نویسنده

گفتگو با پروین سلیحی، همراهی مبارز برای شهید دکتر مرتضی لبافی‌نژاد

پروین سلیحی، مشاور امور بانوان سازمان صدا و سیما و مدیر امور زنان و خانواده، عضو شورای فرهنگی اجتماعی زنان، دبیر جامعه‌ی زینب d اصفهان و عضو شورای مرکزی جامعه است. وی نماینده مردم تهران در دوره‌ی چهارم شورای اسلامی، و مبارز سیاسی قبل از انقلاب بود که در سال 1354 دستگیر شد و تا سال 1356 در زندان بود.

*آشنایی شما با مبارزات سیاسی علیه حکومت پهلوی چطور و از کجا آغاز شد؟

ازدواج با شهید لبافی‌نژاد در سال 1351 توانست تکمیل‌کننده‌ی تربیت دینی در خانواده، و آغازی برای آشنایی و درک بیش‌تر ظلم حکومت پهلوی باشد. ایشان رتبه‌ی اول دانشگاه تهران و همین‌طور رتبه اول زمان فارغ‌التحصیلی‌شان بود. البته هیچ‌کدام از این خصوصیت‌ها، دلیل راضی‌شدن من و خانواده‌ام نبود. من قصد ازدواج نداشتم؛ اما ایمان و معنویت دکتر مرا ترغیب کرد. خاطرم هست تقید ایشان و خانواده برای انتخاب یک خانواده مذهبی، از همان جلسه‌ی اول به دل ما نشست. بعد مسأله‌ی رفتن‌شان به آمریکا به‌عنوان بورسیه، حکم نهایی را صادر کرد. ایشان برای رفتن یا نرفتن ادامه‌ی تحصیل با هزینه‌ی دولت پهلوی از حضرت امام‌خمینی کسب تکلیف کردند. امام برای من همان شخصیتی بودند که از بچگی عکس‌شان را در خانه می‌دیدم؛ همان شخصیتی که پدرم و عموهایم بعد از فوت آیت‌الله بروجردی از ایشان تقلید کردند و همیشه در خانه و خانواده از ایشان با ارادت و احترام و علاقه یاد می‌شد. امام در دل مبارزان نفوذ داشتند. همین‌که دکتر جوان و با استعداد مملکت، نرفتن به آمریکا و ماندن کنار مبارزان راه امام را ترجیح داده بود، برای من نشانه‌ای روشن محسوب می‌شد. امام‌خمینی یک روحانی آگاه و شجاع بودند که در صحبت‌های‌شان از دین می‌گفتند؛ و مردم را هشیار می‌کردند که فکر کنند و متوجه رفتار و اعمال ضددینی حکومت پهلوی شوند؛ در شرایطی که خیلی‌ها به علت ناآگاهی وضعیت رژیم را پذیرفته بودند و سیطره‌ی کامل حکومت را بر جان و مال و دارایی‌های به اجبار قبول داشتند. خیلی‌ها عقیده‌شان را از افراد خانواده‌ی خود هم پنهان می‌کردند؛ چون از ساواک و نیروهای بی‌رحم امنیتی می‌ترسیدند.

*پس زندگی مشترک یک‌جور مبارزه‌ی سیاسی شد؟

کشف حقایق عمیقی از دین و مبارزات امام و مقلدان‌شان، این تکلیف را بر من روشن کرد که نه تنها حکومت پهلوی باطل است و باید با آن مبارزه کرد؛ بلکه باید در جهت سقوط آن و روشن‌گری گام‌های بلندتری را بردارم. با تبعید امام، برای مبارزان روشن شد که این راه زندان، شکنجه، تبعید و ضربه‌های شدید عاطفی دارد. شهید لبافی‌نژاد می‌خواست من تک‌تک این مصائب را بدانم و بدون هیج جبری حرکت کنم. مطالعات قرآنی، و تفسیر آیات بسیار مفید بود. مطالعه تاریخ اسلام و انقلاب‌های جهان راه را روشن می‌کرد. یعنی در اصل برای پیروی از امام‌خمینی می‌طلبید که چون او قدم برداریم و ثابت قدم باشیم. من با یک مبارز و پیرو امام‌خمینی ازدواج کرده بودم. زندگی‌ام سراسر عشق و همدلی با همسرم بود. ساده‌زیستی ایشان علی‌رغم توانایی مالی بواسطه‌ی شغل‌شان و شرایط خانواده‌شان نکته‌ی عجیبی بود. ما با افتخار در نهایت سادگی زندگی می‌کردیم. تولد پسرمان هم در همان شرایط که به نظر بقیه سخت می‌آمد، به زندگی ما شیرینی داد. بعد از زیر نظر گرفته شدن، توسط ساواک به تبریز رفتیم و در خانه ای ساده، یک زندگی مخفی مبارزاتی در پیش گرفتیم. در تبریز آن‌قدر آمادگی در ما ایجاد شده بود که هرکس در می‌زد فکر می‌کردیم از ساواک آمده‌اند!

*فکر می‌کنید رسیدن به این نکات مهم، آن‌هم در شرایط سنی که شما بسیار جوان بودید، چه علتی داشت؟

پیروی از امام‌خمینی، ما را در مسیری قرار می‌داد که امیدوار باشیم در مسیر خداوند متعال قدم برداریم. باور کنید در جوانی به راه خداوند رفتن، برکت و هدایت عجیبی دارد. آشنایی با تکالیف و ظایف دینی برای من دنیا و آخرت را روشن کرد؛ و با کمک شهید لبافی‌نژاد راه مبارزه را انتخاب کردم. البته دسترسی به امام نبود؛ اما شخصیت ایشان به عنوان مرجع تقلید و هدایت‌کننده‌ی حرکت انقلابی مردم مایه‌ی دلگرمی من بود. وجود امام در آن شرایط نقطه‌ی امید بود. در حرکت مبارزاتی ما جلودار، یک فقیه و عالم دینی بود. خیلی‌ها علیه شاه مبارزه می‌کردند. زمانی که من را دستگیر کردند، زنان و دختران دیگری هم در کمیته‌ی شهربانی بودند؛ اما آن‌ها مبنای حرکت‌شان دنیایی بود. مبنای حرکتی که امام شروع کرده بودند، دین بود. خیلی از آن‌ها وقتی رفتار رهبران‌شان را می‌دیدند، شک و تردید پیدا می‌کردند؛ اما ما می‌دانستیم امام براساس دین خدا حرکت می‌کنند. وقتی همراه شهید لبافی‌نژاد در جلسات تفسیر قرآنی شرکت می‌کردم، با بحث ولایت فقیه امام‌خمینی آشنا شدم.

*فکر می‌کنید همین بحث مبنای «جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم، نه یک کلمه بیش» شد و امام در انتخابات 58 آن را مطرح کردند؟

امام هر صحبتی که می‌کردند مبنای دین و رضایت خدا داشت. دقیقاً از همان آغاز حرکت‌شان همین اصول را رعایت کرده و از پیروان و مقلدان‌شان هم، همین را می‌خواستند. باور ایشان و دیگران این بود که حکومت پهلوی غیردینی عمل می‌کند. امام در بحث ولایت فقیه با هوشمندی این مبنا را گذاشتند. دینی که برای زندگی فردی برنامه دارد، قطعاً برای زندگی جمعی هم برنامه دارد. نکته‌ی قابل توجه در جمهوری اسلامی که امام‌خمینی پایه‌گذاری کردند این است که، در جوامع غربی و مقیّد به دین مسیحیت امکان جاری و ساری کردن دین در قوانین و سیاست جامعه‌شان وجود ندارد. آن‌ها نتوانستند دین را در جامعه‌شان حاکم کنند. پاپ فقط یک مقام دینی و کلیسا فقط یک مکان عبادی است.

*با توجه به شرایط آن زمان و دیدگاهی که نسبت به شخصیت زن و حضور او در جامعه بود؛ امام چگونه این نگرش را هدایت کردند؛ تا در آن شرایط زنانی شجاع و قهرمان به مبارزه برخاستند و در بهمن 57 پیشاپیش صف تظاهرات‌کنندگان بودند؟

دشواری غریبی بود که جا بیندازی زنان می‌توانند در این حرکت دینی مشارکت داشته باشند. افراد اندکی بودند که چون شهید لبافی‌نژاد، همسر را بال دیگرشان برای پرواز به‌سوی خداوند می‌دانستند. ایشان می‌گفتند من دلم می‌خواهد نه تنها در کنار من علیه حکومت پهلوی مبارزه کنی، بلکه پیش‌گام‌تر از من باشی. می‌گفت شما را برای کار در خانه انتخاب نکردم، خودم همه کاری بلد هستم. شما بخوانید، بدانید و خودسازی کنید تا در راه مبارزه بتوانید رضایت خداوند را جلب کنید. واقعاً هم همین‌طور شد. من زیر شکنجه‌های وحشیانه ساواک همه‌ی نگرانی‌ام این بود که مبادا چیزی را فاش کنم که برخلاف خواسته و رضایت خداوند باشد. دعا می‌کردم، خدایا! به من کمک کن در راه تو باشم و مرتکب گناه نشوم. حتی در مقابل شهادت همسرم صبر کردم تا خدا راضی باشد تا گناه نکرده باشم. ایشان در وصیت نامه‌شان ذکر کردند از همراهی من به عنوان همسرشان راضی بودند؛ همراهی یعنی تحمل زندان، شکنجه و مقاومت. این‌ها همه به‌واسطه‌ی اصلاح نگرشی بود که حضرت امام ایجاد کردند. امام در تحریرالوسیله قید کرده بودند جنگ و جهاد بر زن واجب نیست؛ اما دفاع بر هر زن و مرد واجب است. امام معتقد بودند در مقابل ظلمی که توسط پهلوی بر ما می‌رود، باید دفاع کنیم. امام از طریق بیانیه‌ها یک جریان و نهضت متعالی فکری را ایجاد کردند. خیلی‌ها می‌دانستند وقتی امام چیزی را می‌گویند حتماً براساس گفته‌های خداوند است، پس درست است. بسیاری از مخالفان حکومت، مبارزه را برای خودشان واجب می‌دانستند و برای زنان جایی و نقشی قائل نبودند؛ اما حضرت امام نشان دادند زنان می‌توانند هم در همراهی، هم در تربیت و هدایت مبارزان نقش داشته باشند. این تفکر و زمینه‌سازی به زنان امکان و ضرورت حضورشان را در بهمن 57 نشان داد. امام الگوی خاصی از حضور زن در جامعه ارایه کردند. زنان را به بصیرت رساندند تا آنان، خانه را محل مناسبی برای مبارزه و تربیت مبارزان، و محل اصلی ترویج دین قرار بدهند.

*همراهی شما در جریان مبارزه به چه شکلی بود؟

قبل از دستگیری، شرکت در جلسات تفسیر قرآن، توزیع رساله‌ی امام و جزوات ولایت فقیه و نوارهای سخنرانی امام در جاهای مختلف، و همراهی با همسرم بود. شهید لبافی‌نژاد در مرحله‌ای از مبارزه‌ی مسلحانه، علی‌رغم توانایی و تخصص‌شان در رشته‌ی چشم پزشکی، به‌واسطه‌ی ضرورت مبارزه تغییر تخصص دادند و در تیم‌های عملیات نقش پشتیبانی گروه را از نظر پزشکی به‌عهده گرفتند. آماده کردن یک ست جراحی و جاساز کردن آن در یک کیف سامسونت و رساندن آن به شهید لبافی‌نژاد، می‌توانست جان خیلی از مبارزان مجروح را نجات بدهد. زندگی ما در تبریز بر اساس شرایط مبارزه تنظیم شده بود و همیشه آماده‌باش بودیم. از خصوصیات بارز شهید، نظم در کارها و فعالیت‌های‌شان بود. در تبریز، ایشان در یک درمان‌گاه کار می‌کردند و هر روز سر ساعت 5/2 به منزل می‌آمدند و موقع قرارهای‌شان هم، دقیق سر همان ساعتی که گفته بودند حاضر می‌شدند و اگر دو دقیقه دیر می‌کرد، معلوم بود حتماً اتفاق بدی رخ داده است و باید خانه را ترک کنم.

*مثل همان آخرین دستگیری شهید لبافی‌نژاد که به شهادت‌شان و دستگیری شما ختم شد؟

بله. 25مرداد سال 1354 وقتی دیر کردند، چون در خانه، مدرکی و چیزی که خطرناک باشد نداشتیم، ظرف 5 دقیقه بچه را آماده کردم و از خانه بیرون زدم. اسلحه، ماشین تحریر، دستگاه چاپ و دیگر وسایل در خانه مخفی بود. به‌سرعت به تعدادی از دوستان خبر دادم. برای تهیه‌ی بلیط هواپیما به تهران موفق نشدم و بلیط ساعت 8 شب اتوبوس را گرفتم. تا موقع حرکت اتوبوس در خیابان‌های تبریز سرگردان بودم. تمام مدت، بچه ناآرام و مضطرب بود. با منزل پدر آقای دکتر در تهران تماس گرفتم. از صحبت‌های مادرشان فهمیدم راحت نمی‌توانند صحبت کنند، و اوضاع مشکوک است. زمان زیادی از رسیدن‌مان به تهران نگذشته بود که ساواکی‌ها به خانه‌ی خواهر دکتر ریختند و مرا چشم‌بسته به شهربانی بردند. بچه به‌سختی از من جدا شد، چون هم خیلی کوچک بود، هم پیش از آن عمه و اقوام پدری‌اش را ندیده بود. بعد از بازجویی، مرا به اتاقی بردند و دیدم دکتر لبافی‌نژاد را نیمه‌عریان با دست‌های باند‌پیچی‌شده به تختی بسته‌اند. با دیدن روحیه‌ی قوی ایشان، ترس، نگرانی و همه‌ی آن‌چه بر من گذشته بود را فراموش کردم و حالم دگرگون شد. در حضور ایشان با من و حجابم بد رفتاری کردند تا وی را تحت تاثیر قرار دهند. با حرف‌هایی که شهید بلند‌بلند می‌گفت فهمیدم بخشی از اطلاعات از قبل لو رفته و نیازی نیست من کتمان یا پنهان‌کاری کنم. شکنجه‌گرها قرارهای بعدی را می‌خواستند. من اظهار بی‌اطلاعی کردم و بعد از مدتی به نتیجه نرسیدن، مرا همراه هشت نفر به خانه‌ی خواهر شوهرم برگرداندند؛ به این امید که بتوانند با مراجعه یا تماس تلفنی دوستان از عملیات‌های دیگر مطلع بشوند. خانه قرنطینه شد. نه کسی می‌توانست برود، نه کسی وارد شود. بعد از سه هفته تحت‌الحفظ بودن و کنترل 24 ساعته‌ی من، یکی از دوستان تماس گرفت. ماموران با اسلحه بالای سر من ایستادند تا با او قرار بگذارم. به سختی به وی فهماندم خانه امن نیست؛ مأموران به همین جرم مرا به کمیته‌ی شهربانی بردند. شش ماه بازجویی، شکنجه، فحاشی و... ادامه داشت. یک سال هم در سلول انفرادی بودم.

*قطعاً شما و آقای دکتر وضعیت خوبی نداشتید؛ اما چه بر سر بچه‌تان آمد؟

مادر آقای دکتر از او نگه‌داری می‌کرد. خیلی بی‌قراری می‌کرد تا حدی که فکر نمی‌کردند، زنده بماند. پیش هیچ‌کس آرام نمی‌گرفت و شیر هم نمی‌خورد. تا این‌که یکی از اقوام که مثل من چادر و مقنعه داشت به خانه می‌آید. پسرم به خیال اینکه من هستم، آرام می‌گیرد. تا مدت‌ها آن خانم می‌آمد و در اتاقی می‌ماند تا بچه چیزی بخورد یا بخوابد. بعد از دو سال هم که مرا دیده بود تا مدت‌ها پیش من نمی‌آمد.

*سخت‌ترین روزهای این دوسال زندان چه وقتی بود؟

وقتی که دادگاه فرمایشی شهید لبافی‌نژاد برگزار شد و حکم هفت بار اعدام برایش تعین کردند؛ ملاقاتی ترتیب دادند تا هم‌دیگر را ببینیم. دل‌کندن و به پایان رسیدن زندگی‌ام با کسی که برایم حکم معلم و مرشد را داشت، بسیار سخت بود. او از من خواست اگر آزاد شدم مبارزه را فراموش نکنم. تأکید کرد تربیت پسرمان یاسر، یک تربیت دینی باشد. در وصیت‌نامه‌ی شهید که درست نیم‌ساعت قبل از اعدام خوش خط و زیبا نوشته شد، کم‌ترین نشانه‌ای از وحشت و نگرانی دیده نمی‌شد. حالا هم که راضی به گفتگو می‌شوم به خاطر بیان جایگاه والای آن شهید، نه فقط به‌عنوان همسرم، بلکه بیان بزرگواری و خلوص مبارزی آگاه و با ایمان است. ما کسانی را در این راه از دست دادیم که مبارزان پای خیمه‌ی امام حسین a و عاشقان مکتب عاشورا بودند. من عزیزی را که در راه خدا مخلص بود، از دست دادم و این برایم لطمه‌ای جبران‌ناپذیر و سخت‌تر از همه‌ی شکنجه‌ها بود.

*تمام مدت در زندان کمیته‌ی شهربانی بودید؟

بعد از شش ماه بازجویی، برگزاری جلسه‌ی دادگاه و تعیین حکم اعدام، به جرم مشارکت با شهید لبافی‌نژاد، چون سنم زیر هجده سال بود؛ بعد از یک‌سال به زندان اوین منتقل شدم و با تخفیف، حکم زندان ابد گرفتم. اوین در مقایسه با شهربانی، پادشاهی بود. آن‌جا نور نبود و فقط به اندازه‌ی این‌که پای‌مان را دراز کنیم، جا داشتیم. بی‌خبری، تاریکی، وحشت از صدای شکنجه‌ی دیگران و... روزهای اول حس می‌کردم هر لحظه ممکن است خفه شوم. موکتی کثیف با لکه‌های خون. سه وعده غذا، و صد رحمت به غذایی که جلوی حیوان می‌ریختند. رفت و آمد سوسک و موش‌هایی هم که جایی نداشتند برود، عادی بود. همان‌جا به خودم یادآوری کردم این همان روزهایی است که می‌دانستی، و خودت را برایش آماده می‌کردی. به یاد و گفته‌ی شهید آیاتی را که از بر کرده بودم، مرور می‌کردم. صبح و شب در صف شکنجه می‌ایستادیم. انتظار شکنجه بدتر از خودش بود. آن‌قدر شکنجه‌ها شدید بود که جای خاموش کردن سیگار روی بدن و کف پای‌مان را بعد از این‌که به سلول بر می‌گشتیم، حس می‌کردیم. در زندان برای شهادت شهید تنهایی عزاداری کردم. به شدت حسرت می‌خوردم که او رفته و من مانده‌ام. آن‌قدر گریه کردم که از حال رفتم. در عالم بی‌هوشی، خوابش را دیدم که بالای سرم آمده؛ به قدری سبک‌بال بود که یک‌جا بند نبود. مرتب با شعفی عجیب تکرار می‌کرد، پیروز شدم، پیروز شدم. می‌خواست فوزی عظیم را که در سفر به مشهد با هم در زیارت وارث خوانده بودیم، به من یادآوری کند. بعد از آن رؤیا، خیلی آرام شدم. از آن به‌بعد، هر وقت دلم می‌خواهد به خدا نزدیک‌تر شوم، او را به یاد می‌آورم که چقدر عاشقانه تحمل کرد و رفت.

در اوین، وضع بهتر بود؛ اما حضور بچه‌های غیرمذهبی آزار دهنده بود. سال 56 بعد از حضور صلیب سرخ و تغییر سیاست‌های شاه ‌جهت جلب مردم برای جلوگیری از وقوع انقلاب، به ما قرآن و روزنامه دادند. حضور خانم طاهره سجادی به عنوان یک فرد مذهبی برایم فضا را قابل تحمل می‌کرد. همان‌جا تعریف‌هایی از دکتر لبافی‌نژاد می‌شنیدم که برایم قوّت قلب بود. ایشان در دادگاه‌شان رو به هیات رئیسه گفته بود: شما یزیدی هستید. ما از مکتب امام حسین a آموختیم که با یزیدی‌ها کنار نیاییم. او را از دادگاه بیرون کرده و از همان پشت در شکنجه و ضرب و شتم را شروع کرده بودند. او این تفکر و منش را از مرجع تقلیدش امام گرفته بود.

*باورتان را از شخصیت حضرت امام‌خمینی در یک جمله بگویید.

امام یک شخصیت فوق‌العاده و منحصر به فرد بعد از پیامبر و ائمه f بودند که نهضت انبیا را ادامه دادند. ایشان در تاریخ، بشری بی نظیر بودند که هیچ‌وقت از قلب ما خارج نمی‌شوند. امام شایستگی این را داشتند که معجزه‌ی قرن، یعنی انقلاب اسلامی را بعد از انبیا و ائمه، رهبری کنند. در شرایطی که کسی جرأت نداشت حتی تفسیر درستی از قرآن بگوید، امام‌خمینی با رفتار و گفتارشان جوانانی را تربیت کردند که هراسی از بازجویی، زندان و شکنجه‌های وحشتناک نداشتند. امام‌خمینی، از هر جنبه در اوج بودند؛ علم، تقوا، عرفان، فقه، شجاعت، آگاهی، سیاست و... ان‌شاءالله خداوند به مقام معظم رهبری طول عمر و عزّت بدهد که جانشین شایسته و حکیمی برای ایشان هستند.