دانشجوی کارشناسی ارشد زبانشناسی
از اینکه دوستان خواننده، قبول زحمت فرمودند و تشویشهای مرا پیش خودشان نگه داشتند و آن را منتشر نکردند و بر گیشهها در معرض مطالعهی عموم قرار ندادند، مشعوف گشتهام و از آنجنابان تمنا دارم مراتب سپاسگزاری مرا پذیرا باشند و اجازه دهند در شادیهایشان جبران کنم. بیان سایر تشویشها از سوی آفتاب -که خودم باشم- نشانگر صمیمیت شما در پندار و صداقت او در گفتار است.
تشویش زیبایی:
مادربزرگم هم نامش شهره است و هم در زیبایی، شهره. همان مادربزرگم که روز روضه به مامانم گفته بود: «خودت مراقب همه چیز باش، هر چه باشد، آفتاب بچه است عقلش به خیلی چیزها نمیرسد.» دوست و دشمن، غریبه و آشنا، خودی و غیرخودی، جملگی بر این عقیدهاند که من دقیقاً شبیه مادربزرگم هستم. چنین واقعیتی بدین معناست که من مفتخرم به بهرهمندی از موهبتی به نام زیبایی؛ نه نیازی هست قبل از مشاهدهی چهرهی من، چشمها را بیمهی بدنه کرد و نه نیازی هست بعد از مشاهدهی چهرهام کفاره داد. با این حال، هر کسی میشنود آفتاب 28 را رد کرده و هنوز مجرد است؛ با خودش خیال میکند لابد دختره خوشقیافه نیست که تا به حال کسی حاضر نشده عمری را با او به سر برد. دارندهی این خیال خام، دلسوزانه دعایم میکند و پس از دقایقی سکوت و زل زدن به نقطهای نامعلوم از زمین، میگوید: «اشکال ندارد، عوضش زشتها خوش شانس هستند.» حاضرین در مجلس هم که گویی خود تاجدار ملکهی زیبایی دنیا هستند، در تأیید میگویند: «بله؛ مگر ما که زیبا بودیم کجا را فتح کردیم؟» و عجبا که کلاغه به گوشم رسانده است، فقط اقوام درجهی یک این مدعیان زیبایی حاضر میشوند هنگام گفتوگو نگاهی به صورت آنان بیندازند؛ آن هم از ترس به خطر افتادن مصالح خانوادگی و این چیزها.
نه؛ هوای شکایت در سرم نیست، از اینکه تیتر اول روزنامهها بشوم هم فراریام، تنها یک توصیه برای این قبیل ایجادکنندگان تشویش در اذهان عمومی دارم؛ اینکه: «بروید آن گوشه ساکت بنشینید و به رفتارتان فکر کنید.» دارند کمکم مجبورم میکنند که یک عکس از خودم بیندازم به چه بزرگی، بعد بیلبوردش کنم سر عوارضی شهر، و گوشهی پایین سمت راستش هم درشت بنویسم «آفتابِ اوریجینال» تا همه شاهد باشند منی که متهم به زشتی هستم، مثل پنجهی آفتابام بدون استفاده از ترفندهای رفع اشکالات صورت مانند جراحی بینی، بوتاکس، پروتز گونه و لب و چانه، لیفت ابرو و پیشانی، و بهکارگیری قلمو و مدادرنگی در رنگ کردن صورت. البته احتمال میدهم پس از چند روز عکس بیلبورد شدهی من به علت «شفافسازی بیش از اندازه و رزلوشن بالا» از سوی مراکز زیبایی توقیف شود و از آن پس چون مجرمان، عکسم شطرنجی شده به نمایش در آید و باز همان ذهنیت «طفلک لابد زشت است وگرنه صورتش را نشانمان میداد»، برای مردم ایجاد گردد.
تشویش تلفنی:
تقریباً مکالمههای تلفنی دوستانهام خلاصه میشود در صحبت با دوستانی که اخبار مسرتبخش زندگیشان مجبورم میکند تبریکهای صمیمانهای را تقدیمشان دارم. یکی از دوستانم که جاذب تمام تبریکهای شهر است؛ معمولاً اول صبح زنگ میزند و از خودش، شوهرش و جد و آبادش و موفقیتهایشان در زمینهی علم، ثروت، بخت و اقبال پشت سر هم حرف میزند؛ و من بنا به جبر، تنها جملهای که ضمن این مکالمه بهکار میبرم «مبارک باشد» است؛ بالغ بر ده بار. سرانجام از «مبارک باشد» خسته میشوم، با تلفن ثابت منزل میآیم پشت خط موبایلم و میگویم: «ببخشید باید قطع کنم، یک پشت خطی سمج دارم.»
یکی دیگرشان، سر ظهر تماس میگیرد و از خانهها و آپارتمانهایی میگوید که ظرف چند روز گذشته قرار بوده خریداری کنند، اما معاملهی هر کدام به علتی سر نگرفته است و حالا یکی بهترش را پیدا کردهاند. گویا مدام در حال خرید و فروش خانمانشان هستند، یکی را میدهند یکی دیگر را میگیرند. تا کی؟ خدا میداند. در خلال این مکالمه هم چیزی جز«مبارک باشد» از زبان من شنیده نمیشود. در ضمن مجبورم خیلی هم شاداب و خندان و بذلهگو باشم وگرنه از سوی این یکی دوستم مورد بازجویی قرار میگیرم که: «زود باش بگو ببینم چه شده است که تو امروز کم میخندی؟»
دوست دیگری هم دارم که یک سال در میان، خودش و خواهرش بچهدار میشوند و هر بار که تماس میگیرد یا میخواهد خبر مجدداً مادر شدن خودش را بدهد، یا خواهرش را. در برابر این دوستم نیز باید با تعجبی وافر بگویم «مبارک باشد»؛ آن چنان که گویی هم اجاق خودش کور بوده و هم اجاق خواهرش و من سالها انتظار میکشیدهام این هر دو ستمدیده مادر شوند.
سه، چهار ماهی که از انتشار این خبر غافلگیرکننده میگذرد، تماسهای همین دوستم به طور رگباری آغاز میشود که: «آفتاب جان، یک اسم زیبا و پرمعنا برای این یکی بچهی من انتخاب کن، مامان قربونش بره الهی. آن قبلی که برای بچهی خواهرم انتخاب کردی حرف نداشت، کاش آن را گذاشته بودی واسهی من.» و چندین روز پیاپی از من انکار و از او اصرار، تا این که در نهایت مغلوبش میگردم و باز جستوجو برای یافتن اسم را از سر میگیرم.
اما من متأسفانه در برابر اخبار زندگی دوستانم، هیچ خبر هیجانانگیز و جدیدی ندارم که نیازمند ابراز تبریک از سوی شنونده باشد. از این رو، بیم آن میرود به زودی از سوی دوستان منتظرم که در تمام مکالمات تلفنی میپرسند: «هنوز عروس نشدی؟»، «ماشین چی، نخریدی؟»، «سفر مَفر چی رفتی تا حالا؟»، «میای با ما بریم ترکیه؟ ولش کن تو که مجردی.» و... طرد شوم.
بر همین اساس چندی پیش به جهت پیشگیری از روانپریشی حتمی، تصمیم گرفتم تمام دوستان متأهلم را فراموش کنم و تا أخذ تصمیم بعدی به هیچ یک از تماسهایشان جواب ندهم. جا دارد این اقدام شجاعانه را گرامی بدارم. در عمل به تصمیم فوق آنچنان مقاومتی نشان دادم که با کمی اغراق میتوانم بگویم حالا دیگر پس از گذشت یک سال، مکالمات تلفنیام محدود شده به تماسهای مکرر یک خانم جوان از شرکت ایرانسل که میگوید: «ببخشید آیا مایل هستید یک خط ایرانسل با شمارهی همراه اول خودتان خریداری کنید؟» و من که میگویم: «نه عزیزم.»
در پایان از دوستداران خطوط ایرانسل خواهشمندم هر چه زودتر جهت خریداری این خط بادکرده روی دست شرکت ایرانسل اقدام نمایند و مرا از دست این یک تماس باقیمانده نیز خلاص فرمایند تا به طور کامل بیتماس شوم.
تشویش مناسبتی:
بچهای شبیه یک وروجک میآید سر کلاسم، در را باز میکند: «خانوم اجازه؟ خانوم مدیر گفتند زود بیایید دفتر.» آب یا همان کتاب دستم را میگذارم زمین و به سه شماره خودم را میرسانم به خانم مدیر؛ طوری که انگار به تنفس مصنوعی نیاز داشته باشد و من فرشتهی نجاتش باشم، مثل همان فرشتهای که همیشه پینوکیو را نجات میداد. مدیر میگوید: «آفتاب جان، این زنگ جلسه داریم میخواهم تمام امور مربوط به جشن 22 بهمن را بسپرم دست تو. قبول میکنی که؟» نمیگذارد جواب بدهم: «خب زودتر برو سر کلاس تا بچهها از درس عقب نیفتادند.» و من مسرور میگردم از این که ایشان در تمام تصمیمهایش با من مشورت میکند و نظر من برایش بسیار حائز اهمیت است.
جلسه به نیمههایش میرسد و همهی معلمها تقریباً دارند از چرت وارد خواب عمیق میشوند که خانم مدیر میرود سر اصل مطلب: «من آفتاب را به علت این که سرش خلوت است، به عنوان مسئول برگزاری جشن انتخاب کردم وگرنه شماها هم استادتر از او هستید و هم شایستهتر.» بعد رو میکند به من، چشمکی میزند و حرفش را ادامه میدهد. سه دقیقه از پایان جلسه نگذشته که بچهها یکییکی میآیند دم دفتر و سِمت جدیدم را تبریک میگویند! خدا شاهد است که کار دانشآموزان من در دستیابی به اخبار و نشر آن از اینترنت هم ردیفتر است.
سی دقیقهی بعد برنامهریزی برای زمان و مکان جشن، انتخاب گروه سرود و تئاتر، تنظیم نمایشنامه، نوشتن مقاله، یافتن شعرهای انقلابی، طرح مسابقه، و سایر موارد با نظارت خانم مدیر میافتد روی دوش من. خرید جوایز که بسیار مفرح است، میشود سهم معلمهای متأهل به علت تجربههای گرانبار کسب شده پس از ازدواج. تزیین محل برگزاری جشن که کاری است طاقت فرسا، مربوط میشود به سرکار خانم که خودم باشم، به علت پرحوصلگی خانمهای مجرد در امر زیباسازی اماکن. اطلاعرسانی و جذب نیرو از میان دانشآموزان که کاری شیک و باکلاس است را میدهم به معلمهای بالای 35 سال و تایپ همه چیز را که باید در گوشهی عزلت و به دور از هرگونه جانداری صورت گیرد، خودم برمیدارم.
در ضمن دعوتنامه هم به خانوادهی معلمهای خانوادهدار داده میشود؛ و به من و چند تن دیگر که تاکنون خانوادهای برایمان یافت نشده است، دعوتنامه نمیرسد؛ گویا دبیرخانه کم تکثیر کرده است. شب قبل از جشن سرم سوت میکشد که همسایهی عزیز زنگ در را میزند: «اخترجان، آفتاب زحمت میکشد برای پسر من یک انشا بنویسد دربارهی پیروزی انقلاب؟» یک نفس ادامه میدهد: «از شعارهای انقلاب هم در انشا استفاده کند. خودش که بوده آن موقعها؟» و نمیکند حداقل عدد 1391 را از 27 کم کند تا سال تولدم را به دست آورد و کاشف برایش به عمل آید که آن موقع حتی تابشی هم از این آفتاب فعلی وارد چرخهی حیات نشده بود! مامان اختر میگوید: «بله بوده! چرا که نه، آفتاب مثل آبِ خوردن انشا مینویسد.» او هم درمیآید: «به آفتاب بگو تقصیر خودش است. اگر زودتر ازدواج میکرد میرفت، نمیشد انشانویس بچهها.»
شادمان از پیدا شدن مقصر، به سمت اتاق میروم تا زود انشا را از تنور درآورم و تقدیم کنم. صدای خانم همسایه را میشنوم: «ما کجا، اینها کجا؟ ما رفتیم انقلاب کردیم، آن وقت اینها عرضه ندارند، دربارهی حماسهای که ما آفریدیم یک انشا بنویسند.» مامان میگوید: «گربه ببینند جیغ میکشند، اما زنهای آن دوره توی زندان زیر شکنجه میزدند توی گوش مأمور ساواک.»
کار داشت به تفاوت جوانهای روغنحیوانیخور با جوانهای روغننباتیخور میکشید که به منظور جلوگیری از عواقب دردناکش و برای نجات یک نسل از سرخوردگی قطعی و روی آوردن به اعتیادی بیمارگونه، وسط تلفنهای مجدد شرکت ایرانسل، سر و ته انشا را با شعارهای معروف انقلاب هم آوردم، و تقدیم داشتم؛ و پرچم آتشبس را بر فراز قلعهی دیوار خودمان و همسایه برافراشتم.
روز جشن، کتانی پوشیدهام؛ یکی از معلمهایی که افتخارش ازدواج در سن چهارده سالگی است، میگوید: «خب کتانی میپوشی که کسی گیر نمیآید بگیردت. لااقل امروز یک جفت کفش پاشنه بلند میپوشیدی؛ مثل خانمها، صاف و متین قدم برمیداشتی؛ ریخت و قیافه که نداری، لااقل شاید این طوری توجه کسی را به خودت جلب میکردی!» و حتی بعدش یک لبخند هم نمیزند، مبادا من گمان کنم شوخی کرده است و کمتر افسرده شوم.
با یک سایکوز نهفته میروم روی سن و خوشامد میگویم به تمامی میهمانان. قرآن تلاوت میشود و خانم مدیر میرود بالا کمی سخن بگوید که در اقدامی غافلگیرکننده بیان میدارد به منظور گرامی داشتن نقش زنان در پیروزی انقلاب، به معلمان متأهل حاضر در مجلس یک ربع سکهی بهار آزادی هدیه میشود. به مغزم فشار میآورم و از چند نفر شنوندهی فعال هم میپرسم؛ اما گویا مدیر اشارهای به نقش دختران مجرد در پیروزی انقلاب و کسب ربع سکه معلمهای مجرد نکرده است. چشم میدوزم به کتانیهایم و این ضایعهی وارده را به خودم و چند مجرد حاضر در مجلس تسلیت عرض میکنم؛ بعد به احترام فرو خورندگان خشم، تا پایان مراسم سکوت میکنم. حیف از آن کتانیهای نازنینم!