تراژدی کنار هم بودن

نویسنده


کارشناس‌ارشد کارگردانی

 

سینمای جهان

یادداشتی بر فیلم «عشق» میشل هانِکِه

 «عشق» روایت‌گر داستان زندگی پیرمرد و پیرزنی به نام گئورک و آنه است؛ دو استاد موسیقی و نوازنده‌ی پیانو که در پاریس، عمر باقی‌مانده‌ی خویش را می‌گذرانند. در آغاز فیلم، آنان را در برنامه‌ی کنسرتی می‌بینیم که در انبوه جمعیت تماشاگران گم شده‌اند. این تصویر، نشان‌دهنده‌ی هم‌آهنگی و یک‌دستی‌ است. این تنها باری‌ است که آن دو را بیرون از خانه و در میان انسان‌های دیگر می‌بینیم. شاید هدف فیلم‌ساز برای نشان دادن این تصویر، تعمیم دادن درون‌مایه‌ی فیلمش به کلیتی گسترده‌تر در اجتماع است؛ زیرا شباهت زیادی میان شرکت‌کنندگان در این کنسرت است و گئورک و آنه جزء محو شده‌ای در این اجتماع هم‌نوع هستند که یافتن‌شان کمی دشوار است. آن‌ها برای دیدن اجرای بهترین شاگرد خود آمده‌اند. در ادامه‌ی فیلم، آنه بر اثر حمله‌ی مغزی نیمی از بدنش فلج می‌شود و دیگر به تنهایی قادر به نواختن پیانو و برآوردن برخی نیازهایش نیست و بیش از همیشه به وجود همسرش گئورک نیازمند است. شیوه‌ی روایت فیلم به گونه‌ای ا‌ست که از ابتدا و بی‌هیچ مقدمه و تیتراژی، با صحنه‌ای شکوه‌مند از جسد آنه روبه‌رو می‌شویم که پس از چندی توسط نیروهای پلیس در خانه‌اش کشف شده است؛ ولی هدف فیلم عشق، ایجاد دلهره و حل معمایی نیست.

نسبت میان انسان با جهان پیرامونش را رفتارهای اجتماعی فرد می‌سازد. نسبتی که اصلی‌ترین مشخصه‌اش تغییر است. تغییر به منظور آنچه در حال رشد و نمو است. همان‌طور که در جهان ما همه ‌چیز در حال حرکت و تغییر است، در دنیای درام نیز، همه‌ی آنچه نسبت میان ما و جهان دراماتیک، هم‌چون سینما و تئاتر است، زیر سایه‌ی این اصل تغییر، معنا می‌گیرد. تغییر در نسبت اجزا شامل شخصیت‌ها و نسبت‌شان در جهان پیرامون‌شان نیز هست. هنرهای دراماتیک گونه‌ای از تجربه‌ی مفهوم زمان برای مخاطب است که استنباط آن تنها در گرو درک این مفهوم تغییر است. به زبان ساده، ادراک همه ‌چیز در گرو زمان است؛ و زمان یعنی مجموعه‌ای در حال تغییر و گسست. زمان فیزیکی سینما، مدت زمان فیلم و روایت تاریخی مشخص آن است؛ ولی زمان متافیزیکی، تنها در گرو تغییر نسبت میان انسان‌ها با هم و جهان پیرامون‌شان است که معنا می‌گیرد؛ آنچه کارگردان در سینمای خود بیش از هر عنصر دیگر بدان توجه می‌کند. در فیلم‌های او نسبت میان کاراکترها مفاهیم را می‌سازند. در فیلم «عشق» که آخرین ساخته‌ی اوست نیز نسبت میان یک پیرمرد و پیرزن و جهان پیرامون‌شان، درون‌مایه‌ی اصلی فیلم را شکل می‌دهد. فیلم‌ساز با نشان دادن زندگی این زوج و مرگ تدریجی آنه، توانسته استنباطی جدید از درک مفهوم زمان را برای مخاطبش رقم زند. ریتم فیلم او با کاراکترها و کنش‌هاشان ساخته می‌شود و هارمونی ایجاد شده در این فیلم به مانند حس پژمرده شدن گلی از شاخه چیده شده است. در این فیلم، مسأله‌ی اصلی بودن است؛ کنار هم بودن و برای هم بودن. این اصل را در سکانس بازگشت آنه از بیمارستان به خانه ـ ‌پس از دوره‌ی نقاهتش‌ ـ می‌بینیم که از شوهرش می‌خواهد او را هیچ‌وقت تنها نگذارد و به بیمارستان برنگرداند. کنار هم بودن در گرو برای هم بودن است. نقطه‌ی عطف سینمای کارگردان همین زبان سینمایی منحصر به فرد اوست که فعل عشق ورزیدن را به تصویر می‌کشد؛ کنشی که بسیاری از درک آن ناتوان‌اند. در فیلم او کلمات، سازنده‌ی مفهوم عشق نیستند؛ و این نسبت میان انسان‌هاست که مفهوم‌ساز می‌شود.

 آفرینش نقش در فیلم عشق با هنرمندی هر چه تمام‌تر صورت پذیرفته است. بازیگران اصلی فیلم با درک زبان سینمایی هانکه توانسته‌اند به سادگی شخصیت‌های فیلم را رنگ‌آمیزی کنند. آنه که در این فیلم معصومیتی مسیح‌وار دارد، با آمیزش تکنیک و احساس، تجربه‌ای شخصی برای ما رقم می‌زند. در کار او همه‌چیز در حال شدن است. بازی وی واقعیت انجام است و هر چه فیلم پیش می‌رود ما را به این درک درست می‌رساند. زمان با او می‌گذرد و مفاهیم با او شکل می‌گیرند. حضور وی پس از چند دهه از بازی درخشانش در فیلم «هیروشیما عشق من» شگفت‌انگیر و ماندگار است. گواه این مدعا مقبولیت این فیلم و به‌ویژه بازی او در میان تماشاگران و منتقدان سینماست. حضور وی به عنوان بازیگر در فیلم به اندازه‌ای ملموس است که ما را به اندیشه‌ی این ایده‌ی قدیمی می‌اندازد که رکن اصلی سینما و تئاتر، بازیگر است.

فیلم «عشق» بیان‌گر تنهایی انسان مدرن در جوامع شلوغ است. انسان‌ها انتخاب می‌کنند کنار هم باشند؛ و به همان سادگی انتخاب می‌کنند که نباشند. جبر و بودن و نبودن مساله‌ی اصلی فیلم هانِکه است. نگاه او به سینما نگاه تولیدمحور نیست. او به سینما در حکم رسانه‌ای صِرف نمی‌نگرد، بلکه دارای ژرفای اندیشه در آثار سینمایی خود است.

فیلم‌های هانکه بیان‌گر معضل انسان مدرن است؛ مفاهیم به شدت انسانی که در بستر جوامعی به شدت مادی و مدرن، مهجور مانده‌اند. تماشای «عشق» جدا از لذت دیدن فیلمی سالم، بی‌شتاب و آرام، ما را به مفاهیم انسانی ژرف نزدیک می‌کند که این روزها شاید تنها بتوان در رؤیای سینما آن را بازیافت.