واژگان گوارای نور را دوباره بخوان

نویسنده


بلندای اذان گوش شهر نبی را پر کرده است و صدایی از گام‌های خدیجه به گوش نمی‌رسد؛ و زمزمه‌های نمازش که محفل ملائک را به تماشا می‌کشاند رو به خاموشی می‌رود. چگونه مکه را دل‌تنگ رها می‌کند و می‌رود. باید بگذارد زمین دوباره زیر گام‌های شکوه‌مندش بلرزد و دشمنان رسول خدا h از شجاعت و قداست او، شرمناک شوند. باید بگذارد تا سپیده‌ی‌ روشنی، اسلام را از دامان پاک او تا بی‌کران هستی زمزمه کنند. نباید بگذارد روزگار در حسرت هیبت حامی پیامبر به خواب رود.

آسمان دیده از راه بردار و غروب واپسین خدیجه را آشفته مکن. اگر اندوه پیامبر را ز داغ خدیجه دریابی، از هستی ریشه می‌کنی و چشم از فرداها فرو بندی. چگونه دردی است بی‌یاوری که دوباره و دوباره برای محمد h تکرار می‌شود. چگونه به دوش کشد اندوه کسی را که ایمانش را در قالب کلمات بر زبان جاری کرد و همین زمزمه‌های نخستین بود که پشت رسول حق را برای فریاد اسلام، گرم ساخت. چون فانوسی خانه‌ی اهل بیت را روشن کرد و در هیاهوی سرزمینی که رشته‌های افکارشان با کفر تنیده شده بود، بنای مدینه‌ی فاضله را استوار ساخت.

زوزه، عصیان تنها ناقوس شهر خاموش جاهلیت بود، جان‌ها به گلوگاه رسیده بود؛ اما خدیجه ایمانی از جنس باور بود که بازوان رسالت را قوت بخشید و محمد h را روانه کرد تا در کورسوی کاهلی مغزها و در تنگناهای پیچ  در پیچ جهل و نادانی، مشعل هدایت را بر سر هر کوی و برزن به پاداشت. گرمی حضورش، یک‌رنگی‌ها را در طبق اخلاص گذاشت و سختی‌های شعب ابی‌طالب را زمین‌گیر کرد. بانویی که جرعه‌های ناب معصومیت، تن‌پوش لحظه‌های آموختنش بود و ره توشه‌اش جاودانگی.

و اینک! پیامبر در جوار تو است، پریشان و ملتهب. رفتن تو زهری است که اندوه یک عمر بی‌بهار زیستن را در راستی قامت رسول h خلاصه می‌کند. بر فرشته‌ی مرگ سلام می‌دهی و مرثیه‌ها با رفتنت در خاندان رسول h آغاز می‌شود. شب غریبی است انگار زمزمه‌های بی‌کسی آوای مرغ‌های شبانه شده و بوف‌های ویرانی در کوچه‌ها پرسه می‌زنند تا تماشاگر داغ این خانه باشند. شاید دستان رسول خداست که به دنبال نرم‌ترین و زیباترین سنگ‌ها می‌گردد تا مزار حامی‌اش را جلا دهد! این خاک نیست، صدفی است که مروارید گران‌قدر او را در آغوش می‌گیرد و دستان فاطمه را به یاری دستان پدر می‌خواند؛ و او آرام‌آرام تنگنای زمین را به سمت آسمان طی می‌کند.

 بدرود ای تکیه‌گاه فراموش ناشدنی! ای بانوی پاکی‌ها، که از پاره‌های تنت رسالت آفتاب فریاد شد و به سرزمین جاهلیت، یاس معرفت بخشید. تو می‌روی و مادری برای همسرت به یادگار می‌گذاری که جراحت اندوه پدر را در نبود تو، درمان می‌کند.

آوایی حزین، نغمه‌ی خداحافظی می‌خواند و در تشیع صداقت‌، کوچه‌های غربت زیر گام‌های محمد h سر خم می‌کنند. روشنای صبح در راه است و اذان صبح گستره‌ی خاموش مکه را پر می‌کند. سایه‌ها کمر خم می‌کنند به یاد تعظیم نماز خدیجه d . چه سنگین است خاموشی شمع وجود حامی پیامبر، خاموشی خانه‌ای که او در آن دریچه‌ای از رحمت به سوی زمینیان باز کرد؛ و هنوز و هنوز تاریکی‌های بی‌روزن امروز به دنبال حامیان حقی چون او می‌گردند تا با قامت راستی و ایمان‌شان، شب‌های هجران به سر رسد و سپیده‌ی صبح صادق بر هستی اجابت شود.