ساعت از ده شب هم گذشته بود؛ اما ثمره بیدار بود. از بس با خودش و با ستارهای که از پنجره میدید حرف زده بود، خسته شده بود. پدرش عصبانی و کلافه با صورتحسابهایی که از شرکت آورده بود سر و کله میزد. مادرش هم سخت غرق کتاب خواندن بود. کتاب، امانت کتابخانهی محل کار پدر بود و از مهلت برگرداندن آن خیلی گذشته بود.
ثمره با خودش فکر کرد صبح نمیشود با پدر حرف زد؛ چون دیرش شده است. شب نمیشود با او حرف زد؛ چون خسته است. صبحها نمیشود با مادر حرف زد، چون خانه، خرید و کلی کار دارد. ظهر نمیشود؛ چون باید بخوابد، وگرنه سر درد میگیرد. شب نمیشود با او حرف زد چون باید غذا را آماده کند. بعد از غذا هم نمیشود حرف زد؛ چون میگوید: «از صبح تا حالا جون کندم حالا میخوام برای خودم باشم.» هیچکس نیست که با او خاله بازی کند. هیچکس نیست که او مادرش بشود و برایش غذا بپزد. عروسکها هم که فقط چند کلمه حرف بلدند. دوچرخهاش خراب شده و پدر وقت نمیکند آن را درست کند. نمیداند از دست مامان و بابایش چهکار کند!
ثمره خوابش نمیبرد. این طرف غلطید، آنطرف غلطید. بلند گفت: «بابایی برام قصه میگی؟» کسی جواب ثمره را نداد. کتاب قصهاش را باز کرد و بلندتر گفت: «مامانی برام قصه میگی؟» باز هم کسی جواب ثمره را نداد. ثمره جیغ کشید. چشمهایش را بست و داد کشید. پدر و مادرش نگران دم در اتاقش آمدند. پدر گفت: «چی شده بابا، ترسیدم؟» مادر گفت: «باز دختر لوسی شده. ثمره خانوم، قصه بیقصه. ما کار داریم. بگیر مثل دخترای خوب بخواب.» ثمره گفت: «امشب من میخوام براتون قصه بگم. بعد هم زود میخوابم.» پدر گفت: «بگیر بخواب. ما کار داریم.» ثمره گفت: «میخوام یه قصه بگم.» پدر و مادرش با بیحوصلگی به هم نگاه کردند و کنار تخت ثمره نشستند. میدانستند دخترشان دوباره خیالپردازیش گل کرده است.
ثمره شروع کرد: «یکی بود، یکی نبود. یه دختری بود اسمش سعیده بود. مامان و باباش هر دو سرکار میرفتند و خیلی خسته میشدند. سعیده که خیلی تنها بود با یه مورچه دوست شد. هر وقت حوصلهاش سر میرفت، میرفت دم لونهی مورچه و اونو صدا میکرد. برای مورچه دونه میگذاشت. مورچه هم براش حرف میزد. تا اینکه هوا کمکم سرد شد. مورچه هم سرش شلوغ شد؛ چون باید زود زود دونه میبرد تا لونه. سعیده از نیومدن مورچه غصه میخورد. آخه سعیده نه خواهر داشت، نه برادر که باهاشون بازی کنه. تا اینکه یه روز مورچه اومد به سعیده گفت: «برای پر کردن انبار آذوقه خیلی کار داریم. دیگه ملکه اجازه نمیده بیام پیشت.» سعیده گفت: «آخه من چیکار کنم. حوصلهام سر میره.» مورچه کمی فکر کرد و گفت: «برو با برادرت بازی کن.» سعیده گریهاش گرفت و گفت: «من که برادر ندارم.» مورچه گفت: «پس برو با خواهرت بازی کن.» سعیده بلندبلند گریه کرد و گفت: «من که خواهر ندارم.» مورچه گفت «ملکه راه چارهی همه چیز رو میدونه.»
سعیده دوباره گریهاش گرفت. مورچه گفت: «لونهی ما پر از مورچهس. اونها با هم خواهر و برادرن. با هم کار میکنن. با هم بازی میکنن. ملکه همهی ما را دوست داره. وقتی مورچههای تازه میخوان از تخم بیرون بیان، ما را جمع میکنه و قصه تعریف میکنه. ما از داشتن اون همه خواهر و برادر خیلی خوشحالیم. هر کاری میخواهیم بکنیم با هم هستیم. هیچوقت حوصلهمون سر نمیره. توی لونه ما هر کس کاری داره که باید خوب انجامش بده. الآن موقعیه که باید خیلی دونه جمع کنیم؛ چون هوا که سرد میشه، نمیتونیم زیاد بیرون بیاییم و دونه پیدا کنیم. تو بیا پیش ما.» سعیده که خیلی تنها بود، در دلش گفت خوش به حال مورچهها که خیلی خواهر و برادر دارند.»
پدر و مادر ثمره با تعجب به هم نگاه کردند. ثمره گفت: «من فردا میخوام برم تو لونهی مورچهها. میخواستم امشب باهاتون خداحافظی کنم.» پدر خم شد و صورت ثمره را بوسید. مادر اشکهایش را پاک کرد و ثمره را بغل کرد و فکر کرد چهقدر دخترش بزرگ شده. ثمره شش سال دارد و آن طور قصه میگوید. نمیدانست چه باید بگوید؛ کلافه بود، فقط از دهانش درآمد که : «اگه برات یک خواهر یا برادر بیاریم، پیش مورچهها نمیری؟» ثمره از ته دل خندید.