شمشادهای سبز

نویسنده


صدای گریه‌ی ضعیفش را می‌‌شنوم. راهروهای پیچ‌درپیچ را می‌‌‌دوم. در تخت کوچکش به رو افتاده و نمی‌تواند خودش را برگرداند. نمی‌تواند جیغ بکشد. می‌‌خواهم بغلش کنم. دستم به او نمی‌رسد. پایم می‌‌لغزد و سقوط می‌کنم. ترسی عمیق تکانم می‌دهد. چهره‌ی دخترم واضح و واضح‌تر می‌‌شود.  

چند نکته را به خواهر زاده‌ام یادآوری می‌کنم. روی صندلی جلوی ماشین، کنار مجید می‌‌نشینم. مقابل دادگستری پیاده می‌‌شوم. تا ماشین را پارک کند به خواهر زاده‌ام زنگ می‌‌زنم. می‌گوید: «شیرش رو خورد. شربت نوتروپیلش رو دادم پس آورد.» همراه مجید از پله‌های دادگستری بالا می‌‌روم. او زودتر از من به پاگرد پله‌های طبقه‌ی اول می‌‌رسد و در پیچ سالن سمت چپ ناپدید می‌‌شود.

پشت میز کارم می‌‌نشینم. مثل هر روز از داخل سالن جر و بحث بی‌پایان خواهان‌ها و خوانده‌ها را می‌‌شنوم. قبل از پایان کار اداری به خانه می‌آیم. دخترم را بغل می‌کنم. برایش حرف می‌‌زنم. شکلک در می‌‌آورم و می‌خندم. عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. می‌‌گذارمش توی گهواره. تابش می‌‌دهم. صورتش دور و نزدیک می‌‌شود. سرم درد می‌‌کند. احتمالاً سم جملات دکتر متخصص نوزادان از پرده‌ی سماخ نشت کرده به تک‌تک سلول‌های خاکستری مغزم. هر بار که صورت دخترم نزدیک می‌‌شود، سلول‌ها هم‌زمان فریاد می‌‌کشند: «دیر گردن می‌گیره، دیر می‌‌شینه، نمی‌تونه خوب صحبت کنه، نمی‌تونه بره مدرسه‌ی بچه‌های معمولی.»

مجید بعد از ناهار می‌‌آید. سراغ دخترش نمی‌رود، می‌‌گوید: «یه پانسیون شبانه‌روزی دیدم. شهریه‌ی یه ماهش رو پرداختم. وسایلش رو جمع کن فردا صبح می‌‌بریمش.»

از روی ایوان چشم می‌‌دوزم به آسمان بی‌ستاره. به تکه ابر سیاهی که چهره‌ی ماه را پوشانده. چه شب‌ها دخترم را روی هلال ماه می‌‌نشاندم. باد تابش می‌‌داد. ستاره برایش چشمک می‌‌زد و او می‌‌خندید. خندیدنش را دوست داشتم؛ اما حالا که به دنیا آمده نمی‌خندد.

در چمدان را می‌بندم. دخترم را بغل می‌کنم. خوابیده، سرش را روی بازوی چپم می‌‌گذارم و پاهایش را روی ساعد دست راستم. وارد پانسیون می‌‌شویم. مجید چمدان را دم در تحویل می‌‌دهد و می‌‌رود. با اشاره‌ی مدیر پانسیون، مربی مهد به استقبالم می‌‌آید. یونیفرمش سفید است با حاشیه‌های صورتی. دو خط عمودی بین ابروهایش دارد و سه خط افقی روی پیشانی. نزدیک می‌‌شود. سعی می‌کند لبخند بزند. فقط خطوط صورتش عمیق‌تر می‌‌شود. بچه را از بغلم می‌‌گیرد. دنبالش می‌‌روم. گوشی تلفن همراهش زنگ می‌‌زند. دخترم را می‌‌اندازد روی ساعد دست چپش. با دست راست گوشی تلفن همراهش را از داخل جیب یونیفرمش بیرون می‌‌کشد. همان‌طور که پیامک می‌‌خواند می‌‌گوید: «خاطرتون جمع باشه، این‌جا از هر نظر...» می‌‌گویم: «اجازه بدین خودم بیارمش.» توجهی نمی‌کند و می‌گوید: «نگران نباشید، مربی‌های این‌جا از مادر دل‌سوزترند.» می‌‌پیچم جلوی راهش. دخترم را از دستش می‌‌گیرم. صورتش قرمز و متورم شده. می‌‌گویم: «دختر من مشکل داره.»

وارد اتاق بزرگی می‌‌شویم. تخت‌های کوچک به‌ردیف کنار هم چیده شده‌اند. دختری تکیه داده به دیواره‌ی بلند تخت. نگاهش از در باز بیرون را می‌کاود. با دیدن ما دست‌هایش را به طرف‌مان دراز می‌‌کند. مربی که حالا یک دستش آزاد است، گونه‌ی دخترک را نوازش می‌‌دهد و می‌‌گوید: «مادر زهره مرده، یلدا بچه‌ی طلاقه، آرش مادرش دو شیفت کار می‌کنه، مادر امید  msداره.» لحظه‌ای می‌‌ایستد، نگاهم می‌کند و می‌پرسد: «مشکل شما چیه؟» منتظر جواب نمی‌ماند. ملحفه‌ی سفیدی روی تشک تخت کنار پنجره می‌‌کشد. می‌‌گوید: «خانواده‌ها، بچه‌های مشکل‌دار رو یه مدتی می‌آرن این‌جا، همین که به دوری‌شون عادت کردن، می‌‌فرستن‌شون بهزیستی.»

دخترم را می‌‌خوابانم روی ملحفه‌ی سفید. به ساعتم نگاه می‌کنم. خم می‌‌شوم و دست‌هایش را نوازش می‌کنم. صورتش را می‌‌بوسم. می‌‌خواهم بروم. انگشت اشاره‌ام را محکم گرفته بین انگشت‌های کوچکش. لبخند می‌‌زند. زانو می‌‌زنم کنار تخت. سرم را می‌‌گذارم روی لبه‌ی فلزی و سرد آن. زبانم را بین دندان‌هایم می‌‌فشارم. این‌جا و حالا نباید گریه کنم. از پانسیون بیرون می‌‌آیم. داخل محوطه‌ی سبزی روی نیمکت می‌‌نشینم. روبه‌رویم نهال کوچکی است خمیده، با برگ‌های زرد. سرم را بالا می‌‌گیرم. شمشادهای سبزی را می‌‌بینم که به موازات آن ایستاده‌اند. به دادگستری می‌‌روم. استعفایم را می‌‌نویسم؛ قبل از آن‌که به دوریش عادت کنم.