نویسنده

منطق ماجرا حاکم بر این مطلب است که عیدهای شعبانیه بنشینیم دور هم، گل بگوییم گل بشنویم و عیدی‌مان را بگیریم و برویم پیِ خرج کردنش. بعد هم یک دعایی چیزی بکنیم برای نیازمندان دعا. والّا به عقل من که همین قدر می‌رسد.

اما حالا سرت را از خانه بیاور بیرون، بپرس عید چهوقت است تا بگویند معلوم است دیگر، وقتی که گناه نکنی. اما نپرس عید چهوقت است تا نفهمی چه‌قدر خوانندگان بیش‌ترند، نسبت به عاملان. چون روز عید هم می‌زنند دلت را می‌شکنند. ای بابا کدام دل؟ به قول شاعر دل را که برد و روی از ما نهان کرد این ترک یغماگر من.

رجب و شعبان که می‌شود؛ عید، شربت و شیرینی و تبریک عالم را سر برمی‌دارد؛ اما چه فایده که مدام تو را یاد معضل اصلی زندگیت می‌اندازد و تشویشی برایت می‌سازد با عنوان تشویشِ «همیشه شعبان یک بار دیگر هم رمضان». چه کسی است که بداند همین منِ ساکت عاطفه دارم، آرزو دارم، رؤیا دارم. وای خودم هم تعجب کردم؛ چه قدر دختر دارم!

خانم همسایه ـ مادر تبسم ـ می‌گوید: «آفتاب‌جان، امیدوارم سال دیگر چنین شبی جشن عروسی‌ات باشد.» خاله‌پروین تلفنی می‌گوید: «گناه زیاد شده که ازدواج پیش نمی‌آید. برو از ته دل دعا کن.» مهوش هنوز از در نیامده تو می‌گوید: «خواستگارت بود که بهش گفتی نه، شب میلاد امام حسین عروسی‌اش است. الان تو می‌بایست عروس باشی.» مهرو برایم دل می‌سوزاند، می‌گوید: «یک نذری هست ردخورد ندارد، همین شب میلاد نیت کن بلکه به سال نکشیده بروی سر خانه و زندگی خودت.»

یکی پیدا نمی‌شود خود عید را به آدم تبریک بگوید، حتی شده ملیندا. تخریب روحیه‌اش برای من است، عیدی گرفتن‌هایش برای سایرین. دوستان عزیزم چون زخم‌های روزگار تنها بر جان من نشسته‌ است دیگر چاره‌ای نیست باید به اطلاع عموم برسانم که راستش ما به یک پرستار نیازمندیم که تندتند هم برای‌مان هدیه بخرد.

تشویشِ نام:

این فقط تجرد نیست که تشویش‌ برانگیز است، حتی نام فرد مشوشی چون من نیز می‌تواند خالق تشویش باشد. چرا که نه! نمونه‌ی حاضرش همین هستی‌جان است که هنوز هیچ ارگانی نتوانسته کشف کند چه لهجه‌ای دارد. خود من از انسان‌های نخستین گرفته تا انسان‌نماهای آخرین را مورد دقت نظر قرار دادم؛ اما هیچ گونه‌ای از آنان حتی ناندرتال‌ها نیز این‌چنین لب به سخن نمی‌گشودند که هستی می‌گشاید. هستی هروقت می‌خواهد چیزی را درباره‌ی من توضیح دهد، بدون توجه به حشو قبیح زحمت می‌کشد، یک کسره‌ اضافه می‌کند به آخر اسم من. مثلاً می‌گوید: «آفتابِ خودش گفت با هم برویم خرید.» و شنونده بلافاصله آفتابِ را با آفتابه اشتباه می‌گیرد و پِقی می‌زند زیر خنده و آدم، فوری بی‌شخصیت می‌شود. حالا گیرم شنونده بزرگواری کند و به سرعت خودش را برساند به وضعیت قبلی، به چه درد من می‌خورد؟

وقتی یک هموطن نام آدم را به سخره می‌گیرد، دیگر از یک خارجی چه توقعی می‌توان داشت؟ آیا شما خوانندگان ‌عزیز پاسخی دارید در این زمینه به من بدهید؟ خدایی‌اش نه دیگر. اصلاً اسم از آفتاب زیباتر هم وجود دارد خدایی؟ ملیندا صدایم می‌کند «سان‌شاین» که ترجمه‌ی انگلیسی آفتاب است؛ مثلاً می‌خواهد برخورد اوریجینال با من داشته ‌باشد. چشم‌غره می‌روم، می‌گوید: «ناراحت نشو؛ مهم تقواست.» تیکه‌ی مذهبی می‌اندازد. خب این ‌جوری مجبور می‌شوم به خاطر صیانت از اسلام هم که شده ناراحت نشوم و در ازای هر یک سان‌شاین که می‌شنوم یک smile تحویل دهم. این هم شد زندگی؟ خدا وکیلی این پیشامدها نهنگ را از پا در نمی‌آورد؟ چه رسد به من که هر کس می‌بیند می‌گوید: «آفتاب‌جان چرا لاغر شدی؟ یک کم خودت را تقویت کن.» چه کار کنم؟ قرص جوشان بخورم خوب است؟

تازگی‌ها این‌طرف‌ها یک کافی‌شاپ زده‌اند به نام «سان‌شاین». شانس که ندارم من! می‌سیز ملیندا نیم‌ساعت یک‌ بار برایم پیامک می‌فرستد که «من اولین اروپایی هستم که قادرم برای خوردن سان‌شاین، همراه سان‌شاین‌خانم بروم کافی‌شاپِ سان‌شاین.» و یک آیکون لبخند تمسخرگونه هم ضمیمه می‌کند به پیامکش. سریع پیامک بعدی را می‌فرستد: «یک سؤال پیش می‌آید؛ این‌که آیا در این صورت من باید پول سه تا سان‌شاین را بدهم به کافه‌چی؟» این دفعه آیکون چشمک و زبان‌درازی (دور از ادب است) را الصاق می‌کند. شما بگویید من چه جوابی دارم، آخر؟ پاسخ من این است: «نخیر، پول شش تا را. قرار نیست هر کس دنگ خودش را بدهد که.» می‌دانم با اصطلاحات فارسی آشنا نیست، عمداً از اصطلاح استفاده می‌کنم که یک ساعتی درگیر پیدا کردن معنایش باشد.

تشویشِ پول را پس می‌خواهم برای چی؟

هرچه زودتر باید هرچه پول دارم را از دست‌ و‌ بالم خارج کنم؛ زیرا اگر بیش از این پول در دسترسم باشد بیمِ این می‌رود که همه را بدهم و مواد مخدر بگیرم و معتاد شوم! بعد هم بی‌پول و دربه‌در و جوان‌مرگ. تشویش‌ها دارد از حد به‌در می‌شود؛ بچه هر‌ چه‌قدر بزرگ‌تر می‌شود مشکلاتش هم بزرگ‌تر می‌شود؛ زیرا جوان هر چه‌قدر دیرتر ازدواج کند توقعش هم بالاتر می‌رود. اگر هنوز قانع نشدید باز هم «زیرا» اضافه کنم. تعارف می‌کنید؟

مامان‌اختر، محتویات کیفم را که می‌بیند عصبانی می‌شود: «آفتاب، تو باز هم پول‌هایت را دادی آت و آشغال گرفتی؟» فهرست خریدهای من را با اندکی سانسور ملاحظه بفرمایید: روسری، تی‌شرت، آینه، گل‌سر، جوراب اسپرت، کیف پول، سوهان ناخن. دقیقاً کدام ‌یک از این‌ها آت است، کدام ‌یک آشغال؟ می‌گویم: «خب هر کس به یک‌ سِری وسایل نیاز دارد دیگر.» می‌گوید: «دختر من هفته‌ای یک روسری نیاز دارد؟» می‌گویم: «روسری قبلی را دادم به هستی؛ به من نمی‌آمد.» بی‌وقفه می‌گوید: «تی‌شرت آن هفته هم بهت نمی‌آمد؟» می‌گویم: «آن را مهپاره برداشت برای خواهر شوهرش.» می‌گوید: «تو را باید درست کنم.» با هاله‌ای از عصبانیت غیرمستقیم در صورتم، دو سؤال برایم پیش می‌آید، می‌پرسم: «پول‌هایم را چه کار کنم؟ اصلاً پس من چرا کار می‌کنم، اگر قرار نیست خرج کنم؟» می‌گوید: «فکر آینده‌ات باش. همه‌اش لباس بخری که نمی‌شود، پس‌انداز کن، ماشین بخر، آپارتمان بخر، آمدیم هرگز ازدواج نکردی، می‌خواهی دستت را جلوی کی دراز کنی؟!» مامان‌‌اختر باز هم دست می‌گذارد روی نقطه‌ی حساس من، نقطه‌ام درد می‌گیرد و بی‌درنگ صحنه را ترک می‌کنم.

از این جهت که عبادت، جز خدمت به خلق نیست کار هستی را راحت کرده‌ام؛ یک آیفون گذاشته‌ام در اتاق خودم، یکی هم در اتاقِ روی پشت‌ بام هستی تا شب و روز خودم را بدهم دست عبادت، و خلاص. آیفون می‌زند با ریتم «دید دید دیدید دید»، سه سوته گوشی را برمی‌دارم: «الان کلی غصه هست که باید بخورم‌شان، وقت ندارم هستی.» می‌پرسد: «داشتی می‌آمدی خانه دیدمت، چی خریده ‌بودی کیفت قلمبه بود؟» می‌گویم: «همش نشسته‌ای پشت آن دوربین مداربسته؟» می‌گوید: «جهت پیش‌گیری از واریس.» پاسخی به هستی می‌دهم که اکنون از عنوان کردن آن در رسانه‌ی ارتباط جمعی معذورم.

از سکوتش استفاده می‌کنم، می‌پرسم: «هستی من ازدواج کرده‌ام یا نه؟» مزه‌ی بخردانه‌ای می‌پراند: «کی می‌آید تو را بگیرد؟» با لحنی معترض از ته دل می‌گویم: «پس چرا این همه شوهر دارم من؟» هستی دلش برای غصه ‌خوردنم می‌سوزد: «فردا بیا برویم دادگاه یکی‌یکی از همه‌شان طلاق بگیر، مطمئنم قاضی به نفع تو رأی می­دهد. یک دوست داشتم او هم همین‌‌جوری بود.» من که بادقت در حال گوش دادنم می‌پرسم: «خب کارش به کجا کشید؟» می‌گوید: «قاضی پدرانه بهش گفت دخترم مهرت را بگیر؛ اما بمان با خوب و بدشان بساز، شوهر پیدا نمی‌شود.» بعد هم با صدای عروسک بامزه‌ی «فامیل دور» در برنامه‌ی کلاه قرمزی و عید 92 می‌گوید: «نخوردیم نون گندم آفتاب‌خانوم دیدیم که دست مردم.» با این‌که مشغول تناول غصه هستم اما آن‌قدر بلند می‌خندم که مامان‌‌اختر از بیرون اتاق می‌گوید: «بخند آفتاب‌خانم، من هم جای تو بودم می‌خندیدم، بگذار بابایت بیاید... .» مامان‌اخترِ ناز من هنوز هم همان ترفندهایی را به کار می‌برد که وقتی بچه بودم برای ترساندنم به‌کار می‌برد!

بابا که می‌آید تعهدنامه‌‍‌ی کتبی امضا می‌کنم. برای چند ماه فکر خریدهای قر و فری را بریزم توی ری‌سایکل‌بین و حداقل بروم سراغ ولخرجی‌های فرهنگی. عصر روز بعد به اتفاق ساحل آرامشم، خانم هستی، می‌روم یک وانت کتاب و مجله می‌خرم. مهرو سر می‌رسد و جلوی راننده‌ی وانت می‌گوید: «آفتاب، تو که این‌‌همه کتاب می‌خوانی با ننه‌جون من که اصلاً کتاب نخواند و مرد چه فرقی داری؟» همیشه آرزو داشتم یک باری چیزی با وانت بیاورم خانه، راننده بارها را خالی کند و وقتی می‌گوید قابل شما را ندارد؛ اما می‌شود 75 هزار تومان، من دو تا تراول پنجاه هزار تومانی بدهم و با غرور به او بگویم بقیه‌اش هم برای خودت و بعد عینک دودی‌ام را بزنم به چشمم و کم‌کم از دیدگان دور شوم. اما حالا دیگر مهرو سکه‌ی یک پولم می‌کند و من نمی‌توانم چنین سکانسی را در زندگی‌ام خلق کنم. آه!

تشویشِ ضایع شدن‌های غیرضروری:

من که دیگر از این مدرسه و مدیر مخرب روحیه‌اش دل کنده‌ام و در حال حاضر امید بسته‌ام به آن مدرسه‌ای که متعلق است به بزرگ‌سالان متأهل، چون آنان هر کدام به نحوی از انحاء زخمی برداشته‌اند از روزگار؛ و خودتان بهتر می‌دانید دیگر، بنی‌آدم اعضای یک پیکرند... .

وروجک ریزه میزه‌ای به نام یاس درِ کلاسم را باز می‌کند و نامه‌ای ارسالی از سوی خانم مدیر می‌دهد دستم و خودش را محکم می‌چسباند به من تا نامه‌ی محرمانه را بخواند. با شانه‌ام هلش می‌دهم آن طرف. متن مختصر نامه از این قرار است: خسته نباشید، جلسه سر ساعت چهار. خب این پیغام را می‌توانست شفاهی هم به یاس بگوید تا این‌قدر طفلک معصوم حس کنجکاوی چنگ نیندازد دور گردنش.

همه‌ی معلم‌ها جمع می‌شوند داخل دفتر، خانم‌مدیر می‌گوید: «جلسه داریم درباره‌ی تربیت دانش‌آموزان؛ تعلیم نه‌ها، تربیت.» بعد ذوق‌زده ادامه می‌دهد: «آن‌قدر تربیت مهم است که یک سایت هم برایش تشکیل دادیم با آدرس تعلیم، دات آی‌آر نه‌ها، دات کام. کلمه‌ی تربیت را قبول نکرد مجبور شدیم از کلمه‌ی تعلیم استفاده کنیم.»

در طول جلسه، خانم‌مدیر با همین روند گاهی برخی نکات را ریز می‌بیند، گاهی موجب بزرگ‌نمایی برخی نکات ریز می‌شود و گاهی تکیه می‌کند بر این واقعیت که فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه. و سپس تربیت را با مشاغل ممزوج می‌کند، این‌گونه که: «بله عزیزان من، فکر نکنید مربی نجار است که بخواهد شاگرد را بتراشد، نخیر. جوشکار هم نیست که بخواهد علوم را جوش بدهد به مغز شاگرد. می‌خواهم به شما بگویم مربی حتی مهندس هم نیست که بخواهد ساختمان جسم و جان شاگرد را بنا کند. خیاط که دیگر هرگز. فکر کوزه‌گر و دکتر شفابخش را هم از سرتان بیرون کنید. مربی فقط باید باغبان باشد و گل پرورش بدهد، تا همین‌ جور کم‌کم دنیا بشود گلستان.»

تا این‌جا که به‌خیر می‌گذرد و من هم در فکر گرده‌افشانی گل‌ها و عسل‌سازی زنبورها هستم، اما ناگهان ضربه‌ای مهلک وارد می‌کند: «این را هم بگویم مربی مجردش دو زار هم نمی‌ارزد. مربی باید همسر باشد، باید مادر باشد تا بفهمد عشق به گل یعنی چه وگرنه از کجا بداند وقت قلمه‌زدن چه وقت سال است، یا کی باید هرس کرد و علف هرز را از باغچه کشید بیرون، اصلاً یک مربی مجرد چون هیچی نمی‌داند هی آب می‌بندد پای گل، بعد چشم باز می‌کند می‌بیند گل مردم گندید. اما راهکار: مربی برود ازدواج کند.»

از قضا تمامی مربی‌های مجرد همین یکی دو ماه اخیر رفته‌اند گل‌خانه ـ منظورم خانه‌ی بخت است ـ و فقط من یکی خار شده‌ام رفته‌ام تو چشم بقیه، بالأخص خانم‌مدیر و آن مربی که تنها افتخارش ازدواج در سن چهارده سالگی است و شوهرش هر روز می‌آید دنبالش و او اگر سنگ هم از آسمان به حالت اریب ببارد، شیشه‌ی ماشین را می‌کشد پایین تا همه او را خوب در حال بگو بخند با شوهرش ببینند.

به دقت می‌شمرم، شانزده مربی آن‌جا حضور دارند که تک‌تک نگاهم می‌کنند و هر کدام به مدت سی ثانیه در حالی ‌که خیره شده‌اند دلسوزانه سرشان را تکان می‌دهند. ذهنی سی را ضربدر شانزده می‌کنم عدد 480 به دست می‌آید، حاصل ‌ضرب را باز هم ذهنی تقسیم بر شصت می‌کنم، می‌شود هشت. نتیجه می‌گیرم باغبان‌های مدرسه‌ی ما هِدزن هستند، زیرا امروز هشت دقیقه از وقت پرورش را به من اختصاص دادند تا برایم سرسری کنند و جیغ ممتد گل را به گوش فلک برسانند.