مثل پنجه‌ی آفتاب (9)

نویسنده


تشویش «اَی بخشکی شانس»:

زمان: ساعت چهار بعدازظهر، مکان: منزل پدری آفتاب

مشتی آدم انتقام‌جو در این حوالی رؤیت شده ‌است که گاه و بی‌گاه به بهانه‌های مختلف خودشان را می‌اندازند این‌جا و تا حواست گرم پذیرایی می‌شود، خنجرشان را تا دسته فرو می‌کنند در قلبت و بعد که صدای آخَت درآمد، خنجر را می‌کشند بیرون و ظاهر زخم را بخیه می‌زنند و شست‌وشو می‌دهند و می‌گویند: «خب اجازه‌ی مرخصی می‌فرمایید؟» حالا تو هر چه به این و آن بگویی بابا من زخم خورده‌ام، بروید اورژانس خبر کنید، به‌هیچ وجه من‌الوجوه کسی حرفت را باور نمی‌کند و مدام می‌پرسد: «کو؟ کو زخمت؟ اگر راست می‌گویی نشان بده ببینیم.» و تو می‌مانی مستأصل که چه بکنی با این زخمی که در ظاهر هم ‌آمده؛ اما در باطن قلبت را تا ته شکافته ‌است. به‌سرت می‌زند چنگ بیندازی قلب چاک‌چاکت را نشان‌شان دهی؛ ولی از کجا معلوم نگویند کار خودت است؛ درست عین همین چنگ انداختن و پاره کردن؟ پس مانند سایر موارد مشابه، بی‌خیال قضیه می‌شوی. باشد که زخمت خود به خود، بدون آنتی‌بیوتیک و آب انبه التیام یابد.

خانم همسایه که بهتر است اسمش را نبرم، از همین زخم‌زن‌هاست که می‌زند و در می‌رود. هفته‌ای یکی دو بار می‌آید همین‌جا و با پسرها و اقوامش و اهداف آن‌ها در زندگی مشترک الموانع بعد از ازدواج پُز می‌دهد و می‌رود و خانواده را می‌اندازد به جان من.

با ظرف میوه وارد اتاق می‌شوم؛ اما دوستان عزیزم دقت کنند که هیچ فرشی با لبه‌ی برگشته سر راه من تعبیه نشده تا مرا بر زمین افکند و بیننده بگوید: «آخی دختر معصوم، هول شده حتماً.» چون بر خلاف تصور شما و من، اصلاً پای خواستگاری کردن در میان نیست؛ بلکه کوکب خانم آمده از خدمات جانبی‌ پسر برادرش پس از ازدواج پرده بردارد و چشم ما را به این حقیقت تلخ باز کند که اگر دخترتان را می‌دادید به او، الآن کلی خوش‌بخت بود. شایان ذکر است که کوکب خانم هر چند ایراداتی دارد، هنوز هم زن باسلیقه‌ای است. این مهم را از انتخابش که من باشم به سادگی می‌توان فهمید. نمی‌دانم چرا بی‌خود و بی‌جهت بَزک کرده‌ام و دست‌هایم می‌لرزد. شاید دلیلش این باشد که کوکب خانم حُسن دیگری هم دارد؛ بوی خواستگارها را می‌دهد. اگر باور نمی‌کنید، بیایید به شخصه بو کنید!

اولین ضربه را می‌زند: «چه‌قدر سرخاب سفیداب به آفتاب می‌آید!» مامان اختر با چشم اشاره می‌کند که یک دست بکش آن لب‌هایت را پاک کن تا از صحنه‌ی روزگار پاکت نکرده‌ام. لب‌هایم را می‌خورم و بعد در لحظه‌ای سرنوشت‌ساز از غفلت کوکب خانم استفاده می‌کنم و با یک حرکت آکروباتیک دست می‌کشم روی لب‌هایم و اثر قرمزرنگ ذوق‌زدگی را از روی آن پاک می‌کنم. کوکب خانم، خطاب به من حرفش را ادامه می‌دهد: «اگر قبول کرده ‌بودی زن پسر برادرم شوی، سر تا پایت را طلا می‌گرفت. اگر زنش را ببینی الآن، نه قیافه دارد نه اخلاق؛ اما تو بیا ببین چه کارها که برایش نمی‌کند. لگد زدی به بختت دختر.» جمله‌ی آخرش به حالت استریو می‌پیچد توی سرم و چندین بار تکرار می‌شود. آهی از درون به برون می‌فرستم که شاید صدایش تا خانه‌ی شما هم آمده باشد؛ البته اگر صدای خُر و پُف‌های هستی‌جان بگذارد. بله، آن ساعت هستی‌جان در خواب ناز فرو رفته ‌بود و من در دریای مصائب غوطه‌ور هستم.

نه از پس نیش و کنایه‌های کوکب خانم برمی‌آیم و نه از عهده‌ی تحمل چشم‌غره‌های مامان‌اختر؛ پس به سرعت صحنه را ترک می‌کنم تا بی‌شخصیت شدنم، نشود عبرتی برای سایر دخترهایی که مدام به خواستگارهای‌شان می‌گویند «نه». خُب چه‌کار کنم از پسر برادرش خوشم نمی‌آمد. خوب بود زنش می‌شدم بعد هی قهر و دعوا، و مهریه‌ام را می‌گذاشتم اجرا و او را می‌انداختم پشت میله‌های زندان و آخرش هم به روش معمول می‌گفتم مهرم حلال جانم آزاد؛ و برمی‌گشتم همین جایی که الان هستم؟ خوب بود؟ نه خدا وکیلی خوب بود؟

تشویش «یک قران بده آش»:

ساحل آرامش که از خواب بیدار می‌شود، سه‌سوته خودم را می‌رسانم پشت‌بام تا تمام وقایع را موبه‌مو برایش تعریف کنم؛ حتی قسمت غیرمجاز مربوط به سرخاب سفیداب را. هستی‌جان از روی تختش می‌پرد پایین و می‌گوید: «یک فکری کردم.» می‌گویم: «بی‌خیال! منتظر بودم بگویی یک خوابی دیدم.» دارد نگاهم می‌کند که ادامه می‌دهم: «تو سه دقیقه نیست از خواب بیدار شدی. چگونه ویندوزت آمد بالا و استارت زدی و توانستی یک فکری کنی؟ گذشت آن روزها که سادگی هانسل و گرتِل را داشتم.» لفتش می‌دهد و چون فرزانگان می‌گوید: «دو کیلو سبزی می‌گیریم با دو بسته رشته، یک آش رشته‌ی توپ درست می‌کنیم می‌دهیم در خانه‌ی ملت.» با تعجب می‌پرسم: «این کار را بکنیم گوشی موبایل من درست می‌شود؟ یا زخم‌هایم بهبود می‌یابد یکی پس از دیگری؟» می‌گوید: «مگر گوشی دو میلیونی نمی‌خواهی؟» می‌پرسم: «ربطش؟» می‌گوید: «یک کاسه آش می‌تواند تو را برساند به یک اسپانسر دائم‌العمر، و حتی من را هم.» بِر و بِر نگاهش می‌کنم. با انگشت دو تا خط می‌کشد روی پایم و می‌گوید: «این خط این هم نشان، اگر جواب نداد.» امروز من به جای هستی خنگ شده‌ام، عجولانه می‌گویم: «تو را خدا واضح حرف بزن.» می‌پرسد: «امسال کنکور ارشد شرکت کردی؟» می‌گویم: «خب آره.» می‌گوید: «مردود شدنت حتمی‌ست.» می‌پرسم: «راستش را بگو؛ باز رفتی یواشکی فنجان قهوه‌ی مرا وارونه کردی، تمام جیک و پیک من آمد دستت؟» شعر می‌خواند برایم: «زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست، هر کسی نغمه‌ی خود خوانَد و از صحنه رَود» می‌گوید: «بر اساس این شعر معروف، آش می‌پزیم می‌بریم دم در خانه‌ی همسایه‌ها، به طور اتفاقی یک جوان رعنا می‌آید در را باز می‌کند، آش را می‌گیرد، بعد کاسه‌ی آش را که برمی‌گرداند می‌بینی یک شاخه گل سرخ از باغچه کنده و برای تو گذاشته درون کاسه، درست عین فیلم‌ها.» بعد با عجله شروع می‌کند به جمع و جور کردن اتاقش و می‌گوید: «آره بابا، باید به جوان میدان داد، باید موانع را از سر راهش برداشت، باید دستش را گذاشت در دست همسرش...»

ادامه‌ی ماجرای آش بماند برای ماه آینده. راستش دوست می‌دارم کمی از عنصر تعلیق در نوشته‌ام استفاده کنم. شما که نمی‌خواهید مرا از رسیدن به علایقم محروم کنید؟

تشویش «نگاه‌های نافرجام در مجالس عروسی نیمه‌ی شعبان و سایر اعیاد»:

بگذارید همین اول کاری با از یاد بردن تمام تشویش‌ها، شعری تقدیم کنم به پیشگاه حضرت ولی‌عصر(عج) تا با استمداد از وجود مبارک ایشان باقی عمر را در صحت و سلامت به سر برم؛ حتی اگر تشویش از سر و کولم بالا رود که به قولی: گَرم تو دوستی، از دشمنان ندارم باک، بیرون شو ای همایون از پشت پرده‌ی غیب، تا در سه‌گاه مستی شوریده‌تر بخوانم

زمان: یکشنبه دوم تیر ماه، شب نیمه‌ی شعبان؛ مکان: جشن عروسی دختر دوست مشترک مامان‌اختر و هما خانم، مامانِ هستی.

هستی مثل فشنگ می‌خورد به من و کمانه می‌کند. جاخالی می‌دهم محکم می‌افتد روی صندلی و لباسش صدایی می‌دهد؛ انگار که پاره شده ‌باشد! می‌گوید: «یک موضوع مهم در حال وقوع است؛ نگویی نگفتی‌ها.» می‌گویم: «چی شده؟» می‌گوید: «بیا ساعت‌های‌مان را با هم تنظیم کنیم.» می‌پرسم: «چه خبر شده؟ جان به سرم کردی.» می‌گوید: «ساعت 22:13 است، زود باش با من هماهنگ شو.» می‌گویم: «چرا؟» می‌گوید: «چون شمارش معکوس شروع شده‌، احتمال دارد دیگر مرا مجرد نبینی.» بی‌خیال کمی بستنی می‌گذارم در دهانم و همان‌طور با دهان پر می‌گویم: «راستی از ملیندا مدتی‌ست بی‌خبرم. چیزی شده؟» می‌گوید: «چه می‌دانم، شایعات بوداری درباره‌اش بر سر زبان‌هاست.» از جا کنده می‌شوم: «ربوده شده؟» با حیرت نگاهم می‌کند، ادامه می‌دهم: «پس رفوزه شده؟» می‌گوید: «مامانم شکش برده به این که مامان شده.» می‌گویم: «عجب روند سریعی دارد در ایرانی شدن! درست عین ایرانی‌ها رفته تو کار پنهان‌کاری تا روز زایمان!» هستی می‌گوید: «حالا اینش را بچسب که کم بچه داشتیم توی فامیل، این هم شد قوز بالا قوز. فقط خدا کند پسر نباشد، هراس‌های مجسم خواهرهای تو، پسر بچه‌ها را از چشمم انداخته.»

هستی حرف اصلی‌اش یادش می‌افتد: «حرف را عوض کنی، نکردی.» می‌گویم: «مجسمه‌ی حرص و جوش، چرا روی پاز هستی؟ پِلِی کن ببینم چی توی سرت است.» می‌آید جلو در گوشم می‌گوید: «آن خانم خیلی محترم را می‌بینی که کت و دامن طوسی پوشیده؟» می‌گویم: «به‌به! احسنت به انتخابت!» می‌گوید: «الان درست شانزده دقیقه است که زل زده به من.» می‌پرسم: «پنج دقیقه است این‌جایی، این را هم حساب کردی؟» می‌گوید: «آخ آخ! یادم رفت حساب کنم، بیا با هم حساب کنیم؛ خدایا چه عدد شگفت‌انگیزی به دست آمد! دیگر رد خورد ندارد.» اخم‌هایم را می‌کشم توی هم و می‌گویم: «به دلت صابون نزن. او نیم ساعت هم به من زل زد، بدون این‌که عملش خروجی ثمربخشی داشته ‌باشد.» هستی از جا کنده می‌شود؛ اما برای حفظ ظاهر با لبخند می‌گوید: «نیم ساعت که نشد حرف، باید عدد دقیقش را بگویی.» می‌پرسم: «مگر مهم است؟» می‌گوید: «آفتاب خانم! بفرما ببینم پس چه چیزی در زندگی مشترک مهم است؟» ادامه می‌دهد: «آخ آخ بدبخت شدم! لابد تو را برای پسر بزرگ‌ترش در نظر گرفته.» می‌گویم: «جای این حرف‌ها به فکر موضوع پایان‌نامه‌ات باش که آب‌دوغی نشود.» می‌گوید: «آی آی آی! داری رقیبت را از میدان به در می‌کنی آفتاب خانم؟ من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم. مثل یک کوه ایستاده‌ام در برابر حیله‌هایت جاری‌جان.» و هر دو می‌خندیم بی‌آن‌که حرف هستی خنده‌دار باشد. این هم معضلی شده برای مجردها که مجبورند به تَرک دیوار هم بخندند؛ زیرا در غیر این صورت محکوم می‌شوند به افسردگی و حسادت و این جور چیزها.

ناگهان هاله‌ای طوسی رنگ می‌آید جلوی چشمانم و می‌نشیند همان روبه‌رو. چشمکی می‌زنم به هستی و این گونه توجه خانم محترم را جلب می‌کنم به سوی چشم و ابرو و خلاصه این جور مادیات‌ها (با عرض پوزش از استعمال ساخت‌های نامتعارف برای واژگان متعارف؛ تشویش است دیگر، کاریش نمی‌شود کرد. مثل رؤیا دست آدم را باز می‌گذارد برای هر جور دخل و تصرفی).

«دخترم اسمت چیست؟» این همان سؤالی است که دخترها آرزوی شنیدنش را دارند؛ چون تبعات خوشی به همراه دارد. بی‌درنگ جواب خانم محترم را می‌دهم: «من آفتابم.» به‌به گفتنش هستی را می‌ترکاند؛ طوری که می‌پرد وسط مراسم قریب‌الوقوع خواستگاری از من و می‌گوید: «من هم هستی‌ام.» خانم محترم لبخندی می‌زند به چهره‌ی کودکانه‌ی هستی و می‌گوید: «من هم محترم هستم، خانم داییِ عروس خانم.» هستی زیر لبی می‌گوید: «حالا اگر تو بودی می‌گفتی زن‌دایی عروس. کلاس را داشتی؟» محترم خانم سریع می‌رود سر اصل مطلب و من که خیالم تمام مراسم خواستگاری باید به ترتیب اجرا شود، پیش از آن که چیزی بگوید، می‌گویم: «بفرمایید دهان‌تان را شیرین کنید.» سن و تحصیلات و شغل‌مان را می‌پرسد و این که مادرهای‌تان کجا نشسته‌اند خانم کوچولوها؟ دختر که نباید دست مادرش را ول کند، و غیره.

یک کله‌ قند به طور فرضی در دل من و هستی آب می‌شود و هر دو می‌رویم به فضا؛ هنوز نرسیده به کهکشان راه شیری هستی را پشیمانی فرا می‌گیرد که ای کاش آن کت و دامن قرمزه را پوشیده بودم، تقصیر تو شد که گفتی پیراهن بیش‌تر بهت می‌آید. حالا دلت خنک می‌شود اگر من به عنوان عروس جلف خانواده معرفی شوم؟ به‌ناچار از فضا برمی‌گردیم تا ضمن برشمردن لباس‌های انبار شده در کمد هستی‌جان متذکر گردیم که هستی جان بر خلاف لباسی که بر تن دارد، بسیار باوقار است و طبعی سنگین دارد، گول ظاهر تنیجِری‌اش را نخورید. محترم خانم در پایان پرسش‌نامه‌ی شفاهی‌اش، درست در لحظه‌ای که من و هستی، قبولی در گزینش را در یک قدمی خود می‌بینیم با هجوم بر رؤیاهای دو دختر معصوم می‌گوید: «کاش دو تا پسر دو قلو داشتم می‌آمدم شما دوتا دسته‌گل را برای‌شان می‌گرفتم.» هستی نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد، می‌گوید: «یکی هم ندارید؟» محترم خانم می‌زند زیر خنده: «نه عزیزم، من اصلاً پسر ندارم.»

هر دو چشم‌های‌مان را تنگ می‌کنیم و خیره به راهی که می‌توانست انتهایش دریچه‌ای باشد رو به‌سوی خوش‌بختی، ساز و آواز عروسی را از یاد می‌بریم و می‌رویم در کار عود و خرمای عزا. وقتی مراسم سوم و هفتم و چهلم خوش‌بختی‌مان را آبرومندانه برگزار می‌کنیم و برمی‌گردیم به حال و هوای عروسی، هستی جان می‌گوید: «این کجایش محترم بود؟»