تب عاطفهها از جگرهای تافته میروید و باز مرغک خیال پر و بال میریزد بر بام جماران، میبوید و طواف میکند رد پای مردانگی را؛ و حنجرهای سوخته که زخمی آه و فغان است. در ماتم معمار سترگ انقلاب نور، ناله میزند و میسراید غزلی که واژهها را آبی کند در باور روزگار.
جهان در سکوت غریبی فرو رفته و بغض دعاها در حریم امن سجاده شکسته میشود تا که شاید دوباره پیر جماران خطبه کند و سرزمین دلدادگی عاشقی کند. قومی در این غمکده، جادههای جدایی را با اشک میشویند و داغش به روی شانههای شهر میبرند. سوز وداع پر میکشد در این شبستان غم، و بدرقه میکند سنگ صبوری را که سرهای درمانده را به دامن گرفت و به شاخههای یخزدهی دوران شکفتن آموخت. چه غریبانه در تاریک روشن ایام، باغ نوشکفته را بدرود میگوید؛ بر زورق اندوه آرام نشسته و در شعلهی ناباوریها دور میشود. چشمان افق به نگاه سالار سرزمینی سوخته بازمانده و سرخی غروب زیر گامهای محبوب شهر فرش میشود و نامش بر تارک قرن به یادگار میماند.
کاش آتش این هجران به دامان شب گلستان میشد. آخر دیرزمانی نیست که طعم زندگی در زمستان عمر بهاری میشود و هنوز طراوت اندوه لالههای پرپر به دشت معجزه باقیست که باغبان لالهها خود آهنگ سفر میسُراید؛ آهنگی ناهنجار وادی سرفراز آزادگی را میلرزاند و تن به نوازشهای بیپدری میدهد. چگونه انس گیریم به گهوارهی زمانه تا که روحالله دیگری دوباره برای کشتیهای شکسته ناخدایی کند!
هنوز نفسهای تو در هوای وطن بیداد میکند و بوی تو چنان با زلف صبا عجین شده که بیپروا میدود و میپوید به هر غریبستانی که سر آزادی دارد. دیگر هر مزاری که سرشار شهادت است، بوی پیام خمینی میدهد. نام تو بر لوح سینهها یادگار است، همان سینهای که با علمداری تو آماج تیرهای بلا میشود. تویی که کامهای خشکیده را رمق دادی و بالهای زندانی قفس را به پرواز عادت دادی. قهقههی مستانهی دنیاگرایان خاموش میشود، چرا که تو هنوز در قلب هر آزادهای میتپی. هنوز زائران کوی تو بوی زیتون به ارمغان میبرند برای استقامت مشتها. ندای لبیک یاخمینی برای همیشههای دور به گوش زمان ماندگار است.