خودشان گذشتند تا مام وطن آسیب نبیند و برود زیر پرچمی که نامش اسلام بود و عدالتخواهی شعارش. از نظر مادر، انقلاب 57 چیزی نبود جز یک دگرگونی اساسی؛ دگرگونیای که حال آدمها را عوض کرد و موجی در دلهایشان انداخت که وجودشان را تحول بخشید. افکار و عقاید را یکدست کرد و همه انگار از نو متولد شدند. دلها جوان شد. محبتها زیاد شد و افراد بیش از پیش به ارزش خود پی بردند.
مادر برمیخیزد و از پشت پنجره به رفتن میترا و دیگر عابرین نگاه میکند. به زنان و مردانی که دیگر آرمانهایشان عوض شده؛ حتی آنانی که انقلاب 57 را به چشم خود دیدهاند. مردانی که غیرتمندی پدرانشان فراموششان شده است؛ زنان خود را آراسته و خوشپوش بیرون میبرند تا با به نمایش گذاشتن آنان فخر بفروشند و پز نداشتههایشان را با زنانشان بدهند. زنانی که شدهاند عروسک کوچه و بازار، بازیچهی دست این و آن؛ و به آن راضیاند! صورتهایشان را بزک میکنند و لباسهای جذاب میپوشند تا خریدار پیدا کنند. مادر به تلخی میخندد. به زنانی که ارزش زن بودن خود را از یاد برده یا اصلاً به آن پی نبردهاند و به جای صرف داشتهها و زیباییشان در خانه، میخواهند با خودنمایی، آنچه را که دارند، عرضهی نگاه مردان بیگانه کنند.
مادر سر که میچرخاند، آن سر خیابان سعیده را میبیند؛ دختر همسایه، که لابد دوباره از خانهی شوهر قهر کرده است. تا زمانی که در خانهی پدرش بود نه حرمت پدر و مادر را نگه میداشت و نه خواهر و برادر را. صدای غرولند و نارضایتیاش همیشه بلند بود. آنطور که خواهرش تعریف میکرد، ازدواج را راهی برای خلاصی از خانهی پدر میدانست و حالا که از خانهی پدر خلاص شده بود؛ نه تنها حرمت همسرش را هم نگه نمیداشت، بلکه مدام در حال خرید و خوشگذرانی و رسیدن به خودش بود. مادرش هم میگفت در خانه، تا نفعی برایش نداشته باشد نه از محبتش خبری است، نه همیاری و دوستیای با همسرش. اکثر اوقات با مردش قهر است و بچهها را نسبت به وی بدبین کرده و میشوراند. به جای محبت، در مقابل خطای فرزند، دهانش به نفرین و ناسزا باز میشود. در مقابل هر سختیای به ستوه میآید و راه خانهی پدر را پیش میگیرد و مهریهای که قرار بود نماد محبت شوهرش باشد، میشود وسیلهی تهدید او. آن هم سعیدهای که هم نسل انقلاب است؛ همزمان با آن به دنیا آمده و بزرگ شده است.
مادر چشمهایش را میبندد؛ به روی زنانی که میخواهند با هر اندیشهای و به هر قیمتی بندهی زمان خود باشند. نه، اینان مانند نسلهای پیشین نیستند که زندگی فاطمه(س) و مادر بزرگوارش خدیجهی کبری را الگوی زندگی خود قرار داده بودند و عاقلانه و عاشقانه زندگی میکردند. میترسد میترای خودش هم یکی بشود مثل سعیده و شاید بدتر از او. در روزگاری که چشم و همچشمیها زیاد شده و همه همرنگ جماعت میشوند؛ در روزگاری که فرهنگ غربی حاکم بر اذهان مردم شده و آنان در همه چیز از خورد و خوراک و کالا گرفته تا نوع نگرش به زندگی و خانواده، از الگوهای غربی پیروی میکنند؛ باید نگران بود. نگران نسلی که قرار است جای نسلهای قبلی را بگیرند و با این مادران پرورش یابند و آمادهی ورود به جامعه شوند. باید نگران دختران فردا بود که چگونه میخواهند با آداب اسلامی آشنا شوند و تربیت پیدا کنند و تشکیل خانوادهای سالم با فرزندانی صالح دهند.
تلفن زنگ میخورد. اکرم است؛ نوهی عمه ماهنسا. تازه از فرنگ برگشته و دلش برای مادر یک ذره شده است. زن میداند که قرار است دوباره بنشیند پای تعریفهای اکرم از دختر یکی یکدانهاش که با بودن در کشور غربی همچنان پاک و محجوب است و روسریاش از روی پیشانیاش عقبتر نمیرود. حق هم دارد؛ محجوب ماندن او و دخترش با آن همه بیبند و باری که مادر از غرب دیده و شنیده، عجیب است و جای تحسین دارد. او چه دارد که بگوید. اکرم خودش چهرهی جدید شهر را میبیند؛ شهری که پایتخت و نماد و نشاندهندهی فرهنگ و آیین یک کشور است؛ اما آیین غربی روزبهروز در آن ریشه میدواند و رشد میکند؛ و به شهرهای دیگر هم رسوخ میکند؟
اکرم میگوید خجالتآور است که یک توریست با اندیشهی اینکه به یک کشور اسلامی میرود، وارد پایتخت شود و وضع حجاب و فرهنگ غربزده را ببیند؟ جز بیعنصری و دروغ و دورویی مردم این سرزمین، که داعیهی اسلام دارند، چیز دیگری به ذهنش میرسد؟ مادر به این فکر میکند که هر روز از مقابله و مبارزه با بدحجابی میشنود؛ اما اثری از آن نمیبیند؟
مادر آهی میکشد. میداند هر چهقدر هم که از انقلاب و آدمهایش بگوید، باز به این نتیجه میرسد که دوره و زمانه عوض شده و به تناسب آن تمام حرفهایش شعار است؛ و هیچکدام از آنها به گوش میترای ظاهربین او هم نمیرود. یاد خودش و زنان همدورهی خودش میافتد. انگار چشمشان هیچ تجمل و تجددی را نمیدید. آرمانهای انقلابی آنها کجا و دختران او، همسایه و دیگر دختران کجا. مادر در همین احوال و افکار است که میترا با هیجان وارد خانه میشود و داد میکشد: «بالاخره عوضش کردم... این همه برو و بیا و وکیل و دادگاه نتیجهش شد این!» شناسنامهاش را به مادر میدهد. مادر شناسنامه را باز میکند. نگاهی به اسم و عکس او میاندازد. شناسنامه را ورق میزند: «طبق مجوز سازمان، نام از خدیجه به میترا تغییر یافت.»