بچه که بودیم، هنگام عید، بیشتر حواسمان به گل عید و ماهی قرمز درون تنگ بود. بچه که بودیم، همهی دلخوشیمان، پوشیدن لباس نو بود و عیدی گرفتن از بزرگترها و برایمان مهم نبود که لباسمان مد سال باشد. بچه که بودیم، تمام فکرمان به گلها، پروانهها و طبیعت بود؛ اصلاً انگار آن وقتها عید حال و هوای دیگری داشت. حالا که بزرگتر شدیم به جای آنکه اهل تفکر شویم، اهل تقلید شدهایم. بچه که بودیم تمام دغدغهمان دیدن اهل فامیل و به میهمانی رفتن بود؛ اما حالا تنها دغدغهمان پوشیدن لباسهای مد روز و رسیدن به ظاهرمان است. بچه که بودیم مدام فکرمان به آجیل، شیرینی و پستههای لب خندان بود؛ اما حالا که بزرگ شدهایم برای باکلاس بودن چیزی نمیخوریم و رژیم داریم. بچه که بودیم، نگاهمان به سبزهی عید بود تا زودتر قد بکشد؛ حالا مدام نگاهمان به اینترنت است تا بدانیم رنگ مد سال چیست. بچه که بودیم، هر لباسی که پدر و مادرمان میخریدند، میپوشیدیم؛ اما حالا لباسهایی میپوشیم که با شئونات خانوادگی و دینی ما تناقض دارند و اگر هم پدر و مادرمان اعتراض کنند، کل عید را در بغض و کینه به سر میبریم.
ما به سال 2013 رسیدهایم؛ پدر و مادرها باید به روز شوند. عصر، عصر ارتباطات است و بر همهی جوانان واجب است که مدگرا شوند، حتی شده با انواع قرصهای لاغری، عملهای جراحی و پوششهای غربی. مهم آپدیت شدن ماست. مدل موهایمان مدل فلان هنرپیشهی هالیوودی است؛ مثل اینکه موها با اولین سیمهای برق ادیسون به هوا رفته یا اینکه با موجهای دریا حالت گرفته است؛ مدل شلوارمان، مدل فلان خوانندهی آمریکایی؛ و مارک کیف و بدلیجاتمان، مارک فلان کارخانهی معروف است. وای اگر دخترعمهمان مارک کیفمان را بپرسد حتماً کلی حسرت میخورد؛ آخر رنگاش هم، سبز زمردی است. خدایا خیر دهد مؤسسهی پنتون را که این رنگ زیبا را به عنوان رنگ مد 2013 معرفی کرد. از مدل آرایش تا رنگ لاک ناخن و رنگ مانتو و شلوار و کفش و کیف همه را زمردی انتخاب کردهایم و لباس و آرایشمان کاملاً با هم سِت هستند. ای کاش میتوانستیم دماغمان را عمل کنیم و پوستمان را هم با زاویه 180 درجه بکشیم، آن وقت عالی میشد. ما باید آنقدر خوشتیپ شویم که احساس کنیم محبوبالقلوب شدهایم.
وارد خانهی اقوام که میشویم، وقتی میخواهیم با کلی فیس و افاده بنشینیم؛ اما ناگهان صدایی گوشخراش به گوشمان میرسد. صدای پاره شدن دوخت مانتومان است؛ چون سایز بدنمان، قدری از آن بزرگتر است. اضطرابمان بیشتر میشود، وقتی نگاهمان به مادرمان میافتد که مدام اشاره میکند شلوار پارهات را بپوشان. آخر چندین بار برای مادرمان توضیح دادهایم که شلوار زاپدار بهترین ابداع طراحان لباس این قرن است؛ چون اگر چند وقت دیگر شلوارمان پاره هم شود، پارگی آن هم نوعی مد تلقی میشود. ای کاش میشد جوراب سوراخ هم به مجموعهی ابداعات طراحان گرامی اضافهتر میشد تا ما راحتتر شویم. خلاصه در تمام مدت این سیزده روز عید آنقدر به تیپ و لباسی که میخواهیم بپوشیم، دقت می کنیم که دیگر از هر چه عید و دید و بازدید است، دلآزرده میشویم. خانه هر کدام از اقوام نوع پوشش و آرایش خاصی را میطلبد. این همه وسوسه و اضطراب آنقدر ذهنمان را آزار میدهد که از خدا میخواهیم هر چه زودتر سیزده به در شود تا ما آسوده خاطر شویم...
آخر چه شده است که این قید و بندهای مدگرایی و قرتیبازی ما را این گونه پابند کیف، کفش و لباس و مصرفگرایی کرده است. فکر چی بپوشیم مانند پیچکی در تمام این سیزده روز آنقدر از ذهن ما بالا میرود که ناگهان تمام اندیشهی 365 روز ما را نیز دربرمیگیرد. نمیدانیم چه شده که با هر نوسانی در بازار، عقاید و هویت خود را نیز تغییر میدهیم. نمیدانیم واقعاً دانستن و یا داشتن پوششی با مارکهای مختلف، چه افتخاری دارد که احساس میکنیم جایزهی نوبل را از آن خود کردهایم. نمیدانیم پوشیدن لباس و رسیدن به ظاهر چهقدر اهمیت در رفتارمان دارد که آنقدر وقت صرف آن میکنیم که انگار میخواهیم ذرههای اتم را از هم بشکافیم. نمیدانیم چه شده است که خوشبختی را در خوشریختی میبینیم. ای کاش مانند بچگیهایمان دلهایمان بهاری بود و با ندای بیداری طبیعت، ما نیز بیدار میشدیم و اندیشههای یخزده را از خود دور میکردیم. ای کاش مانند بچگیهایمان به فکر گل عید و ماهیهای قرمز بودیم. بیایید کمی کودک درونمان را صدا بزنیم شاید برگردد و این بهار، بهار تغییر طبیعت وجود ما باشد!