پشت ویترین ایستادهای و همزمان که پاکت بستنی را مچاله میکنی، بین مانتوهای عجیب و غریب ویترین چشم میچرخانی. زرق و برقهای الکی، برشها و دوختهای عجیب و رنگهای جلف، هیچکدام به چشمت نمیآید. فقط یکی، که آن هم قیمتاش سر به فلک میزند. زنی از طلا فروشی کنار مغازه بیرون میآید و تو میبینی که دستهای پول را درون گونی برنجی خالیای که زیر چادرش است، میگذارد. دخترکی که همراهش است مدام لیست درخواستهایش را برای زن تکرار و او هم با سر قبول میکند.
بچهات را که با دستهای نوچش شیشهی مغازه را نقاشی کرده، بغل میکنی؛ دستهایش را به هم میچسبانی تا چادرت را کثیف نکند. نفس عمیقی میکشی و آن را در سینه حبس میکنی تا با قدمهایی بلند و تند از کنار تنگهای ماهی و سبزههای ریشه گندمی رد شوی که بچه دستش را به سمت قلکهای سفالی کنار سبزهها دراز میکند و با پا به شکمات میکوبد. با دست پاهای بچه را میگیری و دلت برای دختر کوچولویت میسوزد که هنوز نیامده، برادر بزرگاش برایش قلدری میکند. سر بولوز و شلوار بچه کلی چانه زدهای تا فروشنده حاضر شده سه تومان تخفیف بدهد و تو بخش اعظم پولت را خرج همین دو، سه تکه کردهای. دلت میخواهد عید که میشود سر تا پای بچه نو باشد. پس قلک را به زور در پلاستیک خریدهایت جا میدهی. گوشه و کنار پاساژ، حراجی مانتو زدهاند. نزدیکتر که میشوی رنگ چرکشان دلت را آشوب میکند و پارگیها و ساییدگیهایشان مطمئنات میکند که همه دست دوماند، اما فروشنده ادعای دیگری دارد.
از کنار خواربارفروشیها که رد میشوی زیر چشمی قیمتها را بررسی میکنی. همهی قیمتها یکیست. بچه را روی دست دیگرت میگذاری و راهت را به سمت خیابان کج میکنی. چهارچرخی تامسونهایش را با نظمی خاص روی هم چیده و تو به این فکر میکنی که اگر بچه قدش میرسید و یکدانه از آنها را از زیر میکشید شهر پر از پرتقال میشد؛ اما پیرمرد یکی از آنها را برمیدارد و با لنگی تمیزش میکند و جار میزند: «تامسون دارم بدو... بدو که تموم شد...!» بچه عاشق تامسون است. شاید هم عاشق رنگ نارنجی یا شاید توپهایی به این اندازه و وزن. عاشق هر چیزش که باشد دوباره دستش را دراز میکند. قبل از آنکه با پا به شکمت بکوبد و خواهرش را زابهراه کند، جلو میروی. هزار تومان میدهی و یکدانه تامسون میخری. چشمهای بچه دارد روی بقیهی پرتقالها میدود که سریع از آنجا دور میشوی.
درون تاکسی نشستهای. بچه خواب است. معلوم نیست تامسونش را کجای خیابان قل داده است. یاد قدیم میافتی. اسفند بوی بهار را میداد. ترک و خورجین دوچرخهی پدر پر بود از میوه و آجیل و شیرینی و خانهی مهیای پذیرایی از مهمانان نوروز. دستهای مادربزرگ حنا بسته بود و صورتش پر از خنده. عید که میشد تمام لباسهایتان را نو میکرد؛ عقیدهاش این بود، که اگر سال نو شود و ظاهر و باطن کسی نو نشود؛ همان کهنگی سال قبل، تا آخر سال برایش بدبختی میآورد. یاد مادربزرگ گلویت را میسوزاند. نگاهت را به سمت شیشه میچرخانی. پیادهروها شلوغ است. همه در تکاپوی عیدند. دوباره همان زن و دختر طلا فروشی را میبینی. زن با اخم چادرش را به دندان گرفته، گونی برنجیاش پر است و چند پاکت دیگر در دست دارد و با عجله به سمت اتوبوسی میرود؛ دخترش نیز گریان و غر زنان به دنبالش میدود. پیرمردی که کنارت نشسته پلاستیکاش را باز میکند. اسکناس هزار تومانی را بیرون آورده و نگاه میکند. رویش «نوروزتان پیروز، عیدتان مبارک» پرس شده است. پیرمرد متوجه نگاه راننده از آینه میشود. گلویش را صاف میکند: «کلک خوبیه نه؟ اینجوری کمی پول کمتر به چشم میاد. همین هزاریها دونهای هزار و سیصد در اومده واسم... باورت میشه؟»
راننده نفس عمیقی میکشد و چیزی نمیگوید. یکباره نقشهی کشور در ذهنات جان میگیرد؛ گربهای پریشان حال که تاج پادشاهیاش را چون کشکول درویشان در دست گرفته و به کمک چوب زیر بغل راه میرود. فکر بچه و خواهرش را میکنی. با نفس عمیقی که میکشی، میخواهی به خودت امید بدهی که آنها نیز پا خواهند گرفت و روی آن خواهند ایستاد.
به خانه که میرسی احمد روی مبل خوابش برده است. بچه را که در شرف بیدار شدن است، روی تختاش میگذاری. خوشحال از اینکه شوهرت بعد از آن همه اضافهکاری و دیر آمدنها، حالا دیگر به موقع خانه است؛ میآیی طرفاش که چرتش پاره میشود. بچه هم از اتاقش بیرون آمده و قلکاش را به احمد نشان میدهد. احمد لپ بچه را میکشد و بغلاش میکند. بقیهی خریدهایت را که میبیند، میخندد و میگوید: «همین است دیگر!» دستهای پول روی میز میگذارد و از عیدی چهارصد و دو هزار و پانصد تومانش میگوید. دو هزار و پانصد تومانش را که میشنوی، میزنی زیر خنده: «حساب پول خردههاتم داشتن.» در پاسخ خندهی تو پنج اسکناس پنج هزارتومانی از روی پولها برمیدارد و درون قلک بچه میاندازد. چشمهای بچه برق میزند. پس از یک حساب سرانگشتی، تصمیم میگیرید به مسافرت بروید تا از دست فامیل پر تعداد خودت و احمد راحت شوید...
پشیمان از سفری که فقط جیبتان را خالی کرد و تنتان را در چادرمسافرتی کنار خیابان خسته، سیزده را درون اتوبوس به در میکنید. به پشت در که میرسید، یادگاریهای اقوام روی در، سر جا میخکوبتان میکند. از مداد و ماژیک و خودکار گرفته تا میخ و سنگ و دسته کلیدی که با آن، رنگهای در را کندهاند تا اعلام کنند «ما آمدیم، نبودید!»
بعد از ایام عید، چون همه سفر بودهاند، عید دیدنی از بزرگترهای فامیل شروع میشود. تو میمانی و عیدی چهارصد و دو هزار و پانصدی که بر باد رفت و حقوق دو ماه شوهرت که زودتر از آنکه به دستتان برسد خرج شد، بدون هیچ پساندازی و قلک بچه که رو به تو زبان درازی میکند؛ اما حق حتی فکر خامی را هم برایش نداری. به این فکر میکنی که کاش سفر نرفته بودی تا روزهای نوروزت دو برابر نمیشد. احمد که از سرکار میآید مهمانها هم سر میرسند و تو دوباره به این فکر میکنی که کاش احمد دوباره اضافهکار میگرفت و تا آخر شب خانه نمیآمد. از خودت بدت میآید. نفس احمد زیر بار قسطها، قرضها و نگرانیهایش برای زندگیتان بند آمده است؛ اما به روی خودش نمیآورد. کم مانده بترکی؛ از غصهی احمد که هیچ نمیگوید و شکایتی ندارد. نمیدانی چه کنی. فقط میروی جلوی آینه، دستت را میگذاری روی بینیات، آرام و کشدار خودت را تسلا میدهی: «هیس!»
بچه کنار در ایستاده و با بغض نگاهت میکند. تخم مرغی را که داده بودی رنگ کند شکسته. همیشه دلت میخواست لذتهایی که در بچگی بردهای و برایت خاطره شده، فرزندانت نیز ببرند. هنوز بوی نوروز زیر دماغت است. هنوز هم خاطراتش برایت زنده است و یادت که میآید، دلت غنج میرود. عید که میشد همیشه منتظر مهمان بودی و دلت میخواست مهمانی بروی. لباسهایت را به دوستانت نشان دهی و چند روزی بدو بدو بازی نکنی تا لباست همچنان نو بماند و کثیف نشود. میدانی هر چهقدر هم که برای بچه از بوی عید و عیدی بگویی حرفت را نخواهد فهمید. نمیدانی چرا اما دعا میکنی دخترکت به همان اندازه، همانجا که هست بماند.
به اصرار مادر احمد میروید دیدن یکی از اقوام ناخن خشک و وسواسیتان که چشم دیدن هیچ بچهای را ندارد. میوه و آجیل و شیرینی با ظرافتی خاص درون ظرفهای زیبایی روی میز چیده شدهاند، انگار که پشت ویتریناند یا درون انیمیشنهای خوش آب و رنگ تلویزیون و تو مطمئنی که همهی حواس بچه پیش آنهاست. بچه دستش را به سمت تامسونی دراز میکند؛ اما دخترک صاحبخانه که معلوم است درساش را خوب یاد گرفته، مدام به بهانهای حواس بچه را پرت چیز دیگری میکند و مرد صاحبخانه زورکی میخندد. بچه که کلافه شده این بار با عزمی راسخ تامسونی را نشان میکند و به سمتاش میرود. کاری از دست دخترک ساخته نیست. اخمهای زن صاحبخانه را زیر نظر میگیری و خطهای پیشانیاش را میشماری که از سال قبل بیشتر شده است. بچه زورش به تامسونهای درشت درون ظرف نمیرسد و همراه با بقیهی میوهها کله پا میشود. جوراب پارهاش را که میبینی یادت میآید برای بچه هم جوراب نو نخریدهای؛ نه شاید هم خریدهای و این همان جورابهای نوست که سوراخ شده است...