من خوب، شما خوب؟


فوت و فن فناوری (3)

در کلاس غوغایی به‌پا بود. هنوز درس شروع نشده بود و استاد به کلاس نیامده بود. هرکس چیزی می‌گفت و برای این‌که صدای‌شان به ‌هم برسد، بیش‌تر داد می‌زدند. توی این شلوغی‌ها چند تا از بچه‌ها هم دور من و سارینا را گرفته بودند و با هیجان از کافی‌نتی که ما در آن مشغول به کار شده بودیم، پرس‌وجو می‌کردند. یکی از تعداد رایانه‌ها و امکاناتش می‌پرسید، یکی از ساعت کار و یکی هم از مقدار دست‌مزدمان؛ خلاصه هرکسی چیزی می‌گفت و من و سارینا هم نصفه ‌و ‌نیمه جواب‌شان را می‌دادیم و کارت کافی‌نت را به آنان می‌دادیم و به‌ نوعی تبلیغ چنگیزنت را هم می‌کردیم.

این سر و صداها ادامه داشت تا این‌که در باز شد و انگار که برق‌شان قطع شده باشد، همه ساکت شدند و فقط بعضی‌ها با بی‌حالی جلوی پای استاد بلند شدند. درس این ساعت‌مان شبکه بود و اتفاقاً استاد هم از آغاز به‌ کارمان در کافی‌نت خبر داشت. ایشان هم از من و سارینا در مورد چند و چون کافی‌نت پرسید و خواست که اگر مشکلی یا سؤالی در کار پیش آمد، با او مطرح کنیم که هم مشکل ما حل شود و هم برای بقیه‌ی دانشجویان باعث کسب تجربه شود. البته که در آخر هم یک قول پنجاه درصدی داد که اگر وقت داشتند یک سری هم به آن‌جا بزنند. خیلی خوش‌حال شدیم و کمی هم خیال‌مان راحت‌تر شده بود چون می‌توانستیم از کمک استاد استفاده کنیم.

بعدازظهر به‌تنهایی به کافی‌نت رفتم. آقاچنگیز در باره‌ی کارها سؤال‌هایی داشت که جوابش را دادم. کافی‌نت دیگر تقریباً راه افتاده بود و برای این‌که تبلیغی در روزهای شروع باشد، تا یک ساعت استفاده برای کاربران محاسبه نمی‌شد.

به سراغ یکی از سیستم‌ها که خالی بود رفتم و مشغول کار با آن شدم. تازه سرگرم کار شده بودم که یک صدای سلام لهجه‌دار من را متوجه خودش کرد. بدون این‌که برگردم حدس زدم چه کسی می‌تواند باشد. بله، مائده‌ خانم، همسر دایی سارینا بود. مائده، اصلیتی آلمانی داشت و چند ماهی بود که با آقا سامان، دایی سارینا، عقد کرده بود. حالا داستان آشنا شدن‌شان و این‌که اصلاً چه‌ طور به ‌هم رسیده‌اند و یک‌دل نه، صد دل عاشق هم‌دیگر شده‌اند، در این مجال نمی‌گنجد، البته شاید بعداً برای‌تان تعریف کنم.

اما، قسمت جالب، موضوع مسلمان شدن مائده قبل از عقدشان بوده است. آقا سامان که برای ادامه‌ی تحصیل راهی سرزمین غربت، یعنی همان آلمان شده بود، شرط ازدواج‌شان را مسلمان شدن مائده گذاشته بود. مائده هم که دختری تحصیل‌کرده بود، گفته بود که باید در باره‌ی دین شما تحقیق کنم تا با آگاهی بیش‌تر بتوانم انتخاب کنم.

آقا سامان هم برای این‌که زودتر این‌کار را به نتیجه برساند، صبح و شب کارش شده بود جمع‌آوری منابع اسلامی و ترجمه برای او. البته در کنار آن سعی می‌کرد تا مائده، فارسی را هم دست‌ و ‌پا شکسته یاد بگیرد. یکی از کارهایی که من و سارینا برای کمک به دایی ایشان، در حصول امر خیر انجام می‌دادیم، همین کار تحقیق در باره‌ی دین خودمان بود برای تحویل به مائده. خدایی‌اش هم خیلی از موارد و نتایجی که به آن می‌رسیدیم، بیش‌تر شنیده و یا شاید خوانده و کم‌تر به آن دقت و عمل کرده بودیم. از رساله‌ی توضیح المسائل گرفته تا کتاب‌های معارف دبیرستان و دانشگاه را برایش خلاصه می‌کردیم و به آقا سامان یا خود او ایمیل می‌کردیم. همین باعث شده بود که ما هم با مائده دوست صمیمی شویم.

مائده خانم، بالاخره بعد از چندین روز و مطالعات و تحقیقات بسیار و بحث و جدل‌های فراوانی که با آقا سامان داشته به دین گرامی اسلام وارد شده و خیال دایی عاشق‌پیشه‌ی سارینا خانم را راحت کرده بود. سارینا تعریف می‌کرد که قسمت شیرین ماجرا موقعی بوده که مائده و دایی‌اش به ایران آمده بودند تا نامزد کنند. مراسم نامزدی به ‌خوبی و خوشی به انجام رسیده بود و چند روزی عروس‌ خانم مقیم منزل مادر شوهر شده بود. منزل مادربزرگ یا همان مادرشوهر مائده، در منطقه‌ی بالا شهر تهران بود. ما هم یک روز مهمان مادربزرگ بودیم و حسابی از کارهای مائده ‌خندیدیم. انگار که یک پلیس امنیت اخلاقی، آن ‌هم از نوع فعالش، در خانه بود. نوع لباس پوشیدن، غذا خوردن، اسراف نکردن، غیبت نکردن، تجمل و بیش‌تر از همه، خرافات ما شده بود دست‌مایه‌ای برای کم‌اعتبار کردن دین‌داری ما در برابر دین‌داری مائده. انصافاً هم همیشه حق با او بود و همه‌ی ما در برابرش کم می‌آوردیم.

 سر شب قبل از این‌که شام کشیده شود، یک سینی غذا و میوه برای کارگر شهرداری ‌برد و به اهالی خانه یادآور ‌شد که از روزی‌تان انفاق کنید تا خداوند برکت دهد به مال‌تان. آن‌ها هم شاکی ‌شدند که اول خودمان بخوریم اگر اضافه آمد به بیرون می‌دهیم. یکی دیگر از چیزهایی که برای او اصلاً قابل هضم نبود، فاصله‌ی طبقاتی و اجتماعی شدید بین مردم بود. مدام می‌پرسید: «چرا بعضی از مردم خانه ندارند؛ ولی بعضی‌ها خانه‌هایی دارند که کم از قصر ندارد... مگر این‌جا به خانه‌ی هم می‌روند برای اسباب و اثاثیه یا برای غذاهای رنگارنگ؟»

خلاصه سرتان را درد نیاورم، حالا مائده ‌خانم با ظاهری موقر به کافی‌نت آمده بود که هم به محل کارم سرزده باشد و هم با خانواده‌‌اش در آلمان ارتباط تصویری بگیرد. چند دقیقه‌ای به احوال‌پرسی و خوش‌وبش‌های معمول گذشت و البته ناگفته نماند که یک سوغاتی مخصوص هم برای من آورده بود که از حرص سارینا اصلاً بازش نکردم.

اما برای ارتباط صوتی و تصویری، از چند نرم‌افزاری که در اختیار داشتم، نرم افزارBIOSTAR Videophone  را نصب کردم. این نرم‌افزار کاربردی، برای برقراری تماس تصویری، بدون هزینه‌ی اضافه و سخت‌افزارهای معمول است. از ویژگیهای این نرم‌افزار این است که تمامی مراحل نصب، پیکربندی و کاربرد آن خیلی راحت است. ابتدا در قسمت لاگین، آی‌پی‌آدرس را وارد کردم. در قسمت اکستنشن هم سینگل را انتخاب و در قسمت p/w هم نام کاربری و رمز عبور را وارد کردم. بعد از این‌که اتصال برقرار شد، با زدن کلید CALL  بر روی دستگاه، ارتباط برقرار ‌شد، بعد از برقراری ارتباط با کامپیوتر مقصد، پنجره‌ای جهت ارتباط باز شد. آن طرفی‌ها هویت مراجعه‌کننده را تأیید کردند و با زدن کلید Open Door  در نرم‌افزار، در برای مراجعه‌کننده باز ‌شد.

مائده که از دیدن تصاویر خانواده‌اش ذوق‌زده شده بود، شروع کرد به صحبت آنان. من هم مراقب بودم که اگر ارتباط قطع شد، سریع آن را کانکت کنم و یا مراقب ورود صفحات مخرّب باشم. این‌ پیج‌ها ظاهری تبلیغی و زیبا دارند، ولی در اصل از دسته‌ی تروجان‌ها هستند و با ورود به سیستم، مشکلات زیادی را پیش می‌آورند. هیچ‌کدام از پیج‌هایی که همین‌طور وسط کار بالا می‌آیند، نباید باز شوند. البته ناگفته نماند در این سیستم‌ها حتماً باید فایروال یا همان دیواره‌ی دفاعی فعال باشد.

سارینا هم که طبق معمول مشغول اذیت و آزار بود، حالا یا من یا مائده. انگار این دختر اصلاً آرام و قرار نداشت. مدام از پشت سر مائده و جلوی وب‌کم رد می‌شد و سربه‌سر مائده می‌گذاشت و سعی می‌کرد به هر طریقی شده گوشه‌ای از تصویر ارسالی را به خودش اختصاص بدهد. خانواده‌ی مائده هم از کارهای سارینا تعجب کرده بودند.

آقاچنگیز با این‌که می‌خواست خیلی وارد حریم شخصی افراد کاربر نشود؛ ولی برایش خیلی جذاب بود که اولین ارتباط تصویری کافی‌نتش را با بیرون از ایران ببیند. برای همین هم هر از چند گاهی یک نگاهی به سیستم می‌انداخت تا ببیند که چه‌طور این‌کار انجام می‌شود و کمی هم از کارها سردر بیاورد. البته با این اینترنت خودمانی، همه مدل مشکلی پیش می‌آمد از قطعی، نویز و پارازیت گرفته تا تأخیر در دریافت صدا یا تصویر و ... ؛ اما مائده بی‌توجه به این مشکل‌ها، خیلی خون‌سرد داشت با خانواده‌اش صحبت می‌کرد که البته یک کلمه از آن را هم ما نمی‌فهمیدیم. تنها دو، سه‌کلمه‌ بود که ما هم ‌فهمیدیم؛ انگار دوست داشت این کلمات را به خانواده‌اش هم یاد دهد و چند دقیقه یک بار تکرار می‌کرد: «من خوب، شما خوب؟» سارینا هم که منتظر حاشیه بود مدام صحبت‌های آلمانی مائده را هم درهم و برهم تکرار می‌کرد و به من نگاه می‌کرد تا خنده‌ی من را هم دربیاورد.

نگاهم که به میز مدیریت آقا چنگیز افتاد، دیدم ایستاده و دارد با یک خانم نسبتاً مسن و یک دختر خانم صحبت می‌کند. چون پشت‌شان به من بود، آن‌ها را نشناختم و بی‌خیال مشغول کارم شدم. آقا چنگیز که متوجه نگاه من شده بود با صدای بلند و محترمانه گفت: «بله، خانوم افسر‌خانوم! ایشون هم ریحانه‌خانوم هستن، دختر آقای صداقت.» تازه فهمیدم که آن خانم‌ها، همسر و دختر آقاچنگیز هستند که من محل‌شان نگذاشتم. آقاچنگیز حسابی از خانمش حساب می‌برد و تقریباً از آن مردهایی بود که به قول معروف بدون اجازه‌ی زنش آب هم نمی‌خورد. به‌تازگی هم که با دادن سهم‌ ارث خودش به آقاچنگیز، شریک کاری او نیز شده بود. دستپاچه جلو رفتم. افسرخانم، زنی بود میان‌سال با قد بلند و چهارشانه، با صورت خیلی جدی و خشک. سلام کردم. خیلی خشک و رسمی با صدای بمی جواب سلامم را داد و گفت: «پس ریحانه‌ خانم شما هستید.» کم مانده بود قالب تهی کنم؛ واقعاً صدا و هیبت ایشان به اسم‌شان می‌آمد. «افسرخانم!»