دیروزتر از دیروز
روایان حدیث و طنازان سخن این چُنین نگاشتهاند: در سالیان نه چندان دور در بلدیهی ایران جوانان برومند چون «فرد نشستن را سزاوار نمیدانستند» و به دنبال «آرام جان» میگشتند، به امر تزویج روی میآوردند. در این میان خانوادهی پسر، چونان موتور جستوجوی بینگ در دامنهی جستوجوی اقوام و آشنایان، زیباروترین دختران را مییافتند و پس از بررسی دیتیِل خانوادهی آنها، قرار و مدار خواستگاری را میگذاشتند. بعد خانوادههای دختر نیز میدانستند در سه امر آماده کردن دختران برای ازدواج؛ گشودن در خانه به روی خواستگار و تلاش برای سرگیری ازدواج، حتماً باید اهتمام ورزید. پس از دیدن رفتار داماد و خانوادهاش، در صورت مساعد بودن با دادن بله، دختر و پسر را بر سر سفرهی عقد و پیمان ابدی ازدواج مینشاندند و پس از چند سال صدای بازی یک نیمجین بچه که از سر و کول خانه و خانواده بالا میرفتند، یک محله را برمیداشت. در آن روزها از هر کوی و برزن صدای خندهی بچهها میآمد و روزبهروز جمعیت ایرانیان به صورت صعودی بالا میرفت و درخت نسل ایرانیان ریشهدارتر میگشت. در آن زمانها پسران به دنبال بلا بودند در کاشانهی خود؛ چرا که گفتهاند: «زن بلا باشد به هر کاشانهای، بیبلا هرگز مبادا خانهای!» اما بلایی که به پادشاهیشان بینجامد: «زن خوب و فرمانبر و پارسا،کند مرد درویش را پادشاه» دختران نیز با ازدواج به دنبال چراغ دل یا سایهی سری برای خود بودند: «چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست، دگر نیمهاش سایهی شوی اوست» «اسدی».
امروز
حال میرسیم به امروز بلدیهی ایران و جوانانی که تاریخ، نمونهی آنها را کمتر به خود دیده است؛ گویا دختران و پسران امروز از اورانوس آمدهاند، همه نونور و لوس! دختران و پسرانی در نقش رومئو و ژولیت، که عاشق یک ساعته هستند؛ درست به اندازهی یک چت. پسران امروزی با اندک ریشی که زیر لب پایینشان است، آن هم به قاعدهی یک انگشت شصت از عشق و زندگی و حیات بشری اطلاع دارند؛ اما برعکس پدرانشان که آنها بلا را به جان میخریدند؛ اینها میخواهند بلا آنها را بخرد و به گرداب بلا گرفتار آیند. بلایی که مردان قبلی از این بلا به عنوان ابتلا به عشق خدا استفاده میکردند؛ در این جوانان عشق یعنی بازکردن یک چیپس خوشمزه با سیر و سرکه در کنار دخترانی که عاشق پول پدرشان هستند. در جوان امروزی عشق یعنی صدای آمدن پیامک؛ و زندگی یعنی خرید یک سیستم صوتی صد میلیون تومانی برای یک پراید ده بیست میلیون تومانی فسقلی. در جوانان امروزی زندگی یعنی نشستن سه ساعته در آرایشگاه برای وسمه کشیدن، مژه درست کردن، موی دماغ را چیدن، موهای داخل گوش را اتو کشیدن و موها را شبیه به ایکوئالا درست کردن.
حال آینه را پشت و رو میکنیم؛ زن که یک روزی زیربنای بهشت بود و خشتخشت بهشت را با نام دلارایش آراسته بودند، امروز چنان زشت شده است که به خاطر کتیرای موهایش و کرم حلزون صورتش هر پنج روز یک بار به صورتش آب میزند. تنوعات صورت زنان امروز که عصر پرپرستیژ و هایکلاس بودن است، از چانه تا بالا را ده نوع کرم، بیست نوع عطر، چهل نوع رنگ، شصت نوع لیزر تشکیل میدهد. حال این به کنار، آرزوهای عجیب و غریبشان است که یک روز دوست دارند چشم چپشان شبیه به آنجلینا باشد و چشم راستشان شبیه به آیشواریا، یک سوراخ دماغشان شبیه به مهلقا و ...
اما دختران که بعضیهاشان چونان دیو و ماری پرپیچ و تابند، عاقل گشتهاند و میدانند که اگر عقل خود را به کار گیرند به همهی آروزهای خود میرسند. خلاصه در این مرقومه احوال دخترانی که عقل خود را به کار میگیرند، شرح میدهیم: دختران اورانوسی و لوس بلدیهی ایران چند دستهاند: دستهی اول که عقلشان به آنها میگوید فقط و فقط باید به عشقشان ازدواج کنند و دیگر هیچ. دستهی دوم آنانی هستند که کبوتر بختشان از عقاب هم بالاتر پرواز میکند و عقابآسا شاهزاده سوار بر بوگاتی خود را شکار میکنند و به زر و زیوری که آنان را در تجمل و مصرفگرا بودن غرق میکند، دل خوش میکنند. دستهی سوم که مدنظر مرقومهی ما هستند، آنانیاند که به تدبیر عقلشان گوش فرامیدهند و اگر عقلشان را باز کنی در آن نوشته شده است: ثروت بسیار افضلتر از عشق و اخلاق است، و بدینسان بر مبنای اندیشههای ژرفشان در دادگاه انتخابشان، چنین حکم صادر میکنند: عشق بدون پول؛ یعنی عاقبت نرسیدن به آرزوها و سفرهی خالی. پس برای انتخاب شوی زندگیشان قدری تعلل میکنند و هر که را بنا به دلایلی که مهمترین آنها زر و زیور یا به گفتهی امروزیها یورو است، رد میکنند؛ اما غافل از آنکه «نه هر کمانداری تیر آرزویش به نشان آید». سالها بر همین منوال میگذرد و دختران جوان که دیگر جوان نیستند؛ هنوز منتظر شاهزاده با اسب تندرو بوگاتی هستند؛ و اگر بیش از این هم منتظر باشند، درویش سوار بر پراید را هم از دست میدهند. پس ناگزیر هنرمندِ بوم نیمنگار گشتهی بخت خود میشوند؛ چرا که گفتهاند: «زنان را بود شوی کردن هنر» «اسدی».
امروزتر از امروز
حال پس از انتخاب میرسیم به ازدواج این دختران. آرزوهاشان همان است؛ منتها کیس مورد نظر کمی زر و زیور کمتر دارد. پس چنین تدبیر میکنند که برای رسیدن به آرزوهاشان، باید آیین بیچاره کردن مردان را در پیش گیرند از جهاز گرفته تا مراسم عروسی؛ از پدر گرفته تا شوهر؛ همه را بیچاره میکنند و بیچاره. آخر طفلکیها تقصیر ندارند؛ چشم سمت راستشان آنگاه که جهاز سی اُتولی و تالار گردان نوک قلهی کوه دختر همسایه و فامیل را با دقت ده دهم دید، به چشم سمت چپ سپرد که باید جهاز و عروسی خودش از آنها بهتر باشد؛ حال بماند دود بنفشی که از عقلشان بیرون زد. بیچاره پدر و شوهر که اندر بلا گرفتار آمدهاند. اگر هر آنچه که باعث رفاه حال عروس خانم است، آماده نکنند؛ با یک که نه، هزاران جیغ بنفش همراه هستند. پس تصمیم میگیرند تا تمام عزم عمر خود را به کارگیرند تا در طی یکی دو سال چونان دستگاه پول چاپ کن، به تولید یورو بپردازند تا بتوانند با این تومورهای بدخیم تورمی، به آرزوهای تجملی عروس خانم جامهی عمل بپوشانند؛ چرا که گفتهاند: پول بر هر درد بیدرمان دواست؛ خواه جیغ بنفش باشد، خواه بلا.
بالاخره پس از آنکه داماد بیچاره از هزاران خان پول درآوردن گذشت، زندگی مجلل آنها با خانهای شیک و پیک مانند هتلهای n ستاره آغاز میگردد. البته هنوز قصهی رفاه در زندگی تمام نشده است؛ چرا که هر روزه مخترعین بزرگوار بیشماری زحمت میکشند و برای آسودهخاطر شدن زنان در خانه وسایلی جدید و کاملاً ضروری اختراع میکنند؛ از گوشتکوب برقی گرفته تا رندهی موشی شکل و چاقو نگهدار مغناطیسی و در بازکن به شکل گاو وحشی و جاتخم مرغی سرامیکی و... . حال اگر مرد این وسایل را نخرید، مُردن بِه از آن که به خانه بیاید؛ و سر و کارش با کرامالکاتبین است.
این زنان اورانوسی قصهی ما از برای چشمی که از پشت چشمی دیگر به آنان مینگرند، آنقدر «تند میروند» و هر آنچه که شوی آنها با هزاران سختکوشی و بیچارگی به دست میآرد، خرج میکنند تا ناگاه «فرو میمانند» و از پشتبام خوشبختی به زیرزمین بدبختی فرو میروند. اگر ذرهبین را جلوی چشمان عینکدار خود بگیرند، متوجه خواهید شد چشمهایی که در پی چشمی دیگر در پی رفاه یا همان تجملگرایی آنان بودند خوشبحتی آنان را نشانه رفته است و ناگاه بر اثر بلایی ورشکست میشوند؛ به راستی که خوب گفتهاند «زر هرچه که بیشتر بلا بیش»
تازه میرسیم به افضلالکلام! چند سالی است که از زندگی مشترک زوج تقریباً نیمهجوان گذشته است و باید سر و صدای بچهای سکوت یخزده و در و دیوار را بر هم زند؛ چرا که: «پسندیدهتر، کس ز فرزند نیست، چو پیوند فرزند، پیوند نیست» «فردوسی».
و همانطور که گفتهاند پسر نعمت، و دختر رحمت یا بچه نمک زندگی است. مگر میشود زندگی بدون نعمت و رحمت و نمک باشد؛ اما!
دیروز
زنان بلدیهی قدیمیهی ایران که در اول کلاممان اشارهای به آنان شد که در خاطرتان هست، در آن زمان آنقدر زاد و ولد داشتند که براثر افزایش سیر صعودی و در حد سرعت نور جمعیت ایران، جمعیتشناسان تدبیری اندیشیدند تا جمعیت را کنترل کنند؛ چون ممکن بود این انفجار جمعیت قحطی بهبار بیاورد. تدبیر چنین بود؛ فرزند کمتر، زندگی بهتر. آنقدر در تمام کانالهای تلویزیونی، رادیوها، میدانها، کوچه و خیابان و هر کجا بهخاطر خطیرتان برسد، فریاد کردند و کوپنها را برای بچهی پنجم، ششم به بعد قطع کردند تا به این روی سکه رسیدیم. آن زمان از هیبت صدای گریههای نوزادان ایرانی شیر بودیم و در آمارهامان طول موجهای سینوسی را طی میکردیم؛ اکنون از کمی زاد و ولد و صدای بسیار ضعیف نوزادان ایرانی در طول موجهای خطی گرفتار آمدهایم. اکنون دوباره جمعیتشناسان پیشبینی میکنند در آینده، نسل ایران کمیاب شود، درست مثل طلا!
فردا
اما با مشکلاتی که بر سر راه است چه میشود کرد؟ حال در این زمانه زوجین ایرانی هم که از زاد و ولد سرباز میزنند قدری عذرشان موجه است؛ اما مگر میشود که تا آخر عمر حس زیبای مادر و پدر بودن را تجربه نکرد. بگذارید مشکلات گریزناپذیر بچهدار شدن را بررسی کنیم: یک پدر و مادر خوب، وقتی که موجودی را به این دنیا دعوت میکنند در مرحلهی اول باید بتوانند از عهدهی خرج و مخارج بچه بربیایند، مخصوصاً بچههای امروزی که از همان ابتدا تکنولوژیکی رفتار میکنند و همهی فناوریهای نوین از قنداق سخنگو بگیر تا آی پد، باید برایشان مهیا باشد؛ آخر اینها، فرزندان همان پدر و مادر تجملگرایند دیگر. یادتان نرود در جهاز نوزادن هیچ چیزی نباید کم باشد، وگرنه نوزادتان از همان روزهای نخست افسرده خواهد شد. این مخارج به کنار، هزینهی دیگرش را چه کار کنیم. شاید با اندک یارانهای که به حسابمان بیاید بتوانیم حداقل پول مای بیبی را کنار بگذاریم. وای که اگر رایانهها برنامهی قطع شدن یارانه را اجرا کنند و سر ماه حساب ما خالی شود، آنگاه مجبوریم پلهپله به پشتبام برویم و با سقوط آزاد خود را برای همیشه از رایانهی زندگی حذف کنیم.
از دیگر مشکلات بچهدار شدن این است که پدر و مادر، مسئول زندگی و آیندهی فرزند خود هستند؛ آخر چگونه دلشان بیاید اشکهای پارهی تن خود را ببینند، آنگاه که تمام آرزوهای کودکشان از همان روزهای تولد تا جوانی ترور میشود؛ چرا که در پشت کنکور برای رسیدن به دانشگاه باید چونان عارفان شب را سحر کنند و آنقدر درس بخوانند تا چشمانشان از حدقه بیرون بزند؛ یا برای یافتن شغل چونان دوندگان دوی ماراتون هزاران گام بلند بردارند و چون نه بند پ را دارند و نه پدر و مادر مسئولی در ادارات دولتی، باید به ناچار شغلی را انتخاب کنند که بتوانند خرج روزمرهی خود را دربیاورند. راستی با این تورمی هم که روزبهروز چونان توموری بدخیم اقتصاد را ویران کرده است، چه کنند؟ اگر فرزندمان بخواهد ازدواج کند، آن وقت چه کنیم؛ ما که مکرراً فعل نداری را صرف میکنیم و دار و ندارمان را در تجملگرایی خود هدر دادهایم، خیلی هنر کنیم تا آخر عمرمان بتوانیم قسطهای عقبافتادهی بانکها را بدهیم. همین است که نوزاد بیچاره به محض اینکه چشمش به این دنیا میافتد از گریه خود را هلاک میکند، پیش از ما خود میداند که چه گرفتار شده است!
حال خوب است تا فرزندمان به دنیا میآید یک میلیونی به حسابش پول میریزند تا در هجده سالگی بتواند یک دست لباس پلوخوری بخرد. پس بدینسان عقل سلیم حکم میکند که به دستور جمعیتشناسان عمل کرده و برای اینکه آسودهتر زندگی کنیم، نه تنها فرزند کمتر، بلکه یک فرزند بیشتر نداشته باشیم؛ چون خودمان که از پس هزینههایش برنمیآییم هیچ، ممکن است حساب از دستمان در رود و به فرزندهای دیگرمان یارانه و یک میلیون پول داده نشود. پس شعار ما مادران و پدران اورانوسی چنین است: یک فرزند، زندگی بهتر! یکی نیست به ما بگوید؛ تو که نمیتوانی، چرا شعری بگویی که در قافیهاش گیر کنی.
فرداتر از فردا
اما از عاقبتاندیشی برای زندگی خود که بگذریم میرسیم به بلدیهی عزیزمان که گفتهاند حبالوطن من الایمان. آخر اگر بر همین منوال بگذرد که در آینده نسبت ایرانیهای اصیل در بلدیهی ایران زمین به افغانیها و عربها، حداقل یک به پنج میشود. آخر چگونه دلتان میآید نسل حافظها، سعدیها، فردوسیها، بوعلی سیناها، ملاصدراها، بهشتیها، مطهریها و ... منقرض شود! میترسیم به روزی برسیم که در بلدیهی ایران، یافتن یک نفر آریایی چونان یافتن سوزن در انبار کاه دشوار شود. تمام مشکلاتی که در این مرقومه نقل شد تقصیر زنان اورانوسی قصهی ماست. اگر در پیرو آرزوهاشان گیس سفید نکنند و زودتر ازدواج کنند و چشم به تجمل و رفاه آنچنانی ندوزند و سادهزیستی را چونان مادران خود بیاموزند که این چنین نمیشود که سن ازدواج بالا برود، زندگیها در گرو شیشه و آهن و سنگ و چوب خلاصه شود و زاد و ولد کم شود.