در را باز میکنم. مادر برنج آبکش میکند. بوی خورشت تمام خانه را برداشته است. میروم کنارش، بلیت را در دستم تکان میدهم و با لبخند میگویم: «سلام» لبخند روی لبش مینشیند. میگوید: «سلام پسر زرنگم.» مادر سیبزمینیهای حلقه شده را ته قابلمه میچیند. میگوید: «برای من و شیرین هم گرفتی؟» میگویم: «نه!» و در دلم میگویم مگر آن زمان که به فکر شیرین بودید، کسی یاد من بود؟ بگذار یک دفعه هم، من چیزی برای به رخ کشیدن داشته باشم. وقتی داشت به دنیا میآمد، برایش کلی وسایل خریده بودند و من در حسرت یک دوچرخه بودم.
حوصلهی بحثهای همیشگی را ندارم. بحثهایی که همیشه به نفع شیرین تمام میشوند. که او بیگناه است و مرگ تقدیر خداست. اما این حس لعنتی هیچگاه رهایم نمیکند! مادر میگوید: «اگه میخواستی از نوک قلهی قاف یه بلیت جور میکردی؛ اما هنوز مثل بچهها...» ادامهی حرفش را میخورد و میرود سرِ خورشت. میروم به اتاقم و روی تخت دراز میکشم. تاریخ و ساعت حرکت قطار را برای چندمین بار روی بلیت میخوانم. چشمهایم را میبندم. مشهد، پنج صبح، پنج صبح...
میگویم: «پنج صبح یعنی کی بابا؟» بابا وسایل را میچیند توی چمدان و میگوید: «خیلی زوده پسرم.» میگویم: «چرا؟»
- مگه دلت نمیخواد مامانی رو زودتر ببینی؟ مگه نمیخوای وقتی سال تحویل میشه، بریم حرم امام رضا، اون شیپوره که برات خریدم رو به مامانبزرگ و خاله نشون بدی و باهاش صدا کنی؟
میگویم: «آخه من میخوام بخوابم!» پدر میخندد و میگوید: «باشه بابایی، من خودم تو رو بغل میکنم میذارمت تو ماشین.»
با صدای زنگ چشمانم را باز میکنم. حتماً شیرین است که از مدرسه برگشته. صدایش را میشنوم.
- مامان... مامانجون، دوم شدم، دوم شدم!
صدای مادر میآید: «ولم کن مامانجان، گردنم شکست! چی رو دوم شدی؟» شیرین میگوید: «المپیاد، المپیاد ریاضی رو تو مدرسهمون دوم شدم!» میروم بیرون. مادر گونههای شیرین را غرق بوسه میکند و میگوید: «آفرین عزیزم.» شیرین با خنده میدود به سمتم و میگوید: «داداش فرهاد، المپیاد ریاضی دوم شدم!» دستم را روی صورتش میکشم و میگویم: «آفرین آبجی خانوم، تعجب نداره، هوشت به خودم رفته!»
میخندد و گونههایش تو میرود، مثل پدر. مامان میز را میچیند و غذا را میکشد. شیرین مقنعهاش را از دستهی صندلی آویزان میکند. موهای مجعدش طرهطره میافتد روی پیشانیاش. چشمانش را میبندد و بو میکشد، او دیوانهی فسنجان است؛ ولی من نه. پدر هم خیلی دوست داشت...
- بهبه... بیا ببین غذا چی داریم؟
میگویم: «چیه بابایی؟» میگوید: «فسنجون!»
- بابایی من بدم میاد. من ماکارانی میخوام! ماکارانی!
پدر بغلم میکند و میگوید: «بلد نیستم درست کنم. بیا همینو بخور.» میگویم: «نمیخوام! مامان بلده، مامان کجاست؟» پدر میگوید: «رفته خونهی مامانبزرگ تا یه نینی کوچولو برامون بیاره.» اخم میکنم و میگویم: «من گشنمه! اصلاً من نینی نمیخوام! من مامان رو میخوام. خونهی مامانبزرگ کجاست؟ بریم مامانی رو بیاریم!» پدر، مهربان نگاهم میکند و میگوید: «خونهشون خیلی دوره. میخوای نشونت بدم؟» نقشهی ایران را میآورد و با انگشت دنبال چیزی میگردد.
– ببین عزیزم، اینجا پایتخته، ما الان اینجاییم. میری بالای بالا تا میرسی به مشهد! یعنی مامانی الان اینجاس. راستی یادته پارسال شیطونی کردی و تو حرم امام رضا گم شدی؟
میخندم و میگویم: «آره اون آقاهه که پر رنگی داشت، پیدام کرد. خیلی مهربون بود...» صورت مادر خیس است. چشمهایش سرخ شده. میخواهم بروم بغلش. خاله نگهم میدارد و میگوید: «فرهادجان مامان حالش خوب نیست.» هقهق میکنم و دوباره میخواهم بروم بغل مامان، خاله نمیگذارد. اما من میبینم که مادربزرگ شیرین را در آغوش میآورد پیش مادر.
ـ بسه دیگه خودتو از بین بردی، به فکر این بچه باش، هلاک شد بس که گریه کرد!
مینشیند کنارش، سر مادرم را نوازش میکند: «دخترم آروم باش، تو حالت خوب نیس، با خودت اینجوری نکن! تو خودتو هلاک کنی اون خدا بیامرز زنده میشه؟ بیا بگیر این طفل معصوم رو شیر بده. بیا مادرجون...» قنداقهی شیرین را در آغوش مادر میگذارد. هقهق مادر بلندتر میشود. میگویم: «پس چرا شیرین رفته بغلش؟ منم میخوام برم بغل مامانی!» خاله میگوید: «اون خیلی کوچیکه. فقط مامانت میتونه بهش غذا بده!»
از سر میز بلند میشوم. مادر میگوید: «چرا نخوردی مامانجان؟» رویم را بر میگردانم. شیرین میآید و میپرسد: «راستی داداش بلیت گرفتی؟» میگویم: «مگه قرار بود برای شما هم بلیت بگیرم؟» میگوید: «اِ یعنی نگرفتی؟» سرد نگاهش میکنم و میگویم: «نه!» آب دهانش را قورت میدهد.
ـ داداشی یعنی میخوای تنها بری؟ آخه، دلم برات تنگ میشه.
صدای مادر میآید که میگوید: «حتماً دل داداشی تنگ نمیشه که میخواد تنها بره دیگه!» برمیگردم به سمت مادر و میگویم: «میخوام برم تنها باشم. شما هم، با هم خوش بگذرونید!» در را محکم میبندم و میروم بیرون. به خودم که میآیم جلوی در دانشگاه ایستادهام.
بیکتاب و دفتر، مینشینم سر کلاس و به جای استاد، صدای مادر را میشنوم. رسول میزند روی شانهام و با تعجب نگاهم میکند. کلافه از کلاس میزنم بیرون. پیاده راه میافتم، نمیدانم به کجا؟ بغض گلویم را میفشارد. چیزی مثل خوره وجودم را میخورد. نمیدانم چرا اینطور شدهام! هوا سرد است، دستهای مشت کردهام را به پاهایم میکوبم و با خودم حرف میزنم.
– مگه تو دیوانهای؟ چرا به مامان اینطوری گفتی؟ مگه اون غیر از تو و شیرین کی رو داره؟ چرا همش دنبال مقصر میگردی؟ شیرین یه بچهست، یه بچهی یازده ساله. میفهمی؟ میفهمی...
صبح زود میروم وضو بگیرم. در تاریکی صدای مادرم را میشنوم. شاید او هم تا صبح، خواب ازچشمانش گریزان بوده و آرام اشک ریخته است. از پشت چادر نماز سفیدش، دستهایش پیداست که رو به بالا گرفته و تسبیح لای انگشتانش تاب میخورد.
ـ خدایا بد امانتداری کردم برات؟ بد مادری بودم برای بچههام؟ تو که شاهدی خدایا، تو که شاهدی!
دستهایش میافتد، هقهقِ آرامِ گریهاش را میشنوم. اشک در چشمهایم جمع میشود، به خودم لعنت میفرستم که دلش را شکستهام.
ـ مجتبی چرا رفتی؟ چرا نموندی تا شیرینتو ببینی؟ چرا نموندی تا ببینی فرهادت بزرگ شده، مرد شده و حالا داره از من رو برمیگردونه!
طاقت ایستادن ندارم. میروم جلو و دستهایم را روی شانهی مادر میاندازم. به چشمهای خیسش خیره میشوم و میگویم: «چهقدر شونههات لاغر شده مامان!» بهگونههایش، چشمهایش، اشکهایش، بوسه میزنم و با هقهق میگویم: «من غلط کنم از تو رو برگردونم مامانیِِ من! کی گفته دوستت ندارم؟ من همیشه عاشقت بودم فقط، فقط...»
ـ فقط چی؟ شیرین؟ اون گناهی نداشت! میدونم با رفتن بابات خیلی تنها شدی؛ اما مگه من برات کم گذاشتم؟
***
نشستهام میان جزوهها و کتابهای دانشگاه و فکر میکنم باید بروم سر کار. صدای مادر مرا از خیالات میکشد بیرون.
ـ فرهادجان، امروز میری دنبال شیرین؟ امروز دلم شورمیزنه، تنها نیاد بهتره!
راه میافتم و میروم. صدای زنگ بلند میشود و حیاط پر میشود از بچههای قد و نیم قد. شیرین را میبینم که با دوستش از مدرسه میزنند بیرون. صدایش میزنم. میدود کنارم و با شوق میگوید: «سلام داداشجون! چه خوب شد امروز اومدی دنبالم!» راه میافتیم. شیرین یک بند تعریف میکند، از مدرسه، دوستانش، معلمش! سر راه جلوی یکی از مغازههای پاساژ میایستد و با دست یکی از پرنسسها را در ویترین نشانم میدهد و میگوید: «میبینی چهقدر قشنگه؟ مریم دوستم یکی از اینا خریده!» بیتفاوت میگویم: «خوب تو هم بگو مامان برات بخره!» ولی میدانم که مادر با آن چندرغاز مستمری پدر، شهریهی دانشگاه مرا هم به زور جور کرد و داد. تا برسد به این جور چیزها.
– نه داداشی! اینا خیلی گرونه، مامان گناه داره. تو هم رفتیم خونه به مامان چیزی نگو.
شیرین چسبیده به شیشه و دل نمیکند. پشتم را میکنم به شیرین و از خیابان رد میشوم. نگاهم به ماشینهاست که صدای جیغی میشنوم و سرم را برمیگردانم. شیرین روی زمین افتاده است. میدوم به سمتش و فریاد میزنم: «شیرین...»
پدر تخمه میشکند، من پفک میخورم و جاده را نگاه میکنم. ماشین عین گهوارهای تکان میخورد و چشمانم گرم میشود. پدر چشمانش را میمالد و خمیازه میکشد. او هم خوابش گرفته. چشمانم را میبندم. ماشین تکان میخورد. جاده درازتر میشود، کش میآید، محو میشود، سکوت... سکوت... صدا و لرزشی مهیب و درد. درد در تمام استخوانهایم میپیچد. چشمانم را باز میکنم. ماشین چپ شده، شیشهها خرد شدهاند. جیغ میکشم، گریه میکنم. پدر سرش افتاده پایین، تمام لباسش خونی است. دستم را دراز میکنم به سمت بابا، درد نفسم را بند میآورد. جیغ میکشم... سرم گیج میرود...
مادر به سالن بیمارستان وارد میشود و من را که میبیند، دو دستی میزند بر سرش و میافتد روی زمین و هقهق میکند.
ـ اینجوری مواظب شیرینم بودی فرهاد؟ اینجوری؟
با دیدن حال مادر دوباره کاسهی چشمهام پر از اشک میشود. مادر میرود پشت درICU و میگوید: «حالا خیالت راحت شد؟» مینشینم روی صندلی و فکر، رهایم نمیکند. اگر زبانم لال شیرین از دستمان برود، چه خاکی بر سرکنم؟ نه فقط با نبودنش، با این عذاب وجدان که تا ابد لحظهای رهایم نمیکند! من برای شیرین برادر خوبی نبودم. چهقدر طفلکی دوست داشت با هم برویم مشهد، اما من برایش بلیت نگرفتم! حالا اگر به هوش نیاید چه کنم؟ تنها و روسیاه بروم به آقا چه بگویم؟ خدایا... چه کنم؟ یا امام رضا غلط کردم، خودت کمکم کن!
مادر از ICU میآید بیرون. آنقدر پاهایش بیرمق است که انگار روح دارد از جانش خارج میشود. مینشیند و سرش را به دیوار تکیه میدهد. دستم را میگذارم روی دستان سردش و لرزهی انگشتها را حس میکنم. میگویم: «درسته... درسته که من همیشه با شیرین لجبازی میکردم، اما ازش متنفر نبودم! اما این حس لعنتی که از بچگی تو وجودم مونده! نمیدونم حسادت بود یا ترس از تنها شدن! من فقط هفت سالم بود، وقتی ذوق بابا رو برای دیدن آبجی کوچولویی که تو رفته بودی بیاری میدیدم، میترسیدم... میترسیدم بابا دیگه منو دوست نداشته باشه. میترسیدم تو دیگه شبها من رو تو بغلت نگیری و برام قصه نگی و همهی این ترسا تبدیل به حقیقت شد وقتی بابا رفت. اون وقت همه رو از چشم شیرین دیدم. بچهای که بابا داشت میومد ببیندش. اگر اون نبود، بابا هم...» دستهایم را بلند میکنم و به مادر نگاه میکنم.
- من اونوقت نمیفهمیدم مرگ دست خداست. یا وقتی مادربزرگ میگفت: «این دنیا باغه و خدا هم باغبونش، هر گلی رو بخواد میچینه و یه گل دیگه به جاش میکاره.» من کمرِ خمیدهی تو رو میدیدم و جای خالی بابا! اما... اما باورکن هر چی بزرگترشدم، بیشتر بهش علاقهمند شدم. اما نمیخواستم کسی بفهمه، یه حسی مانع میشد. اما الان...
مادر سرم را در آغوش میگیرد و میگوید: «میدونم...میدونم پسرم. آروم باش، آروم باش.»
***
تاریخ بلیت را دوباره نگاه میکنم و سرم را میاندازم زیر. چهقدر از آقا شرمندهام. حتماً آقا خیلی از دستم دلگیر است که مادر و شیرین را نبردم زیارتش. و بدتر از آن اینکه خودم را لایق زیارتش دیدم! بلیت را پاره میکنم و میگویم: «من لیاقتش رو ندارم! دیدن حرم تو یک دل صاف میخواد. من با این دل سیاهم نمییام، من بدون شیرین نمییام. آقاجان کمک کن تا با هم بیاییم. اگه تو بخواهی میشه!»
میروم جلوی همان مغازهی اسباببازی فروشی. پرنسس با لباس سبز بلندش ایستاده است و میخندد. شیرین را میبینم که با کولهپشتی ِمدرسه ایستاده است و با انگشت، عروسک را نشانم میدهد. با پساندازهایی که برای روز موعود نگه داشتهام، عروسک را میخرم. دلم میخواهد آنقدر پول داشتم تا تمام دنیا را میریختم به پای شیرین و مادر. تا همهی عروسکهای پشت ویترین را میخریدم و میبردم برای شیرین. تا بفهمد برادرش سنگدل نیست!
میروم کنار شیرین. روی تخت دختری آرام، ساکت، بدون لبخند. و بالای سرش مادری شکسته، تکیده،که در این سه روز غیر از غصه چیزی نخورده و غصه عجیب آدم را پیر میکند! صندلی میآورم کنار تخت شیرین و پرنسس را میگذارم رویش. پرنسس رو به شیرین ایستاده است و میخندد و من به این فکر میکنم که اگر شیرین به هوش نیاید؛ تا ابد لبخند با لبهایم قهر میکند. خم میشوم و در گوش شیرین زمزمه میکنم.
– دارم میرم سه تا بلیت بگیرم برای مشهد، با هم بریم زیارت آقا، بریم پیش بابا... ببین برات همان عروسکی که دوست داشتی روگرفتم! بخند دیگه داداشی... بخند!
نمیدانم شیرین خوب میشود یا نه، اما برای آرام کردن خودم، بلیتها را میگیرم و به سمت خانه میروم. درِ خانه را که باز میکنم تلفن زنگ میخورد. میدوم و گوشی را برمیدارم. مادر گریه میکند و لابهلای گریهها صدای خندهاش را میشنوم که میگوید: «فرهاد، فرهادجان، شیرین... شیرین لبخند زد... لبخند زد!»