جوزف اِن بِل
مترجم: مریم راهی
در خانه تنها بودم و داشتم با ماشین تحریر چیزی مینوشتم که تلفن زنگ زد. مردی گفت: «شما بِل هستید؟» گفتم: «بله» در لحناش چیزی وجود داشت که دلم هوری ریخت. مرد گفت: «من از ادارهی پلیس تماس میگیرم. همین الان خودتان را برسانید بیمارستان، همسرتان تصادف کرده است.» ژانت تازه برای کاری رفته بود بیرون. وقتی میرفت داشت میخندید، ولی حالا بعد از چند دقیقه...
مضطرب پرسیدم: «چهقدر آسیب دیده؟» مرد گفت: «نمیدانم، فقط تصادف را به اطلاع مرکز رساندند و به من گفتند با شما تماس بگیرم. بهتر است بروید بیمارستان.» ژانت با ماشین من رفته بود بیرون و بیمارستان هم آن طرف شهر بود. دویدم بیرون، همزمان صدای آژیری را شنیدم که انگار متعلق به این دنیا نبود و از فاصلهای دور به گوشم میرسید. به دو رفتم داخل خانهی همسایهی بغلی که با هم دوست هستیم. به او گفتم: «ماشینت را لازم دارم.» آشفتگی از سر و صورتم میبارید؛ به خاطر همین چیزی نپرسید و فقط سرش را تکان داد. ماشیناش را از گاراژ درآوردم و پایم را گذاشتم روی گاز.
در محلهای که ما زندگی میکنیم یک تقاطع بد وجود دارد، آنجا چراغ راهنما نیست و ماشینها در امتداد بزرگراه اصلی با سرعت بالا در حرکتاند. وقتی به بزرگراه رسیدم دیدم ترافیک دو خطه شده است. از ماشین پریدم بیرون و سریع دویدم به طرف تقاطع. چندین ماشین از ترافیک خارج شده بودند و من توانستم از دور استیشنمان را ببینم که راه اتوبان را بند آورده بود. درِ سمت راننده کاملاً باز بود و آن طرف ماشین هم به شدت خراب شده بود. گروهی نیز آن طرف اتوبان خارج از جاده دور ماشین دیگری جمع شده بودند.
مردم یا از ماشینهایشان پیاده شده بودند یا همانطور در حال عبور از پشت شیشه، برّ و برّ بیرون را نگاه میکردند. نزدیک ماشین ما روی پیادهرو یک لکهی بنفش بزرگ وجود داشت و یک جفت کفش آشنا کف اتوبان دیده میشد. انگار که ژانت خودش تازه آنها را از پایش درآورده باشد. ناگهان عابر پیادهای سرم داد کشید که: «کسی هم کشته شده یا نه؟» گیج و منگ نگاهش کردم، بعد برگشتم عقب و در حالیکه قلبم تند میزد در امتداد ماشینها شروع کردم به دویدن. یک مأمور زن پارکومتر با ماشین سه چرخهاش دقیقاً جلوی من بود، صدایش کردم و گفتم: «میتوانی کمکم کنی از ترافیک رد شوم؟ همسر من در این تصادف بوده و الان هم میخواهم بروم بیمارستان.» جواب داد: «هر کاری بتوانم برایت میکنم.» سوار بر ماشین دوستم به رد او میرفتم. او که میرفت وسط ترافیک اتوبان، ماشینها برای اینکه به او نزنند مجبور بودند بایستند.
هیچ کدام از اتفاقات مسیر اتوبان تا بیمارستان را یادم نمانده، جز اینکه مدام دعا میکردم. با وجود اینکه ترافیک سنگین بود من میرفتم وسط آن و خارج میشدم و دور و برش در حرکت بودم. شاید فقط ده دقیقه توی راه بودم؛ اما در طول همین ده دقیقه هی امیدوار میشدم و مأیوس میگشتم. فکرم مشغول بچهها هم بود. اول میبایست به دبیرستان بروم و پسرم را بردارم. بعد برویم به دخترها زنگ بزنیم. اما زنگ بزنیم چه بگوییم؟ بگوییم که باید از این به بعد زندگی جدیدی را بدون مادرشان شروع کنیم؟ به این هم مگر میشود گفت زندگی؟
در برابر خواست قلبیام مقاومت نشان میدادم و رفته بودم توی فکر زندگی بدون ژانت. اولین بار بود که خودم را یک پدر کاملاً سهلانگار و ژانت را ستون خانواده میدیدم؛ دختر لاغر اندامی را که هم میتوانست با لباسهای گشاد و شل و ول سرزنده باشد و هم با لباسهای نیمه رسمی. ژانت تنها کسی بود که تصمیمگیری برای موقعیتهای سخت زندگی و سپس اجرای آنها را بر عهده داشت.
شهریهی دانشگاه پسرم در حساب بانکی بود؛ چون ژانت کاری کرده بود این پول آنجا باشد و همانجا بماند. دخترکم میتوانست پیانو بنوازد؛ چون این ژانت بود که با نظر من دربارهی توقف آموزش پیانوی او مخالفت کرد. مدام اتفاقات کوچک به یادم میآمد مثلاً روزهای اثاثکشی که ژانت ساعتها دوشادوش کارگران مشغول کار بود، ولی وقت را طوری تنظیم میکرد که بتوانیم غذا را دور هم بخوریم در حالیکه این برای ما یک مسألهی کاملاً عادی بود.
یک روز غروب آرام کنار هم نشسته بودیم که به من گفت: «چرا خودت را نمیکشی کنار؟» من خودخوری میکردم بدون اینکه کسی بداند، البته فکر میکردم کسی نمیداند. دوست نداشتم به جای اینکه برای دل خودم بنویسم، برای امرار معاش زور بزنم و بنویسم. ژانت این را میدانست و راحت به جایم تصمیم گرفت. این تصمیم او بود که یکییکی به همهی آن درآمدهای ثابت پشت کنم، چنین تصمیمی برای بیشتر زنها غیرقابل باور است.
ژانت با اینکه یک دیپلمه بود؛ اما به دلیل اشتیاقش برای مطالعه و کنجکاوی تمام و کمالاش از بیشتر فارغالتحصیلان دانشگاهی باسوادتر بود. او کسی بود که میتوانست به وسیلهی صداقتی که منجر به اصلاح اخلاقش میشد تندرویهای عاطفیاش را کنترل کند و اگر گمان میکرد دوستش رفتار بدی از خودش نشان داده، جدیت به خرج دهد.
چند ساختمان مانده به بیمارستان به خودم گفتم زندگی ما نباید تمام شود. ما سالهای خوب زیادی را همراه با فرزندانمان در پیش داریم، سفرهای زیادی هستند که باید برایشان برنامهریزی کنیم و هنوز فکری به حالشان نکردهایم. من شاید روزی مشغول تدریس شوم. تمام این کارها بخشی از زندگی بودند نه مرگ، که میبایست آنها را با کسی دیگر به اشتراک بگذارم تا معنادار شوند.
توی بیمارستان، زنی که پشت میز بود گفت: «اورژانس را میخواهی؟ برو انتهای راهرو دست راست.» دو در شیشهای باز میشد به یک راهروی عریض. آنجا کلمهی اورژانس با حروف قرمزی که افکار بدی را به آدم القا میکرد، روی دیوار نوشته شده بود. همانجا شش در پشت سر هم بود که باز میشدند به خارج از راهرو. بعد از دومین در، میتوانستم گوشهی یک تخت معاینه را ببینم که پایههایش با دامنی خرمایی رنگ پوشیده شده بود. ژانت هم وقتی که خانه را ترک میکرد یک دامن بلند و گشاد خرمایی رنگ به تن داشت. برای لحظهای چشمهایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و دوباره راه افتادم.
دو پرستار خم شده بودند روی ژانت. رفتم جلو و روی تخت را نگاه کردم. چشمهای ژانت باز بود و مرا دید. پارچهی ارغوانی بزرگی را انداخته بودند روی پیشانیاش و صورت و لباسهایش پر از لکههای خون بود. با این حال، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: «عزیزم من خوبم، فقط از پیشم نرو.» اینها شگفتانگیزترین کلماتی بودند که تا آن لحظه شنیده بودم؛ اینکه ژانت حالش خوب است.
بعد از اینکه جراحات، التهابات و کبودیها بهبود یافتند، ما دوباره تبدیل شدیم به یک خانواده و از نظر خودمان یکی از خوشبختترین خانوادهها بودیم. با این وجود، خاطرهی آن لحظات وحشتناک و فراموش نشدنی، فوری به وسیلهی یک تصور، یک کلمه، یک اشاره یا زنگ تلفن به یادم میآید، و تقریباً تمام این یادآورها همیشه وجود دارند.
هرگز نمیتوانم شفافیتی را که از پشتش آن روز در راه بیمارستان ژانت را دیدم، از یاد ببرم. اتفاقات ناراحتکنندهی کوچک در اصل بسیار کوچک هستند؛ ولی روی هم تلنبار میشوند و موقعیت سختی را به وجود میآورند؛ درست مانند همانها که گفتم؛ اما زندگی همیشه در جریان است. من هرگز مشکلات تلنبار شده را در هم نمیریختم، بلکه انبوهی از آن را یک جا میدیدم، واقعاً آن را به شکل یک تودهی عظیم میدیدم. این تقریباً یک تراژدی بود تا به من بفهماند چهقدر زندگیام بدون ژانت بیمفهوم است. چهقدر از خدا سپاسگزارم برای این فرصتِ دوباره!