نویسنده

مستأصل از اتفاقی که افتاده بود، عینک آفتابی را روی صورتم جابه‌جا کردم. از پله‌های دادگاه پایین آمدم. بعد از این مدت هنوز کنار چشمم تیر می‌کشید؛ ولی دردش از دردی که روی قلبم احساس می‌کردم، کمتر بود. بار تهمتی که روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد، همه‌ی وجودم را پُر کرده بود. احساس نفرت می‌کردم. هفت‌ ماهی بود که پله‌های دادگاه را بالا و پایین می‌رفتم. به جرم ضرب و شتم آرش تقاضای طلاق کرده بودم. او به خودش جرأت داده بود به من تهمت بزند.

بعد از دادگاه به یک جای آرام احتیاج داشتم تا کمی استراحت کنم. تا خانه به حرف‌های قاضی فکر کردم. دیگر از رفت و آمد به دادگاه خسته شده بودم. باورم نمی‌شد که آرش به همان سادگی بتواند به من تهمت بزند. تمام آن خاطرات خوشی را که با هم داشتیم، فراموش کرده بود. انگار تمام آن خوش‌بختی را در خواب دیده بودم. در خانه را باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم. طولی نکشید که مادر در را باز کرد و بی‌مقدمه گفت: «خوب چی شد؟ چی‌کار کردی؟» فقط سؤال می‌کرد و اجازه نمی‌داد که جوابش را بدهم. از جایم بلند شدم و گفتم: «بالاخره ثابت شد که به من تهمت زده. آرش و دوستش اصغر، امروز هر دو دادگاه بودن. دوستش اعتراف کرد که به‌خاطر آرش، اون حرفارو زده تا مهریه‌ی منو بالا بکشن. به قاضی هم گفت دوستش دارم. اصلاً نمی‌خوام طلاقش بدم.»

مادر دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «قربونت برم، خدا رو شکر که حق به حق‌دار رسید. خوب مامان جون خودتو ناراحت نکن.» مادر نرفته، با یک لیوان شربت برگشت. آن را روی میز کنار تخت گذاشت و بدون این که حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت.

در فکر خودم غوطه‌ور بودم. اصلاً باورم نمی‌شد که آرش چه‌طور به خودش اجازه داده بود که به همین راحتی به من تهمت بزند. چند وقتی بود که بعد از کار چند ساعتی دیر به خانه می‌آمد و بوی دود و آتش می‌داد. وقتی هم سؤال می‌‌کردم با تندی جواب می‌داد و همه‌اش طفره می‌رفت. وقتی دستش رو شد، کم‌کم دست بزن پیدا کرد و مدام مرا کتک می‌زد. در همین فکرها بودم که آیفون خانه به صدا درآمد و کمی بعد صدای در اتاق بلند شد. راحله از پشت در گفت: «اجازه هست؟» هنوز با چند تا از دوستانم رفت و آمد داشتم و تمام دل‌خوشی‌ام، همین رفت و آمدها شده بود.

ـ خوبی عزیزم، رفتی؟ چی‌کار کردی؟

دستش را گرفتم و دوتایی روی تخت نشستیم. گفتم: «بالاخره ثابت شد بی‌گناهم.» راحله گفت: «خدا رو شکر، خوش‌حالم که راحت شدی.» راحله همسر دوست آرش بود. گاه‌گاهی آرش را می‌دید و از او برایم می‌گفت. راحله را دوست داشتم و به همین خاطر هنوز با او رفت و آمد داشتم. نمی‌توانستم به خاطر دوستی شوهرش با آرش رابطه‌ام را به هم بزنم. راحله از جایش بلند شد و به طرف کتاب‌خانه‌ام رفت. کتابی را برداشت و چند ورق زد. به طرفم نگاه کرد و گفت: «ستاره جان اگه یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی؟» جواب دادم: «نه، من تازگی‌ها باید عادت کنم که از خیلی چیزها ناراحت نشم. خب چی شده؟» راحله چشم‌هایش را به من دوخت و گفت: «آرش بعد از دادگاه یک راست اومد خونه‌ی ما. به خاطر اونه که حالا این جام.» چشمانم را دوخته بودم به دهان راحله که گفت: «ستاره جان، شوهرت خیلی پشیمونه. هزار بار پیش علی گفت غلط کردم. داشت می‌گفت دو ماهه داره ترک می‌کنه، می‌گفت هر چی مصیبت داره می‌کشه از همین کوفتیه.»

بدون این که اجازه بدهم حرفش تمام شود، از جا بلند شدم و با عصبانیت گفتم: «راحله، از تو انتظار نداشتم. چه‌طور دلت می‌یاد برای او دل‌سوزی کنی، تو که خودت دیدی با من چه کار کرد. دیدی پیش همه کوچیکم کرد. دیدی که چه‌طور منو می‌زد. اون هیچ احترامی بین‌مون نگه نداشت. با این تهمتی که به من زد، همه چیز رو خراب کرد. همه‌ی اعتبار و اعتقاد من رو زیر پا گذاشت و به بازی گرفت. اون وقت تو از ناراحتی اون برام می‌گی.»

راحله از جایش بلند شد و از ترس این که دوباره با او تند حرف بزنم، خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. باورم نمی‌شد که راحله به همین راحتی بتواند از آرش صحبت کند. آرشی که تمام زندگی را برایم سیاه و تار کرده بود. خیلی عصبانی بودم. از جا بلند شدم و یک راست به طرف قفسه‌ی کتاب‌ها رفتم. بدون این که بفهمم کدام کتاب را برداشتم، یکی از آن‌ها را از قفسه بیرون کشیدم. کمی ورق زدم و دوباره سر جایش گذاشتم. دنبال چیزی می‌گشتم که برای چند لحظه از آن فکرها بیرون بروم، یک دفعه صحیفه‌ی سجادیه‌ را در دستم دیدم. آرام روی صندلی پشت میز نشستم. لای آن را باز کردم. احساس عجیبی داشتم. شروع به زمزمه‌هایی کردم. تا به خود آمدم دیدم که دعا را تمام کردم. شروع کردم به خواندن معنی دعا. چه معنی خوب و زیبایی داشت. وقتی که تمام شد، اشک از گونه‌هایم سرازیر شد. سبک شدم و احساس کردم که آرام شدم. به خودم قول می‌دادم که در این حال و هوا باقی بمانم، تا آن فکرها، فکر نامردی زمانه از یادم پاک شود. کتاب را سر جایش گذاشتم. نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از سه و نیم بعدازظهر هم گذشته بود. یکهو از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم. از اتاق بیرون رفتم.

آسمان آفتابی و صاف بود. تاکسی گرفتم و یک‌راست رفتم گلزار شهدا و بعد رفتم سراغ سنگ قبر مادربزرگ. آرام بالای سر سنگ قبر نشستم و دستی روی آن کشیدم. پسرکی با صدای بلند حواسم را پرت کرد. نزدیکم آمد و گفت: «خانم زیارت قبول، نقل دارم، گلاب دارم، شمع دارم، بدم برا اهل قبورتون.» یه شیشه گلاب خریدم و روی سنگ قبر ریختم. با دستم روی اسم مادربزرگ را پاک کردم. چه اسم قشنگی داشت. با دست خط خوش نوشته بود حکیمه‌خاتون. خیلی او را دوست داشتم. انگار در تمام زندگی‌ام فقط او بود که در هر حالی سنگ صبورم شده بود. اشک تمام صورتم را خیس کرده بود. با کنار روسری‌ام صورتم را خشک کردم. کنار سنگ قبر نشستم و گفتم: «سلام، سلام مادربزرگ، راحت این‌جا خوابیدی، از این دنیای رنگارنگ بی‌خبری. نمی‌دونی چی شده؟»

صدای هق‌هق گریه‌ام اجازه نمی‌داد که حرف بزنم. دوباره شروع کردم به گفتن: «دیدی مادربزرگ چه بلایی به سرم اومد. دیدی چه‌طور بدبخت شدم. دیدی چه راحت تنها شدم. حالا می‌فهمم که شما چرا این‌قدر سفارش می‌کردی که همیشه به یاد خدا باش، فقط اون هیچ‌کس رو تنها نمی‌ذاره.» کمی جابه‌جا شدم. پاهایم خسته شده بود. آرام روی زمین نشستم. دلم نمی‌خواست جایی بروم. آن‌جا تنها جایی بود که احساس آرامش بیشتر می‌کردم. اشک صورتم را خیس کرده بود. خیلی احساس تنهایی می‌کردم. با خواندن فاتحه‌ای از کنار سنگ قبر بلند شدم. دلم نمی‌خواست به خانه بروم، ولی روز داشت جای خودش را با شب عوض می‌کرد و مجبور بودم که بروم. مستقیم خودم را به خانه رساندم. حالا احساس خستگی بیشتری داشتم و فقط جایی می‌خواستم که کمی دراز بکشم. در خانه را باز کردم. مامان باعجله به سراغم آمد و گفت: «مامان جون کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت، تو نمی‌گی نگرانت می‌شم، چرا موبایلت رو خاموش کردی؟» جواب دادم: «رفته بودم پیش مادربزرگ، تو که می‌دونی من وقتی اون جا می‌رم دلم نمی‌یاد زود بیام خونه. حالا مگه چی شده؟ بچه که نیستم مامان، چرا این قدر نگران می‌شی؟»

ـ راحله دوباره اومده بود، یه نامه داد به من که ...

         دیگر صدای مادر را نمی‌شنیدم. وقتی راهش را گرفت و از اتاق بیرون رفت، بدون این که لباسم را از تنم بیرون بیاورم، رفتم کنار میز و دنبال نامه گشتم. نامه انگار بوی خاصی می‌داد. مرا یاد آرش می‌انداخت. بوی آشنایی داشت. آخر آرش همیشه عطر یاس به خودش می‌زد. باعجله نامه را باز کردم. برایم آشنا بود، خط آرش بود. نامه را روی میز پرت کردم و گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌ی راحله را گرفتم. از پشت گوشی جواب داد: «سلام عزیزم، خوبی؟» بی‌مقدمه پرسیدم: «راحله، این نامه دیگه چیه؟»

ـ آرش این نامه‌رو داده بود به شوهرم که بیاره برا تو، خواهش می‌کنم اون رو بخون... خواهش می‌کنم.

 بدون این که خداحافظی کند، گوشی را قطع کرد. دودل بودم که به سراغ نامه برم یا نه. هر موقع که حرف آرش پیش می‌آمد یا حتی نشانه‌ای از او می‌دیدم، به هم می‌ریختم. خودم را روی تخت انداختم و چند تا نفس عمیق کشیدم. دستم را دراز کردم و گوشی را برداشتم. دلم می‌خواست زنگ بزنم به آرش و با فریاد بگویم که دست از سرم بردارد. انگار این اذیت کردن‌ها تمامی نداشت. دلم می‌خواست هر چه بغض در گلویم جمع شده بود، یک باره روی سرش خالی کنم. با صدای مادر از خواب بیدار شدم که می‌گفت: «عزیزم، شام آماده‌س، مگه نمی‌یای، گشنه‌ت نیست؟»

      از جا بلند شدم. دوباره چشمم به نامه افتاد. بی‌تفاوت نسبت به نامه از اتاق بیرون رفتم. وقتی به آشپزخانه رفتم، دیدم مامان و محمود هر دو منتظرم بودند. سلام کردم و پیش آن‌ها نشستم. مامان وقتی داشت توی بشقاب غذا می‌کشید، گفت: «خب عزیزم، تو نامه چی نوشته بود، چیزی شده؟» محمود بدون این که اجازه بدهد حرفی بزنم پرید وسط و گفت: «نامه؟ نامه دیگه چیه؟» به روی‌شان نیاوردم که نامه از طرف آرش بوده. بعد از غذا خوردن، وضو گرفتم و یک‌راست به اتاقم رفتم. سجاده را باز کردم، مثل همیشه تسبیح مادربزرگ را برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن. سجاده‌ام را خیلی دوست داشتم، مادربزرگم در سفر آخری که به کربلا رفته بود، برایم سوغات آورده بود. چند دقیقه‌ای بود که نمازم تمام شده بود. سرم را روی مهر گذاشتم و آرام گریه کردم و زیر لب گفتم: «خدایا تو همیشه من رو راهنمایی کردی، حالا با این مشکل چه طور ...»

        از جا بلند شدم و مستقیم به طرف نامه رفتم. آن را باز کردم. شروع کردم به خواندن: «سلام، می‌دونم که جواب سلام منو نمی‌دی؛ ولی سلام می‌کنم چون خیلی دلم برات تنگ شده، آره، حق داری که باور نکنی. منم به جای تو بودم باور نمی‌کردم، اگه می‌خوای روی این نامه اسمی بذاری، مثل اشتباه کردن، غلط کردن یا عذرخواهی کردن، اشکالی نداره، این اسمو بذار چون حالا هر چی که تو بگی حق داری. من تو همین مدت خیلی وقت‌ها تنها بودم. روی برگشت نداشتم. خیلی دلم می‌خواست بیام و بگم اشتباه کردم. از خدام بود که دوستم بیاد و این اعتراف رو بکنه. ولی روم نمی‌شد که خودم بیام ...

        یادته هر موقع که دلت برام تنگ می‌شد یه زنگ می‌زدی و بهم می‌گفتی، آقا تو دلت برام تنگ نشده؟ نمی‌دونم باور می‌کنی یا نه. الان که این نامه رو برات می‌نویسم اشک صورتم رو پر کرده، به هر کی که می‌پرستی باور کن که اشتباه کردم. خیلی دلم می‌خواد دوباره با هم بریم مسجد و من مثل اون موقع‌ها دم در مسجد منتظرت بمونم. راستی صبح رفته بودم سر مزار مادر بزرگت. می‌دونی، هر وقت توی این مدت دلم برات تنگ می‌شد، می‌رفتم اون جا تا کمی آروم بشم. چون اون جا بوی تو رو می‌داد. یه دفعه که رفته بودم اون جا، از دور دیدمت، ولی جرئت نکردم جلوتر بیام. خیلی حرف توی دلم هست که می‌خوام ببینمت و برات بگم. اون وقت هر تصمیمی که دوست داشتی بگیر. ولی تو رو به خدا به همون مادر بزرگی که خیلی دوستش داری اجازه بده ببینمت. خواهش می‌کنم... .»    

    نامه را روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. به بالای سرم نگاه کردم. عکس مادربزرگ روی دیوار خودنمایی می‌کرد. به صورت مهربانش نگاه کردم. دلم می‌خواست ساعت‌ها به او نگاه کنم. باورم نمی‌شد که آرش این حرف‌ها را از ته دلش زده باشد. دلم می‌خواست چشم‌هایم ببندم و باز کنم و ببینم که هر چه تا به حال اتفاق افتاده همه‌اش خواب بوده، ولی این طور نبود. همیشه واقعیت تلخ بود. چند دقیقه‌ای بود که آرام شده بودم. دلم می‌خواست بخوابم و به کسی فکر نکنم.