شدت گردندردم، نشان میدهد که امروز چهقدر خبر تنظیم کردم. کاش یک نرمش موضعی برای تسکین دردش بلد بودم! فقط تا جایی که یادم مانده، بهاره میگفت خلاف تصور عامه، دایره زدن، روش درستی نیست، باید جداگانه آن را به چهار طرف خم کرد. از شدت خستگی خُل شدهام و هی با خودم حرف میزنم. عجیب این است اکثراً به کار و فعالیتی مشغولیم که به رشتهیمان هیچ ارتباطی ندارد؛ این، باشگاه بدنسازی دایر کرده؛ آن، مدرس نقاشی شده. یکی سر از تلویزیون درآورده و دیگری به استخدام سازمان آتشنشانی درآمده...، باز به تو، پسر صاحبخانه که بدتر است، این همه سال پزشکی خوانده، حالا تاجر شده... بیخود دلداریام نده، که حوصله ندارم. کار فرهنگی، درست؛ ولی چرا به این توجه نمیکنی که درآمد سالِمان از حقوق یک فصل خیلی کارمندهایی که اینقدر اعتراض میکنند، کمتر است و هیچجا هم عنوان نمیشود.
«اتوبوسِ مسیرِ فلاحت، همین جا میآید؟» این را دخترِ قد بلندی که جلویت ایستاده میپرسد. جواب میدهی اطلاعی نداری... دخترهی حواس پرت، حداقل از وقتی نشریه به تو واگذار شده، پایین صفحهی اول هر شماره، پایین صفحات تقویم روی میز، و کاغذهای تبلیغ، نشانی دفتر، جلوی چشمت بود، «بعد از سه راه فلاحت... »
هفتهنامهی «گل گندم» خریده، یقین، اهلِ بخیه است... با این سَر و پُز! بعید میدانم؛ حتماً میخواهد مثل خاله، داخل قفسهها و کابینتها، پهن کند... ازدواج کرده... پس از ما نیست... ثروتمند است. از کجا فهمیدی؟ داخل انگشت کوچک، و انگشت چهارم هر دو دست، انگشتر برلیاندار کرده. با این حساب ایشان، آن طرف جوی، ما، این وَر آب... ولی عین خودت، دیوانه است... چطور؟ از وقتی نشسته، چشمها را بسته، کف دستها را به کاغذ چسبانده و با فاصلهی شست و انگشت اشاره، طرح صفحه را قاب گرفته.
بیاختیار میچرخم به طرفش... ببین به گزارش سایت آفتاب، بذر آنلاین، به نقل از اکونومیست، همه را از اینجا و آنجا کپی میکنند. آن وقت مردم مطالب ناب تمام تولیدی ما را میگذارند میروند دنبال این چند ورقِ زرق و برقدار... ولی انصافاً مطلب قارچکُشهای طبیعی باید خواندنی باشد... خوب است خواهش کنی، صفحهی پنج را باز کند... نه، حمل بر خساست میشود. از آن گذشته، امثال این، مرا عنصر فرهنگی به حساب نمیآورند، چه رسد به مهندس.
اتوبوس، از دور نمایان میشود. با ذوق، از جا بلند میشوم و میگویم: «آمد» حتی سرش را هم بالا نمیکند، چه گنده دماغ! کنار خیابان میایستم، تا اتوبوس، از راه برسد. آن وقت در اتوبوس درست روبهروی او، باز میشود. هر دو میرویم عقب و عین قهرها، کنار هم مینشینیم. سکسکهام میگیرد. دستم را میبرم جلوی دهانم، لبها را به هم فشار میدهم، آب دهنم را جمع میکنم و یکجا فرو میدهم، اما بیفایده است؛ پشت هم سکسکهها میآیند. از گوشهی چشمم میبینم که چپچپ، نگاهم میکند. زن جوانی که جلویم نشسته برمیگردد و با نگاه غضبناکش، به این سر و صداها اعتراض میکند! خودم هم نمیدانم این سکسکه که وقت و بیوقت میآید سراغم، به قول قدیمیها از کجا عارض شده تا از پی علاجش برآیم.
حالا او به عطسه میافتد؛ چند عطسهی پیاپی و پُرصدا. مسافر جلویی باز برمیگردد و با خشم، به من دندانقروچه میرود. دختر دولا میشود و دَم گوش خانم مسنی که جلویش نشسته، چیزی میگوید. زن، بعد از این که دوبار سرش را به علامت تأیید تکان میدهد، در کیفش را باز میکند و بستهی دستمال را جلوی او میگیرد.
میفرمودید من خودم منبع دستمال کاغذی هستم. قرص مسکن، چسب زخم، لیوان، چاقو، ناخنگیر هم اگر خواستید، هست، خلاصه دریغ نفرمایید. ولی نخیر، مثل این که جدی جدی، خانم ما را داخل آدم به حساب نمیآورند!
ترمز محکمی تکان شدیدی به ماشین وارد میکند. مثل سایرین، پرت میشوم به جلو. صندلی جلویی هم با من حرکت میکند. بعد، بلافاصله همین طور که دو طرف صندلی جلو را گرفتهام، با آن به عقب کشیده میشوم.
زن جوان، دوباره چشم غره میرود! کاملاً واضح است؛ اینها با پوشاک و النگ و دولنگ به روز و گرانشان، خودشان را جزء از ما بهتران میدانند، قلب یکی را هم که تسخیر کردهاند. یادت هست اوایل ورود به دانشگاه آن که زیاد میپرسید و زیاد حرف میزد، میگفتید پیردختر عقدهای، خیال میکند وقت کلاس و استاد، انحصاری است؛ یا در دورهی خبرنگاری، تا مربی به تنظیم خبرهای آموزشی ایراد میگرفت میگفتید، شوهر ندارد سرش اطوار بیاید، تلافیاش را این جا در میآورد.
مگر من فقط گفتم؟... نه، ولی حسابی همنوایی کردی... ساکت!
دختری به محض سوار شدن، کمرش را تکیه میدهد به کنارهی یکی از صندلیها و تند تند با کلیدهای لپتاپ، کار میکند. برای حفظ تعادل، فقط موقع توقف یا حرکت، دست از کار میکشد. مدتهاست پسانداز میکنم، بلکه بتوانم یک لپتاپ بخرم، تا مجبور نباشم برای به روز کردن وبلاگم بروم کافی نت. آخ، اگر طرحهای مجله جور شود، آن وقت، مطالب میرود برای چاپ. به محض انتشار، مبلغ مورد قرارداد را میگیرم و در واقع یک قدم دیگر به خرید کامپیوتر دستی، نزدیک میشوم.
دو تا خط مورب پارچهای میآید جلوی چشمم. تصویر داخل کادر مونیتور را که میبینم، متوجه میشوم میخواهد عکس تابلوی سه وجهی تبلیغات را بگیرد. گوشی را میچرخاند و این بار، افقی روی تصویر، زوم میکند. زیاد وسواس به خرج نده، الآن یا اتوبوس حرکت میکند یا چراغِ راهنما سبز میشود، و آگهی مصور دیگری، جایگزین میشودها.
با یک حرکت جزیی و توقف مجدد، هر دو کوفته میشویم به پشتی صندلی و بعد، فید میشویم به جلو. تشک صندلی زیر پایمان قیژقیژ صدا میکند و باز، نگاههای غضبناک، نصیب من میشود. دوباره دوربین را میگیرد به سمت چپ.
دیدی ایراد بیجا چهطور کار دستش داد. ایندفعه اگر طراح نیامد رضایت بده به عکس، طرح، باشد برای شمارههای آتی. مثلاً همین عکس برداشت زیتون که این خانمخانمها گرفت، جان میدهد برای جلد شمارهی اخیر؛ البته خود بدبختش که متوجه نیست!... این یکی را تسلیم.
داریم به ایستگاه آزادی نزدیک میشویم. از این جهت اسم آن را گذاشتهام آزادی، که آنقدر مسافر پیاده میشوند، بقیه نَفسی تازه میکنند. خیلی وقتها، بهقدری جا باز میشود که آنها که مدتهاست ایستادهاند، فرصت نشستن پیدا می کنند. راننده، دکمه را میزند و در آینه نگاه میکند. مترصدم به مجرد این که صندلی خالی پیدا شود، جایم را عوض کنم، ولی هیچ کس تکان نمیخورد. تنها اتفاقی که میافتد، سردستهی چند دختر شلوغی که وسط اتوبوس، ایستادهاند، ساکت میشود و به بیرون زُل میزند.
پیاده میشوی. بدجوری آفتاب است. دستت میرود طرف کیفت. چرا نقاب نکند خیال داری این همه راه را پیاده بروی؟... بله، هم وقت داریم، هم در مجموع، سه تا ایستگاه که بیشتر نیست.
رانندهای کنار میدان داد میزند: «سه راه، یک نفر دیگه.» چشمش که به من میافتد، انگار حرف، در دهانش میخشکد، هاج و واج، براندازم میکند. نکند منظورش این است که چادریها نباید از پوست و بیناییشان، حفاظت کنند!
میدانی، خرجکردن، پیش آرتروز گرفتن، یک دنیا ارزش دارد؟... بیدلیل، وسوسهام نکن. قطرهقطره جمع گردد، وانگهی یک کامپیوتر دستی شود... پس، موس جنابعالی، حسابی یاد شارپ کرده... چه جور هم.
کف جوی آب، خیس است، و تا پل، فاصلهی زیادی دارم. برای چند لحظه، مستأصل میمانم، و نگاهم را به اطراف، چرخ میدهم. چند تکه آجر، این جا هست، گِل چسبیده روی آنها، نشان میدهد، پیش از تو هم، کسانی از همین جا رد شدهاند. دستم را به تنهی درخت میگیرم و با احتیاط، خودم را به آن طرف میرسانم.
حالا تند و راحت از کنار جاده جلو میروم. بادی تند و گرم، وزیدن میگیرد. وزش آن، به قدری شدید است که مانع پیش رفتنم میشود. در حین مقاومت در برابر تندباد، صدایی شبیه موتور آب، به گوش میرسد. سَر برمیگردانم به عقب. بولدوزری به کندی، از کنارم رد میشود. دودی سیاه و غلیظ، فضا را پُر میکند.
دو سومِ راه را بی دردسر، طی کردهام. اگر با همین سرعت ادامه بدهم، تا چند دقیقهی دیگر در مؤسسه هستم... مراقب رفتارت باش، زنی از روبهرو میآید... این از کجا پیدایش شد؟ چه بدجور نگاه میکند! چهارچشم، مرا میپاید؛ حتی وقتی از کنارم رد میشود، هر دو برمیگردیم و به هم نگاه میکنیم. بیشک این یکی هم گیرش سرِ ربط نقاب و عینک آفتابی با چادر است! بیاختیار شروع میکنم به دویدن.
گرافیست اول، که طرحهایش به درد نمیخورد. دومی هم که به کارش وارد بود، توقعش برآوردنی نبود. گفتیم این یکی چون نویسنده است، هم سلیقهمان را میداند، هم بهتر میشود باهاش توافق کرد؛ ولی انگار اصلاً امیدی بهش نیست؛ چون، پنج دقیقه من دیر رسیدم، پنج دقیقه هم از وقتی آمدهام گذشته، اگر آمدنی بود، باید تا حالا سروکلهاش، پیدا میشد.
ولی، مثل اینکه صدای پا میآید... توهم است، حتماً خیالاتی شدهای... نه گوش کن، واقعاً کسی بالا میآید... اگر هم کسی باشد، بیشک مستخدم است که مرحمت فرموده و آب یخ آورده، یا شاید، یکی از مراجعین پایین باشد که به اشتباه، بالا میآید. ولی انگار ایندفعه هم حق با تو است، حقیقتاً کسی، درست یا اشتباه، میآید.
- بگذار مقنعهام را مرتب کنم؛ چون اگر او باشد از همین حالا باید بداند که با یک مهندس طرف است.
- اِ... سَلام!
این را، زن قدبلندی که با چهرهی برافروخته، جلویم ایستاده، میگوید و از شدت تعجب، انگشت به دهان میگیرد و یک قدم به عقب میگذارد. قیافهاش آشناست. این خانم را قبلاً کجا دیدمشان؟... آلزایمری! قبول که تمام راه از هم رو برگردانده بودید، ولی این همان است که...