رد پای عشق


یادی از روزگار فتح خونین‌شهر

سایه‌ی جغدهای شوم، ناقوس مرگ را در مهمانی ستاره‌ها می‌نوازد. نگاه خوف بر پهنه‌ی آسمان، سایه‌ای از هراس گسترانده و ستاره‌ای در خلوت این آشوب سرک نمی‌کشد. طلوع و غروبی تلخ در خاطرات سرزمینم نهفته که هنوز بوی تازگی و شهادت می‌دهد و اشک‌های شوق و فراق یاران. حکایتی غریب آورده‌ام از یک تکه خاک اسیر میان وسوسه و مرگ که آبادی روزهای گذشته‌اش، زیر چکمه‌های ظلم به ویرانی می‌زند و در و دیوارش به خرابی و آوارگی عادت کرده‌اند. غبار کوچه‌هایش سر آرامش بر زمین نگذاشته‌اند و سرخی شهادت بر سینه‌ی غروب‌هایش به یادگار مانده است.

دیگر صدای هلهله از گوش خاطرات این شهر غریب رخت بر بسته و نگاه پنجره‌ها شوق طلوع را فراموش کرده‌اند و تنها تکرار تاریکی و مرگ را به نظاره نشسته‌اند. اما در واپسین نگاه، نقشی از بهار را رنگ می‌زنند؛ زیر باران گلوله‌هایی که تمام شهر را آذین بسته است برای یک جشن و پایکوبی، برای رویش زندگی، برای سبزی دوباره‌ی سرزمین سوخته‌ام.

رؤیا موج می‌زند در سکوت خانه‌ها، لالایی آرامش و خواب در بستر کودکانه‌ها خاموش شده است. عروسکی، روی سکوی تنهایی به دنبال نوازش‌های دخترک همسایه می‌گردد و انگار جز ردپای بازی‌های دیروز از او نشانی نمی‌یابد. ای کاش، دستی تنهایی‌اش را با خود می‌برد و او را از زیر باران تنهایی نجات می‌داد. اما نگاهی درگیر سکوتش نمی‌شود و هزاران کودک بدون لالایی و قصه، بدون نوازش عروسک‌ها خفته‌اند. دیگر بازی‌ها مردانه شده‌اند و تفنگ‌ها واقعی، تیرهای بی‌رحم، سینه را می‌درند و قامت‌های ایثار بی‌باک و استوار ایستاده‌اند و بر سکوهای عشق و شهادت حماسه‌سرایی می‌کنند؛ و هم‌بازی با هزاران عاشق خدایی شده، جهاد و شهادت را پیشه کرده‌اند.

اما دستان خدا در این سرزمین تنها مردانگی می‌آفریند و فرشتگان را برای تماشای دل‌دادگی به میهمانی زمینیان فرستاده است. قدم‌های ایثار، گویی آخرین نغمه‌های نبرد و پیروزی را دنبال می‌کنند. آری، تا ندای الله‌اکبر و بسم‌الله صباحی بیش نمانده است.

بوی باروت هوای معجزه را در آغوش کشیده، گویی هر قامتی که زهر بلا می‌چشد دوباره در غبار، قد می‌کشد که شور حسینی در دل دارد و با مرگ سیاه، دست و پنجه نرم می‌کند. عمارتی کهن در وادی ویرانه‌ها میان بودن و نبودن دست و پا می‌زند، نقش خرابی با در و دیوارها عجین شده؛ اما امید در آشیان گرم سینه‌ها هم‌چنان زنده است.

تمام خانه‌های بی‌بام، برای شنیدن ندای پرشور رهایی گوش خوابانده‌اند، چشمان بی‌خبر مادران غبار کوچه‌ها را توتیای چشمه‌های اشک کرده و روی خاک‌های بی‌نشان به دنبال ندای پلاکی برای یک نشان می‌گردند. چه گرم ایستاده تا نغمه‌های آزادی از فراز بلندی‌هایش فریاد شود؛ خاک‌ریزی که برای آخرین مقاومت سینه سپر کرده و یاد هزاران سینه‌ی پاره‌پاره را به دوش می‌کشد. نگاه نیل‌گون آسمان عمری‌ست بر پیکره‌ی سرخ شهادت می‌بارد و عطر شهادت می‌پاشد و مردم بی‌قرار شهر به تن ویرانه‌ها دخیل بسته‌اند؛ می‌جنگند و کشته می‌شوند؛ اما خاک خونین شهر را وداع نمی‌کنند.

چه گرم می‌بارد خورشید بر این سرای شب‌زده برای شروع و تولدی دوباره. بهار آرزو در فصل گرم تابستان سبز می‌شود. چه خوب آمدی دل‌تنگ پیروزی! منتظرت بودیم، اگر چه دیگر صدای خنده و بازی در زنگ تفریح مدرسه به گوش نمی‌رسد. این روزگار آشوب نیز می‌گذرد.

آری پیرمرد راوی، با تکیه بر سلاح سخن، قدم‌های رزمندگان را گرم می‌کند. چه راست می‌گفت با آخرین پرندگان مهاجر: ای شما که در افق‌های فراموش شده‌ی این سرزمین پرواز می‌کنید؛ پرواز تا اوج رهایی، تا ناکجایی که چشمان ما را مجالی نیست و آن‌گاه فرشتگان، خاک سرخ این سرزمین را سبز خواهند کرد؛ لحظه‌ای صبر، سحر نزدیک است.

ناگاه طنین آزادی در فریاد تفنگ‌ها می‌پیچید و بوی ریحان فضای سوخته را طراوت می‌بخشد. گویی، دوباره عطر بهشت با روح شهیدان در کوچه‌های آرزو می‌دمد و پیام دوباره‌ای از دلاوری و افتخار می‌دهد. لاله‌ها سر ز خاک بی‌نشان بیرون می‌آورند و فصل‌های خدا همگی با یادشان بهار می‌شود.