هفت سین رایانه‌ای


فوت و فن فناوری 1

کلاس درس تمام می‌شود. از کلاس بیرون می‌آیم و یک‌راست به سمت در خروجی سالن می‌روم، کمی هم با عجله.

- ریحانه... ریحانه...

صدای سارینا است که دارد با سرعت خودش را به من می‌رساند.

- چه خبرته! چرا این‌قد با عجله؟

سارینا یکی از بهترین دوستانم است که می‌شود گفت از بچگی با هم بودیم. قبلاً در یک محل بودیم، الان هم هم‌دانشکده‌ای هستیم و با هم در یک مجتمع زندگی می‌کنیم. شباهت‌های زیادی با هم داریم. یکی از شباهت‌ها، داشتن برادر است؛ برادر سارینا بزرگ‌تر از اوست و برادر من، کوچک‌تر و یک فرق مهم هم داریم؛ پدر او کار آزاد دارد و پدر من کارمند است.

- ریحانه‌جان! لااقل صبر کن با هم بریم. دیدی چه مصیبتی دچار شدیم، با این تحقیقی که استاد دستورشو برا هفته‌ی بعد صادر کرد.

- عجله‌ی منم برای همینه. اینترنت پرسرعتم هنوز راه نیفتاده؛ می‌خوام یک سر به کافی‌نت بزنم ببینم می‌تونم منابع خوبی برای تحقیق پیدا کنم یا نه.

- منم باهات ‌می‌یام. می‌دونی که هر بار می‌رم تو یه سایتی، همش می‌ترسم مثل اون دفعه سر از یه منبع ویروس درآرم. روی کمک تو حساب می‌کنم‌ها...

- مگه تا حالا غیر از این بوده؟ هر کاری که داری دو تا تعریف از من می‌کنی و ...

نگاهم که به نگاه سارینا می‌افتد، دیگر ادامه نمی‌دهم. به کافی‌نتی که در نزدیکی دانشکده است، می‌رسیم. تقریباً همه‌ی میزها پر است و همه هم‌سن و سال‌های خودمان هستند، از دختر و پسر. هر کسی سرش به کار خودش است. ما هم مشغول می‌شویم به تحقیق. بعد از مدتی سر و کله زدن با اینترنت و البته کم‌تر نتیجه گرفتن، حسابی خسته می‌شویم. هوا دارد تاریک می‌شود. باید زودتر به خانه برمی‌گشتیم. آخر مجتمع مسکونی ما در یکی از شهرک‌های اطراف بود.

آپارتمان خانواده‌ی سارینا طبقه‌ی بالای ماست، درست روی واحد ما. البته واحد ما هشتاد متری است و  واحد آن‌ها 120 متری. واحدها طوری بود که از طریق تراس‌ها، با هم ارتباط داشتیم؛ ارتباطی به چند طریق سمعی، بصری، یدی و ... . اگر با هم کاری داشتیم از سر تراس داد می‌زدیم و بعدش هم‌دیگر را می‌دیدیم. یا اول هم‌دیگر را می‌دیدیم و بعد چیزی را که لازم بود رد و بدل شود، برای هم پرت می‌کردیم.

با خداحافظی از سارینا وارد آپارتمان می‌شوم. وای! چشم‌تان روز بد نبیند. می‌بینم همه چیز به هم ریخته است. گل بود به سبزه هم آراسته شد. روزهای آخر سال و خانه‌تکانی. مادر با هم‌یاری نیروهای کمکی مثل خواهر و خاله حسابی از خجالت اثاثیه‌ی منزل درآمده است و هیچ چیزی سر جایش نیست. با رسیدنم همه به دید نیروی کمکی جدید به من نگاه می‌کنند و انتظار دارند که سریع لباس عوض کنم و به آنان بپیوندم.

- مامان! باور کن که خیلی دوست دارم کمک‌تون بدم ولی هزار تا کار دارم. توی این هاگیر واگیر استادمون یه پروژه‌ی سنگین انداخته رو دوش‌مون. نمی‌دونم چه‌کار کنم؛ تو درسام هم خیلی عقبم؛ باید ...

- باشه، باشه عزیز من. اگه این‌جا وایسی تا عین صبح فکر کنم همین‌جور آسمون ریسمون ببافی. برو به کارات برس؛ ما بالاخره خودمون یه کاریش می‌کنیم.

وارد اتاقم که می‌شوم خیالم راحت می‌شود. می‌بینم هنوز امواج تکاندن خانه به اتاق من نرسیده‌ است.

چند روز پیش، قبل از این‌که مادر و خاله به یاد عید و خانه‌تکانی بیفتند، داشتم به هفت‌سین فکر می‌کردم. البته نه از آن هفت‌سین‌ها، هفت‌سین مخصوص خودمان. بالاخره ما کامپیوتری‌ها هم هفت‌سین ویژه‌ی خودمان را داریم و البته چند برابر پرهیجان‌تر و جالب‌تر!

سیم برق: یکی از اجزای بسیار مهم رایانه، چرا؟ الان خدمت‌تان عرض می‌کنم. چند روز پیش که از دانشگاه برگشته بودم و با سرعت چند پله در ثانیه به طرف در آپارتمان می‌رفتم؛ صدای همسایه‌ی دیوار به دیوارمان میخکوبم کرد. خانم همسایه بعد از کلی احوال‌پرسی به عرض بنده رساندند که سیستم کامپیوترشان یا همان رایانه‌شان بالا نمی‌آید. از هول خانم همسایه که دیگر بیش‌تر توضیح ندهد به سراغ رایانه‌شان رفتم. حسابی هم ژست خانم مهندس‌ها را گرفته بودم. بعد از چند دقیقه سر و کله زدن تازه فهمیدم که خانم برای این‌که جاروبرقی را به برق بزند، سیم کامپیوتر را از برق کشیده است. این هم از اولین پروژه‌ای که قرار بود من در آن خودی نشان دهم!

سیستم: خیلی قدیم‌ها که نه، ولی چندین سال پیش، بیش‌تر از «سیستم» برای توضیح این‌که طرف ماشینش آخرین سیستم است یا نه، استفاده می‌شد. ولی تازگی‌ها با پیش‌رفت علم و تکنولوژی مخصوصاً در اقلیم خودمان، سیستم معناهای بیش‌تری پیدا کرده، از قبیل سیستم ضدحریق، سیستم ضدسرقت، سیستمی که روی ماشین‌ها می‌بندند که آسایش را از مردم بگیرند و البته سیستم مورد بحث ما که همان سیستم رایانه است. من با این‌که دانشجوی رشته‌ی کامپیوتر هستم تا چند ماه از شروع کلاس‌ها اصلاً نمی‌دانستم این سیستم چه هست و به چه کار می‌آید!

سلفون: یکی دیگر از اجزای بسیار مهم رایانه همین سلفون است. لابد تعجب می‌کنید. تعجب هم دارد؛ ولی اگر شما هم یک خواهرزاده‌ی شر و شلخته، آن هم از جنس پسر داشتید که تمام کارهایش را روی میز رایانه‌ی من و آن هم مستقیماً روی کیبرد، انجام می‌داد، تعجب نمی‌کردید. هر وقت که با کسب اجازه از ایشان جلوی میز می‌نشینم و می‌خواهم دست به کیبرد بزنم، انگشتانم پایین می‌رود، ولی بالا نمی‌آید. آن‌قدر شربت و نوشابه و آبمیوه و ... میل می‌فرمایند و روی آن می‌ریزند که باید کلی خوش‌حال باشم که کیبرد نسوخته است. تازه اگر کیبرد را برگردانم انواع خرده تنقلات از قبیل پفک و چیپس و پوست تخمه و ... از آن بیرون می‌ریزد. پس ملاحظه فرمودید که سلفون وجودش چه‌قدر اهمیت دارد!

سوکت: چند روز قبل بود که بالاخره بعد از کلی آسمان و ریسمان بافتن برای پدر عزیزم، ایشان را مجاب کردم که برایم ای‌دی‌اس‌ال بگیرد، همان اینترنت پرسرعت خودمان و آن‌وقت فارسی همان اینترنت هم می‌شود، شبکه‌ی بین‌المللی! برای نصب مودم ای‌دی‌اس‌ال، اتصال تلفن هم لازم بود که اتاق من نداشت. پدرم داشت می‌رفت برق‌کش بیاورد که برادر کوچک‌ترم جلو پرید و گفت چرا برق‌کش، خودم درستش می‌کنم. برادرم، بدتر از من بسیار عجول بود و حرص‌خورش ملس. سرتان را درد نیاورم از لای در ماندن دستش، فرو رفتن پیچ‌گوشتی به انگشتش، برق گرفتنش و ... که دست آخر موفق شد این پروژه‌ی عظیم؛ یعنی همان نصب یک عدد سوکت تلفن را به انجام برساند!

سیم هدست: مسلم است هدست، برای استفاده از رایانه لازم است؛ ولی قسمت مهم‌تر آن سیمش است. یکی از مشکلات بزرگ و لاینحل بشری همین گره خوردن سیم‌های هدست، شارژر و ... است، تا موقعی که بیرون هستند و در حال استفاده هیچ مشکلی نیست؛ ولی همین که داخل میز، کشو، کیف و ... می‌روند، آن‌چنان گره‌هایی می‌خورند که حالا بیا و بازش کن. البته بعضی‌ها هم راه‌حل مناسبی برای باز کردنش پیدا می‌کنند؛ مثل همین خواهرزاده‌ی فوق‌الذکر. یک روز که هوس کرده بود کارتون دل‌خواهش را روی رایانه‌ی من با هدست گوش کند و دیده بود سیمش گره خورده، زحمت کشیده و با قیچی آن را به قسمت‌های مختلف تقسیم کرده بود!

سیب: شاید اگر من هم جای شما بودم می‌گفتم که این یکی سین که دیگر اصلاً به کامپیوتر ربطی ندارد. واقعیت‌اش هم همین است، ولی چند وقت پیش، سارینا که از سیب متنفر است، برایم تعریف کرد؛ عمه‌اش گفته حتی اگه سیب دوست ندارد؛ لااقل آن را در اتاقش بگذارد. من هم سریع سر یخچال رفتم و یک سیب سرخ درشت برداشتم؛ حسابی برقش انداختم و گذاشتم روی میز رایانه. این باعث می‌شد یک یادی هم از اَپل و جابز مرحوم شود. پس دیدید ربط داشت به رایانه. تا یکی دو روز از دیدن سیب و این‌که چه تأثیری در هوای اتاق دارد، لذت می‌بردم.

تا این‌که چند روز بود هر کس به اتاقم می‌آمد انگار که بوی بدی را حس کند هی این طرف و آن طرف را بو می‌کشید و من هم خیلی به روی خودم نمی‌آوردم. یک روز که از کلاس به خانه آمدم و به اتاق رفتم، دیدم واقعاً بوی بدی در اتاق پیچیده است. این گوشه را بگرد و آن گوشه را بگرد؛ آخرش دیدم همان جناب سیب سرخ گنده، قل خورده و رفته زیر تخت و حسابی گندیده است!

سکه: باور کنید این یکی سین هم به رایانه ربط دارد. چه‌طور، عرض می‌کنم. هفته‌ی قبل جشن تولدم بود. پدر و مادم هم حسابی سنگ تمام گذاشتند و همه فامیل که نه، ولی اکثر آن‌هایی که با آن‌ها رابطه‌ی گرم‌تری داشتیم، دعوت کردند. اتاقم کمی کوچک بود، برای این‌که کمی جا باز شود کیس را از بغل میز برداشتم و در زیر میز رایانه خواباندم. در این جشن مهم، کادوهای زیادی دریافت گردید؛ ولی از همه مهم‌تر، کادوی تنها دایی عزیزتر از جانم بود که یک ربع سکه مرحمت فرمودند. ربع سکه آن هم در این اوضاع که قیمت‌اش سر به فلک می‌زند؛ برایم یک گنج بود. برای این‌که سکه در آن هاگیر واگیر گم نشود از جعبه درآوردمش و زیر کیبرد گذاشتم. بعد هم یادم رفت آن را بردارم. فردا که از کلاس برمی‌گشتم، دیدم از اتاقم صدا می‌آید. با خودم گفتم حتماً دوباره خواهرم، طفلش را به مادر سپرده و این خواهرزاده سرتق جهت فضولی، عملیات جدیدی را شروع کرده است. یواش یواش خودم را به پشت در اتاق رساندم و با یک جست برق‌آسا به وسط اتاق پریدم که مچ آن زبان‌بسته را بگیرم که چشم‌تان روز بد نبیند. مادرم آن‌چنان جیغی کشید که به احتمال زیاد همه همسایه‌ها شنیدند. بعد از چند لیوان آب‌قند و حال آمدن مادر، نگاهم که به دستش افتاد، کم بود از خنده منفجر شوم. یک سیخ کج شده را همان‌طور در دستان خشک شده‌‌اش گرفته بود. تازه فهمیدم که مادر موقع تمیز کردن میز رایانه، کیبرد را که جابه‌جا می‌کند سکه‌ی طلا قل می‌خورد و از شکاف کیس، به داخل آن می‌افتد و ابزار مهم سیخ هم که در دستان مادر بود، برای درآوردن سکه به کار رفته بود!

شبکه: یک موقع فکر نکنید سین کم آوردم. نه اصلاً این‌طور نیست. تازه اگر بنا به جرزنی هم باشد، در بالا هم سکه بود و هم سیخ. ولی مهم، اهمیت شبکه است. تازه فرق آن هم با سین فقط در سه نقطه ناقابل خلاصه می‌شود. کم که ندارد هیچ، زیاد هم دارد. فقط می‌خواستم همین را بگویم که اگر به شبکه اینترنت آن هم از نوع پرسرعتش مجهز بودید، لازم نبود وقت‌تان را بگذارید این مطلب را بخوانید. خودتان می‌توانستید هفت که نه شاید هم هفتاد تا سین دیگر هم از اینترنت سرچ کنید که ربط بیش‌تری به رایانه داشته باشد. حالا که این جناب شین خودش شامل هفتاد سین است، باید حسابی قدرش را بدانم.

هنوز در فکر هفت‌سین خودم و هفت‌سینی که مامان هر سال روی اُپن آشپزخانه می‌چید، سیر می‌کردم که سارینای خسیس به جای فرستادن یه پیامک ناقابل، دوباره از تراس فریاد کشید که کی می‌رویم کافی‌نت. بهترین جا همان کافی‌نت نزدیک دانشکده‌ بود. اما هم مسیر خیلی دور بود و هم کافی‌نت همیشه شلوغ بود و خیلی نمی‌شد روی کارمان تمرکز کنیم. وقتی داشتیم به خانه برمی‌گشتیم، نرسیده به بلوک خودمان در میدان بهار، یک تراکت تبلیغاتی در آن طرف خیابان، حسابی توی چشم‌مان زد. «توجه! توجه! به زودی در این مکان افتتاح می‌شود. چنگیز نت.»