نویسنده

عمه‌ فاطمه می‌گفت چون محمد پسر است، من حسودی می‌کنم. اما خودم می‌دانستم به چه دلیل از دست محمد لجم می‌گرفت. محمد هر کاری می‌کرد، همه به‌به و آفرین می‌گفتند. همه می‌فهمیدند و تشویق‌اش می‌کردند. آن وقت‌ها اگر من همه‌ی حیاط را جارو می‌کردم، باغچه و همه‌ی گلدان‌های دور حوض را هم آب می‌دادم، کسی نمی‌فهمید من چه‌قدر دختر خوبی هستم. عصر که توی حیاط خنک می‌نشستیم، هیچ‌کس نمی‌گفت حیاط به این بزرگی را کی آب و جارو کرده است؟

 بابا دوتا قناری داشت که خیلی دوست‌شان داشت. تابستان‌ها قفس را به درخت توت گوشه‌ی باغچه آویزان می‌کردیم. همین که بابا پایش را داخل حیاط می‌گذاشت، می‌رفت کنار قفس. اگر چیزی که خریده بود، زمین می‌گذاشت و می‌گفت: «باباجان، محمدجان، خوب شد که آب این قناری پر بسته را عوض کردی، امروز از هوا آتیش می‌بارید.»

تا آن روز نفهمیده بودم بابا محمد را بیش‌تر دوست دارد یا قناری‌ها را؟ هر کدام را که می‌دید یاد آن یکی می‌افتاد. بهار آن سال که قناری سبز، کف قفس افتاد و پاهایش را رو به سقف کرد، بابا فکر کرد من کاری کردم! به مرگ محمد قسم خوردم...، بابا نگاهم کرد و یک دفعه بلندبلند گریه کرد. گریه‌اش را ندیده بودم. نمی‌دانم به خاطر محمد بود یا قناری؟

همه محمد را یک جور دیگر دوست داشتند. من هم انگار اصلاً دختر آن خانه نبودم. هر چه‌قدر از خراب‌کاری‌های محمد می‌گفتم، بابا باور نمی‌کرد. یک‌بار خودم را در بغل‌اش جا دادم و گفتم: بابایی محمد دیروز می‌خواست درِ قفس را باز کند تا قناری‌ها بروند. بابا اخم‌هایش را در هم کرد و گفت: خبرچینی خوب نیست. گفتم: باباجان محمد اصلاً دوست ندارد قناری توی قفس باشد، وقتی می‌خواهد برای‌شان آب بگذارد، از قصد در را باز می‌گذارد تا آن‌ها بروند ... بابا باور نکرد که نکرد.

عصرهای تابستان مامان دو تا متکای ملحفه سفید، گل‌دوزی شده تکیه می‌داد به دیوار. بابا از سر کار می‌آمد، هنوز دست و رو نشسته، کاسه‌ی سکنجبین و خیار خرد شده را می‌داد دستش و می‌گفت: خسته نباشی مرد، بیا یک قلپ از این بخور، خستگی‌ات بیفته.  محمد از میدان شکوفه خریده، الهی خیر ببینه.

 مامان اصلاً یادش نبود محمدآقا اول می‌رود، فوتبال بازی می‌کند و بعد که خسته شد و سه تا گل خورد و خواست به خانه بیاید برای این‌که نگویند چرا دیرکردی، یک سنگک دورو خشخاشی و این کاسه سکنجبین را می‌خرد.

محمد پسر بود، قبول. بعد از دو تا دختره مرده آمده بود، قبول. تولدش روز اول عید بود قبول. پنج سالگی رفته بود مدرسه و هر سال شاگرد اول شده بود، قبول. اما من هم آدم بودم. سه ساله بودم که دنیا آمد. پنج ماهش بود دندان در آورد. ُنه ماهگی راه افتاد. همه تعریف می‌کنند همین که دنیا اومد، عزیزخان رفت سرکار ساختمان‌سازی و کاسبی‌اش خوب شد. قشنگ یادم است بابا یک گاز پیک‌نیکی خرید، یک قالی از خانه درآمده هم برای اتاق بزرگ خرید.

محمد حسابی راه افتاده بود که بابا یه چرخ خیاطی هم برای مامان خرید. دیگه مامان شد خیاط و برای همسایه‌ها، زن‌های فامیل، دامن و شلوار می‌دوخت و کمک خرج خانه شد. محمد بهار دنیا آمد، همان روز اول عید که همه می‌روند عید دیدنی. هر سال عید، محمدآقا سبزه‌ی عید را برای سفره‌ی هفتسین پیمانه می‌کرد؛ یک سال گندم، یک سال عدس، یک سال ماش. هر سال در و شیشه‌ها را برای مامان پاک می‌کرد. شیشه‌های خانه‌ی زری خانم، همسایه روبه‌رویی را هم که کسی را نداشت، پاک می‌کرد. همه‌ی مادرهای کوچه سرکوفت محمد را به بچه‌های‌شان می‌زدند. سال که تحویل می‌شد مامان یک تکه نان سنگک که خود محمد باید برای سفره‌ی هفت سین می‌خرید، دستش می‌داد و او را از خونه بیرون می‌فرستاد. محمد پشت در می‌ایستاد و در می‌زد. بابا می‌گفت کیه؟ محمد می‌گفت سلامتی!

 بابا می‌گفت از کجا آمدی؟ و محمد جواب می‌داد مثلاً از عروسی! بابا که ول کن نبود ادامه می‌داد چی آوردی؟ محمد می‌گفت برکت و تندرستی!

 و مادر در را برایش باز می‌کرد. او هر سال باید اولین کسی بود که وارد خانه می‌شد. مادر می‌گفت خوش‌قدم و خوش‌روزی و خوش‌رو است. هر سال محمدآقا هم عیدی می‌گرفت، هم کادویی برای تولدش. محمد بدجنس همه‌ی عیدی‌هایش را جمع می‌کرد و بعد از عید می‌داد به مامان. یک سال دیگر هیچی از پولش نخرید. حتی یک شیشه شیرکاکائوی پنج ریالی؛ حتی سوار چرخ فلک هم نشد. یک شانسی دوزاری هم نخرید. قلک‌اش را هم شکست و پول‌هایش را  داد  بابا.

 آن‌ وقت‌ها اگر من پول توجیبی هم نمی‌گرفتم، کسی نمی‌فهمید. حتی اگر ناهار اشکنه هم می‌خوردم و غر نمی‌زدم، کسی نمی‌دید و نمی‌فهمید. همیشه همه حواس‌شان به محمد بود. آن سال، مامان به زور برایش لباس نو خرید. فردای عید بهانه گرفت که لباس برایم تنگ شده، باید بدهیم به پسر عمه‌فاطمه. بعدها فهمیدم آن سال عمه‌فاطمه برای بچه‌ها لباس نو نخریده بود. چه‌قدر عمه‌فاطمه قربان صدقه‌اش رفت. با این کارها خودش را توی دل همه جا کرده بود. عمه‌فاطمه به همه گفته بود «محمد داماد عمه‌اش است.»

محمد تازه یاد گرفته بود روزه بگیرد. مامان‌خانم افطار، برایش آش جو می‌پخت و یک قلم بزرگ توی آن می‌انداخت. خیلی وقت‌ها هم برایش تخم مرغ و خرما درست می‌کرد. این محمد خودشیرین فقط یکی را می‌خورد و می‌گفت اسراف می‌شود. آن وقت اگر من همه‌ی روزه‌هایم را کامل هم می‌گرفتم عمه می‌گفت: خب بهت واجب شده! دیگه ده سالت هم پر شده. اما همه می‌فهمیدند محمدآقا روزه است. اگر اذان می‌گفتند من هر کاری داشتم ول می‌کردم و مثل مامان دست نماز می‌گرفتم و نمازم را می‌خواندم، مهم نبود. اما این محمدآقا که می‌رفت مسجد و مکبر می‌شد، همه قربان صدقه‌اش می‌رفتند. وقتی از مسجد بر می‌گشت همه‌ی اهل محل برایش حمد و قل هوالله می‌خواندند.  

از آن سال به بعد هر بهار تا عمه‌فاطمه می‌آمد خانه‌مان می‌گفت: الهی بمیرم برا محمدم. عید که می‌شه باد عطر محمد را می‌یآره.

مامان می‌گفت: انگار بهار که می‌شه می‌خوام محمد رو از نو به دنیا بیارم. بابا می‌گفت: هر سال عید که می‌شه دلم می‌خواد به جواد آقا خیاط بگم «اوسا، پس این کت شلوار عید پسر من چی شد؟»

 مطمئنم اگر یکی از آن بهارها، محمد در خانه را می‌زد، من کلاس پنجم را با معدل نوزده قبول می‌شدم. اول راهنمایی شاگرد اول می‌شدم. سوم راهنمایی به خاطر مریضی مامان از دل‌تنگی برای محمد، تجدید نمی‌شدم. دوم دبیرستان پیراهن سیاه عزای بابا را نمی‌پوشیدم. اگر محمد بالاخره بهار یکی از آن سال می‌آمد، همه چیز خوب می‌شد. اگر محمد بهار می‌آمد من خبر قبولی دیپلمم را با بغض به مامان نمی‌گفتم. محمد نیامد و من عروس شدم. محمد نیامد و من مادر شدم. قرار بود بیاید اما نیامد.

از آن بهار سال‌ها گذشت. از بس همه یادش می‌کنند من هم دلم می‌خواهد عید، محمد اولین نفری باشد که به خانه‌ام می‌آید... دلم می‌خواهد محمد پشت در خانه بیاید و من بپرسم چی آوردی؟ و او بگوید برکت و تندرستی و مامان خوب شود و سفره‌مان پربرکت شود.

دوباره بهار آمده و من نمی‌دانم اگر امسال هم مامان بخواهد برای محمد جشن تولد بگیرد، گریه امانم می‌دهد تا به جای او همه‌ی بیست و دو شمع را فوت کنم یا نه؟ باز دوباره بهار شده و من نمی‌دانم در جواب دختر سه ساله‌ام که می‌‌پرسد: «دای دای محمد کجاست؟» چه بگویم. حتی دخترم که محمد را ندیده، در بازی‌هایش سهمی از خوشمزه‌ترین خوردنی‌اش را به دایی محمدی که در خیال دارد، می‌دهد.

 محمد با رفتنش کاری کرد که همه‌ی فامیل، همه‌ی اهل محل، حرفش را می‌زنند. محمد کاری کرد که همه به او «به‌به و آفرین» می‌گویند. محمد در بهار پانزده سالگی‌اش داوطلبانه به دزفول رفت و....

 حالا دوباره بهار است و شوهرم از تفحص، خبر آورده که پلاک محمد را پیدا کرده‌اند. قرار است پلاک و چند تکه استخوان‌اش را روز اول عید تحویل‌مان بدهند. عمه‌فاطمه خوش‌حال است که باز عید شده و باد عطر محمد را با خودش آورده است.  مامان خوش‌حال است که دوباره بهار شده و انگار می‌خواهد محمد را از نو به دنیا بیاورد و فارغ شود؛ و من خوش‌حالم که خواهر محمدم؛ که سر کوچه‌ای که به نام اوست می‌ایستم و منتظرش می‌شوم. حیف که بابا نیست تا برای پیکر که نه، برای پلاک محمد، کت و شلوار عید سفارش بدهد.