دانشجوی کارشناسی ارشد زبانشناسی
از همین جا بر دستان شاعران توانای قدیم و جدید، بوسه که نه؛ خدا قوتی میگویم برای جبران آنچه در شعرها گنجاندهاند از زبان من. کیست که شبهای طولانی سال مونس آفتاب باشد جز نور مهتابی و دیوان شاعرانی که هر یک از روی ناچاری و ناداری زبان به مدح و مذمت معشوق باز کردهاند؛ کیست واقعاً؟ یادم نبود، جز مهتابی و شعر، هستیجان هم هست؛ بر فراز بامها داخل اتاق زیر شیروانی در حال دید زدن کوچه از طریق دوربین مداربسته.
بهار تا بخواهد خودش را پاورچین پاورچین نزدیک کند به کوچهی ما، به اندازهی کافی وقت دارم که یک دور کامل تمام کتابهای شعرم را مرور کنم و کلی اشک بریزم پای شعرهایی با این مضمون که بهار میرسد؛ اما ز گل نشانش نیست. شعرها را هی بلند میخوانم و میروم توی یک حس غریب و باکلاس. همزمان اشک میریزم و چای مینوشم به این بهانه که چای دغدغهی عاشقانهی خوبیست... برای با تو نشستن بهانهی خوبیست. اما افسوس که کلمهی «تو» در تمام شعرها برای من فقط یک مصداق عینی دارد و آن هم هستیجان است از پشتبام، عرصهی ناخوشیها و عرشهی سردرگمیها زیر برق آفتاب. بیایید همگی با هم بعید بدانیم منظور شاعران از «تو» هستی بوده باشد!
حدس میزدم با جلوس بهار بر تخت پادشاهی، تشویش از کوی این بیسامان رخت بربندد و با استناد بر این اصل که مرگ خوب است اما برای همسایه، راهی دیار همسایه گردد؛ اما نه تنها تشویش نرفت بلکه پس از مراجعه به بانک خصوصی سیدیهایم جهت گردگیری، غصهی «سریالهای ناتمام برای عرضه در سینمای خانگی» هم به آن اضافه شد. اگر خوبیت داشت نام تکتک سریالها را از همین رسانه در بوق و کرنا میکردم تا کارگردانهاشان چنان خجالتی بکشند که تمام فصل بهار را زانوی غم بغل کنند و حتی نوروز هم برای گرفتن عیدی رویشان نشود از اتاق بیایند بیرون.
هنوز چند ساعتی مانده به 14 و 31 دقیقه و 56 ثانیه؛ لحظهی آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و دو (بخش آخر را کمی کشدار بخوانید.) تمام کارها را روبهراه کردهام؛ ناهار حاضر است و خانه مرتب. وسایل پذیرایی از میهمانان آماده است و قد شلوارهای دو تن از هراسهای مجسم خانواده هم کوتاه شده است. تمام شعرها را خواندهام و خیالم از بابت تماسهای پیدرپی ملیندا هم راحت است چون از طرف ساحل آرامش پیغامی به دستم رسید با این مَطلع که ملیندا و بابک تصمیم گرفتهاند تحویل سال را بر دامنهی یکی از کوههای همین اطراف در حال صعود باشند. گویا ملیندا معتقد است صعود شگون دارد اول سالی؛ هر چه باشد از درخت کاج ما در روز کریسمس و رفتوآمد وقت و بیوقت بابانوئل که بهتر است. این را ملیندا برای هستی مخابره کرده است.
کجا بودم؟ آهان. همه چیز آماده است، فقط اگر چکهای برگشتی پدر بزرگوار و سایرین را نیز پاس کنم از این طریق میتوانم دریچهای نوتر گشوده باشم بر صنعت خدمات جانبی.
دارم از مجرد بودنم لذت میبرم که صدای یک تک زنگ مرا به خود میآورد که ای دل غافل! باید گوشی موبایلت را خاموش میکردی؛ اما نه، زندگی با همین هستیهایش خوشمزه است دیگر. پس میپرم و گوشی را برمیدارم و یک تک میزنم به هستی که یعنی پیامت دریافت شد و من در حال بالا آمدنم.
میرسم به ساحل آرامش، از پشت شیشه نگاهش میکنم انگار خبری از موج نیست، نفس راحتی میکشم، بسمالله میگویم و میروم به استقبال خطر. هستی شروع میکند به بالا و پایین پریدن که زود چشمهایت را ببند تا یک چیزی نشانت بدهم. میگویم: «بلوز نو خریدی؟» میگوید: «تو ببند.» دستپاچه سر تا پایش را نگاه میکنم: «بالاخره دماغت را عمل کردی؟» میگوید: «نه، ببند.» میگویم: «عمل کن دیگر، مردیم از چشم درد.» میگوید: «میخواهم دو چیز نشانت بدهم.» با تعجب می پرسم: «دو تا؟» و ادامه میدهم: «نه هستیجان، ظرفیت دو تا را ندارم، اگر یکی بود یک گوشهی دلم جایش میدادم؛ اما حالا که دو تا است روی دستم باد میکند.» سرم را میاندازم زیر و به سرعت به طرف پشتبام خودمان قدم برمیدارم، الکی میزند زیر گریه و من برمیگردم. این مهربانی هم برای امثال من معضلی شده استها و چشمهایم را میبندم. دستم را میگیرد میبرد لب پنجره و میگوید : «دو هزار تومان بده تا نشانت بدهم.» با خونسردی میگویم: «نه هستی من باید پولهایم را جمع کنم سال جدید بتوانم یک زیرپلهای چیزی رهن کنم از اینجا بروم.» میگوید: «بیخیال بابا، باز کن.»
باز میکنم و در مقابلم دو ظرف قرمز میبینم به شکل قلب که هستی در آنها سبزه گذاشته است، انگار از قصد میخواسته مرا یاد چیزی بیندازد مثلاً یاد تمام تولدهایم که بدون کادوی قلبی شکل هدر رفت؛ یا تمام روزهایی که میتوانسته سالگرد ازدواجم باشد و یک گردنبند طلا درون یک جعبهی مخمل قرمز به شکل قلب هدیه بگیرم، ولی نگرفتهام. هستی ظرف سبزهها را در یک قلب بزرگتر قرار داده و تمام سطح قلب بزرگتر را پر کرده است با قلبهای ریز رنگی؛ که این هم ده تا معنی عاشقانه دارد؛ آن هم روزی که زمستان چمدانهایش را بسته و ایستاده جلوی در منتظر آژانس و هستی این را میداند که قلب من طاقت خداحافظی ندارد.
قلب سبزهها آنقدر زیباست که با یک جیغ، ساحل آرامش هستیجان را توفانی میکنم و او سریع میگوید: «سعی کن تا سال دیگر ازدواج کنی تا برای شوهرت هم یکی از همینها البته یک کم بزرگترش را بگذارم؛ سبزهی هر کس باید اندازهی عقلش باشد دیگر.» میگویم: «خب بابا. شوهر من اگر عقل داشت که این همه دیر نمیکرد.» هستی با شیطنت میگوید: «غصه نخور، دیرکرد میخوره بهش.» و میخندیم. گویا هستی نیز مشغول خواندن شعر بوده، چون میگوید: «عین چشمهایت مواظباش باش زیرا که به جانم کِشتم و به جان دادمش آب.»
سبزه را میآورم میچسبانم به قلبم و هی واکنشهای رمانتیک از خودم بروز میدهم. هنوز ساعتی مانده تا سال تحویل که باز گوشی موبایلم به صدا در میآید و عکس ملیندا میافتد روی صفحهی موبایل. جواب میدهم: «امیدوار بودم آنتندهی کوهها تعریفی نداشته باشد.» ملیندا میخندد و میگوید: «کوه به امواج نزدیکتر است.» از کنایهاش بیآنکه به صنایع ادبی آشنایی داشته باشد خوشم میآید، خوب است که زود میرود سر اصل مطلب، میگوید: «I’ve a question. » حرفش تمام نشده از جا در میروم: «as usual. » میپرسد: «دعای تحویل سال چیست؟» تا میآیم بگویم یا مقلبالقلوب و الابصار، میگوید: «عربی نه، اینگلیش بگو پیلیز.» با پوزخندی میگویم: «من زبان متأهلها را نمیفهمم.» و قطع میکنم.
مهربانی را از در میکنم بیرون از دیوار میآید تو؛ پس بیاعتنا به تمام شلیکهای شیطان، متن ذیل را برای ملیندا پیامک میکنم:
Oh reformer of hearts and minds
Director of day and night
Transformer of conditions
Change ours to the best in accordance with your will
ملیندا به سرعت برای تشکری شفاهی تماس میگیرد. میگویم: «در نظر داشته باش که کار تو با همان خط آخر هم راه میافتد، لازم نیست به خودت فشار آوری.» میگوید: «فارسیاش؟» جواب میدهم: «مبادا به بابک زحمت بدهیها، پیر میشود.» میخواهم آخرین دقایق سال را در سکوت بگذرانم؛ پس ضمن تشکر از سیستم اطلاعرسانی پیامکی در دلم، میگویم: «باز برایت پیامک میکنم، ما که وقف شماها هستیم.» ارسال میکنم و سریع گوشیام را از برق میکشم.
تشویش سلیقه منوط بر تأهل:
یک ساعتی از تحویل سال گذشته که زنگها به صدا در میآید و خواهرها و خانوادههاشان یکی پس از دیگری وارد میشوند. یکییکی با انگشت میشمارمشان که مامان اختر در گوشم میگوید: «میدانی چه چیز را به این روش میشمارند؟» میپرسم: «چهار تا پا دارد؟» چشم غره و سپس لب گزیدن، همیشه معنایش این بوده که آفتاب ساکت شو وگرنه ساکتات میکنم.
همه مشغول تماشای شیرینیهای رنگارنگ من هستند که مامان اختر رو میکند به مهوش: «مادرجان! این چه بلوزی است اول سال نوئی پوشیدهای؟» میگوید: «سلیقهی من نیست، به اصرار بعضیها خریدم.» مامان اختر میگوید: «باید با یک آدم مجرب میرفتی خرید.» مهوش بلافاصله جواب میدهد: «اشتباهی با یک آدم مجرد رفتم.» و چپ نگاهم میکند. تاب نمیآورم، امسال بنا را گذاشتهام بر بیتابی، با اخم میگویم: «تقصیر من است که تا نصفه شب برای شما شیرینی میپختم.» و دور میشوم. میپرسند: «کجا میروی؟ شوخی کردیم.» میگویم: «میروم یک کم با هستی غصه بخوریم.» و توی دلم میگویم: «شیرینکام باشیم.»
تشویش فاصله گرفتن از جمع جهت مبارزه با بروز تشویش:
(باور کنید این تشویش بدون شرح است!)
تشویش عیدی:
کلام را کوتاه میکنم تا مبادا از قافلهی عیدی بگیرها جا بمانید. اگر دستت را دراز کنی عیدی را بگیری معنایش این است که رسماً پذیرفتهای تو را داخل بچه مچهها به حساب آورند و اگر دستشان را رد کنی؛ یعنی به تریج قبایت برخورده یا حسودیات شده به آنهایی که در تمام میهمانیها کارشان این است که هی حلقهی ازدواجشان را در انگشتشان بچرخانند.
اگر عیدی را از دست بزرگترها بگیری، ملالی نیست؛ اما اگر باشند زوجهای جوانی که از تو کوچکترند و چند سالی است خانهای ساختهاند سایبانش همه عشق؛ و تو مجبور باشی فقط و فقط به دلیل عدم تأهل از سوی آنان هم در شمار بچهها آیی، بعید میدانم تا سیزدهبهدر تاب آوری. احتمالاً کارت به جایی میرسد که باید یکی از آن پیراهنهای صورتی را که درازای آستینشان بیش از دو متر و نیم است بر تنت کنی و روانهی آنجا شوی که عرب نی انداخت. چرا چپچپ نگاه میکنید؟ خودم را نمیگویم که ما از آنهایش هستیم که هر سال چون کوه، راست در برابر مشکلات روحی روانی میایستیم. شک دارید؟ اگر باور نمیکنید لااقل به قوز پشت کمرمان هم اینقدر خیره نشوید.
تشویش سیزدهبهدر:
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست... حتم دارم شیخ اجل سعدی این بیت را با الهام از زندگی من سروده است. یک چیز این عالم نیست که آخرش ختم نشود به عدم تأهل من، حتی روز طبیعت. دوازده روز جان سالم به در بردم؛ اما فکر روز سیزدهم گلبولهای سفیدم را از کار میاندازد. از اول صبح هر کس از کنارم رد میشود، میگوید: «امسال یک گره جانانه بزن به سبزهها بلکه قال را بکنی.» یکی دیگر میگوید: «به خدا خفه شدیم از بوی ترشیدگی، دست بجنبان.» چشمم به مهرو روشن، دارم سوار ماشین میشوم تا سوی طبیعت رهسپار گردیم که سرش را از ماشین میآورد بیرون و بلند میگوید: «آفتاب! امسال سبزه را بیخیال، تو درخت گره بزن.» و همگی به معضل زندگی من قاهقاه میخندند. اشکال ندارد، ما زنده به آنیم که آرام نگیریم. دست به دعا برمیدارم که هوا تا میتواند دلپذیر باشد چون این بهترین عامل برای متفرق شدن اعضای خانواده از اطراف من است.
هر کسی برای خودش یاری دارد؛ مهرو، مهوش، مهپاره و حتی مامان اختر که نمیدانم چی دارد به بابا میگوید که اینقدر خندهدار است. به اندازهی یک مستخدم وظیفهشناس هم مرا تحویل نمیگیرند؛ پس چارهای جز تماشا ندارم آن هم در گوشهی عزلت. سایهای گیر میآورم و مینشینم. از راه میرسند و میگویند: «سال جدید کمی از لاک خودت بیا بیرون و با خانواده همراه باش.» آتش میگیرم از اینکه یک نفر و این همه بیاقبالی؟ سبزهام را از همانجا که نشستهام با تمام توان پرت میکنم در آب و هر چه بادا باد.