تقصیر کفش‌های قرمز تق‌تقی است!

نویسنده


عنوان فیلم‌: رسوایی

فیلم‌نامه‌نویس و فیلم‌ساز: مسعود ده‌نمکی

نقش‌آفرینان: اکبر عبدی، الناز شاکردوست، محمدرضا شریفی‌نیا و...

*افسانه دختر بدنامی است که از راه تلکه کردن مردان پول‌دار، مخارج مادر بیمار و برادر کوچک‌ترش را تامین می‌کند. آن‌ها در منزل حاجی بازاری پول‌داری زندگی می‌کنند که برای راضی کردن افسانه به ازدواج موقت، متوسل به تهدید او توسط چک و سفته‌هایی که از پدرش در اختیار دارد، شده است. افسانه سفته‌های پدرش را می‌دزدد و حاجی از او شکایت می‌کند.  دختر حین فرار از دست افراد نیروی انتظامی، به صورت اتفاقی به منزل روحانی محل پناه می‌برد. افسانه که قصد دارد روحانی را هم مثل بقیه‌ی مردان تلکه کرده و از او در قبال حفظ آبرویش حق‌السکوت بگیرد، تحت تأثیر شخصیت معنوی روحانی تغییر می‌کند و با شفا گرفتن برادرش در پایان داستان به خداوند ایمان می‌آورد.

 

شخصیت‌های تک‌بُعدی و تخت، داستان کلیشه‌ای، ساختار و پیرنگ ضعیف فیلم‌نامه، همه دست به دست هم داده تا «رسوایی» را که قرار بوده یک اثر معناگرا باشد، به طنزی سطحی و شعاری تبدیل کند. زمان و مکان داستان مبهم و نامشخص است و آدم‌ها انگار یک‌راست از دل یکی از ملودرام‌های دهه‌ی پنجاه بیرون آمده و تمامی مؤلفه‌های آن سینما را خود دارند. محله‌ی جنوب شهر، زن بدنام، جوان‌مرد محله، حاجی بازاری چشم‌چران و هوس‌باز، وردست شوخ و شیرین‌عقل، و خاله زنک‌های بیکار و کوچه‌نشین، همگی در «رسوایی» حضور دارند و تنها تفاوت بارز و آشکار «رسوایی» با فیلم فارسی‌های قدیم، حضور حاج یوسف در داستان است. شخصیتی که اتفاقاً تنها شخصیت مثبت و معقول فیلم است که ظاهراً قرار بوده کل بار معنوی داستان را به دوش بکشد و یک تنه همه‌ی ضعف‌های فیلم‌نامه اعم از اشکالات منطقی و شخصیت‌پردازی ضعیف داستان را بپوشاند. نقش مهم و حیاتی حاج یوسف در باورپذیر شدن داستان غیرقابل انکار است؛ اما متأسفانه با وجود پتانسیل زیادی که در پرداخت این شخصیت وجود داشته، فیلم‌ساز توجه زیادی به آن نشان نداده و به جای عمق بخشیدن به این شخصیت کلیدی از طریق پرداخت جزئیات رفتاری یک روحانی عارف‌مسلک و دوست‌داشتنی، تنها به چند کنش و رفتار سطحی و کلیشه‌ای از وی بسنده کرده است. سلام و علیک با اهالی محل و احترام مردم به او، برگزاری جلسات درس اخلاق، کمک به خانواده‌های آبرودار و .... اگرچه برای شخصیت‌پردازی حاج یوسف لازم است؛ اما کافی نیست. فیلم‌ساز برای این‌که تأثیر حاج یوسف در تغییر شخصیت افسانه باورپذیر شود دست به دامن مسائل ماورایی و کرامت‌های خاص حاج یوسف شده؛ و اتفاقاً شخصیت روحانی از همین جا ضربه خورده است.

به نظر می‌رسد فیلم‌ساز در پرداخت شخصیت حاج یوسف عجولانه و شتاب‌زده عمل کرده و از پتانسیلی که در ذات این شخصیت نهفته، استفاده‌ی لازم را نکرده است. حتی در بعضی موارد کنش‌های حاج یوسف بیش از این‌که تأثیر مثبت در مخاطب داشته باشد، او را دچار سردرگمی کرده و باعث به وجود آمدن سؤال‌هایی بی‌جواب در ذهن مخاطب می‌شود؛ سؤال‌هایی از این قبیل که، چه‌طور روحانی صاحب کرامتی که از غیب هم آگاهی دارد، نمی‌داند که مؤمن خود را در معرض تهمت قرار نمی‌دهد! چرا حاج یوسف به اهالی محل نمی‌گوید که افسانه به منزل او پناه آورده است؟ چرا به حاجی و میرزا نمی‌گوید هدیه‌ی هیأت امنای مسجد را برای کمک به او می‌خواهد؟ آن هم در حالی که همه‌ی اهل محل افسانه را می‌شناسند و قرار نیست آبرویی ریخته شود که حاج یوسف برای جلوگیری از ریخته شدن آن، آبروی خودش را حراج کند! پرسش دیگری که ذهن مخاطب را درگیر می‌کند این‌ است که اهل محل نماز جماعت‌شان ترک نمی‌شود و مرید حاج یوسف هستند؛ اما چه‌طور به محض دیدن امام جماعت‌شان که سر گذر با افسانه و دوستانش صحبت می‌کند، بلافاصله به او مشکوک شوند و شروع به سخن پراکنی و پچ‌پچ می‌کنند. صحبت کردن یک روحانی با چند دختر بدحجاب و معلوم‌الحال تا این حد عجیب و غیرمنتظره است که می‌توان چنین تهمتی به روحانی مورد اعتماد محل او زد؟ تا جایی که مردم از او رو برگردانند و جواب سلامش را هم ندهند!

اگر محله‌ای که داستان «رسوایی» در آن می‌گذرد نمونه‌ی تمثیل کوچکی از جامعه‌ی اسلامی است، پس وای به حال ما و مسلمانی ما! این‌جا کجاست که مردانش همه از دست‌فروش محله تا مأمور نیروی انتظامی چشم‌چران هستند و هوس‌باز، یا به مانند طلبه‌ای که کفش‌های قرمز افسانه را در خانه‌ی حاج یوسف می‌بیند، زودباور و سطحی‌نگر! وضعیت زنان محله از این هم اسفبارتر است. تنها زن خوب و بی‌آزار داستان مادر افلیج و بیمار افسانه است و بقیه‌ی زن‌ها همانند افسانه و دوستانش در کار عشوه‌گری و گول زدن مردان هوس‌باز محله‌اند؛ و یا در کار خاله‌زنک بازی و پچ‌پچ کردن درباره‌ی دیگران. آدم‌های خوب داستان هم که فقط در کار موعظه، نصیحت و پرتاب کردن شعارهای گل درشت...

ای کاش فیلم‌ساز به عوض پرداختن به کرامات حاج یوسف بیش‌تر به منش انسانی و اخلاقی او می‌پرداخت. صحنه‌هایی هم‌چون صحنه‌ی شام خوردن حاج یوسف و افسانه بسیار زیبا و تأثیرگذار است، به شرط این‌که مدام از زبان افسانه نمی‌شنیدیم که: «از کجا می‌دونستین من بر می‌گردم؟» این‌که حاج یوسف حدس می‌زند که افسانه دوباره برمی‌گردد و برایش بشقابی اضافه سر سفره می‌گذارد، به خودی خود زیباست و نیازی نیست به کرامات حاج یوسف ربط داده شود. سکانس همراهی حاج یوسف با افسانه و دوستانش در اتومبیل و اصرار آن‌ها برای حضور او در پارتی و دیالوگ‌هایی که بین آن‌ها رد و بدل می‌شود، به کلی زاید است. دخترها قصد دارند حاج یوسف را سر کار بگذارند و او مدام غیب‌گویی می‌کند و درباره‌ی این‌که مأموران ممکن است هر لحظه سر برسند، سخن می‌گوید؛ دخترها کم مانده از تعجب شاخ در بیاورند و لابد همه‌ی این‌ها قرار است منجر به  تحول شخصیت افسانه شود! در حالی که همه‌ حتی همان دختر و پسرهای شرکت کننده در پارتی هم می‌توانند حدس بزنند که ممکن است هر لحظه نیروی انتظامی سر برسد؛ و این همه تعجب و شگفتی افسانه و دوستانش معنایی ندارد! فیلم‌ساز به دلیل کم‌بود مصالح داستانی و ناتوانی در پرداخت شخصیت‌ها و از همه مهم‌تر اصرار در باورپذیر شدن سیر تحولی شخصیت افسانه، صحنه‌هایی از این دست را به وفور استفاده کرده و تحول شخصیت افسانه را یک‌سره بر دوش حاج یوسف و کرامات معنوی‌اش قرار داده است.

 «رسوایی» می‌توانست به اثری دینی و عرفانی تبدیل شود، اگر روحانی داستان کمی زمینی‌تر بود. همین که حاج یوسف برای جور کردن پول به این در و آن در می‌زند، کافی است و نیازی نیست حتماً از پونز روی دیوار اتاق افسانه هم خبر داشته باشد تا او را حیرت‌زده و متحول کند! همین که برای شفا گرفتن برادر افسانه در مسجد دعا کند، کفایت می‌کند و لازم نیست حتماً با ادبیات خاصی افسانه را خاطرجمع کند که حتماً برادرش شفا خواهد یافت و... . متأسفانه ایده‌ی خوب داستان به دلیل پرداخت ضعیف ماجراها و عدم توجه به این ریزه‌کاری‌ها هدر رفته است. اشکالات منطقی فیلم فراوان است؛ برای مثال در سکانسی که نقطه عطف اول فیلم است و افسانه از دست مأموران فرار کرده و به‌طور اتفاقی به منزل حاج یوسف پناه می‌برد؛ وی چند بار به قصد ترک منزل حاج یوسف تا دم در می‌رود؛ اما به دلیل حضور مأموران نیروی انتظامی که واقعاً معلوم نیست چرا از صبح تا شب برای دستگیری یک خلاف‌کار علاف شدهاند و تغییر شیفت هم نداده‌اند، ناچار می‌شود دوباره به خانه برگردد و ماندگار شود. اما درست وقتی که قرار است حاج یوسف برای کمک به خانواده‌های محروم نیمه شب از منزلش خارج شود و افسانه هم می‌خواهد او را تعقیب کند، برای لحظاتی مأموران غیب‌شان می‌زند و دختر به راحتی بیرون می‌رود و وقتی کارش تمام می‌شود، دوباره سر و کله‌ی نیروی انتظامی پیدا می‌شود و ادامه‌ی ماجرا.... گویی در مسیر تحول افسانه هر گونه تصادفی عادی است، درست مثل همان سکانس همراهی حاج یوسف و دخترها و برخورد تصادفی افسانه و برادرش موقع بازگشت از پارتی و دعوای آن‌ها و تصادف برادر، که در واقع نقطه‌ی عطف دوم و تحول نهایی افسانه را رقم می‌زند. متأسفانه فیلمی که نقاط عطف آن هر دو بر پایه‌ی عنصر تصادف شکل گرفته و شخصیت‌هایش همه کاریکاتوری و سیاه و سفید هستند، مسلماً نخواهد توانست یک روحانی را سپر بلای خود کرده و همه چیز را به عهده او بگذارد. روحانی داستان هر قدر هم صاحب کرامت باشد قادر نیست تمام مشکلات فیلم را حل کند. بهتر بود فیلم‌ساز به جای وصله و پینه کردن کرامات علما و عرفای مختلف شیعه و بنا کردن شخصیت حاج یوسف بر پایه‌ی این روایات، کمی عمیق‌تر به مضمون پرداخته و مطالعه‌ی بیش‌تری در متون دینی و مذهبی می‌کرد.

«رسوایی» بیش از این‌که اثری دینی باشد، اثری بازاری و کاسب‌کارانه است که به نظر می‌رسد با تکیه بر یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز و عروسک بزک کرده‌ای که تق و تق آدامس می‌ترکاند و دل همه را برده قرار است، تا جلوی قطع شدن فروش میلیاردی اخراجی‌ها را بگیرد و این بار هم تماشاگران را به سالن‌ها بکشاند. گیریم که آخر داستان لباس‌های عروسک بزک‌کرده‌اش از قرمز به سفیدی میل کند که رنگ پاکی است؛ ولی آیا واقعاً تحولی صورت گرفته؟ آیا مخاطب هم تلنگری خورده است؟ صحنه‌ی پایانی «رسوایی» که قرار است نقطه‌ی اوج داستان و به اصطلاح گره‌گشایی اثر باشد اتفاقاً ضعیف‌ترین و شعاری‌ترین صحنه‌ی فیلم است. معلوم نیست چه رازی در داستان باقی مانده که قرار است توسط افسانه فاش شود و چه گره‌گشایی قرار است صورت گیرد! شخصیت‌ها به نوبت خطابه‌های‌شان را ایراد می‌کنند. حاجی بازاری محل مثلاً افسانه را رسوا می‌کند و افسانه هم از حاج یوسف دفاع کرده و پته‌ی همه‌ی اهل محل را روی آب می‌ریزد و لابد شاه بیت این به اصطلاح غزل هم قرار است شعری باشد که میرزا در پایان می‌خواند و ناگهان همه‌ی آدم‌های ولنگار و بیکار و دهن‌بین فیلم متحول می‌شوند و به اشتباه خود پی می‌برند و باران و رعد و برق و باران و... تمام. صحنه‌ی پایانی و برگزاری نماز جماعت به امامت حاج یوسف می‌توانست سکانس تأثیرگذاری باشد، به شرط این‌که کلیت اثر ما را به سمت آن رهنمون می‌شد.

ده‌نمکی اگر چه نسبت به سه‌گانه اخراجی‌ها رشد قابل قبولی در کارگردانی داشته، هم‌چنان به دلیل ضعف فیلم‌نامه و شخصیت‌پردازی ضعیف آثارش تا رسیدن به درجه یک فیلم‌ساز تمام و کمال فاصله‌ی زیادی دارد. ای کاش به جای فکر کردن به سلیقه‌ی مخاطب عام و آسان‌گیر، و فروش بیش از شش میلیاردی این اثر، فیلم‌ساز کمی بیش‌تر به عمق بخشیدن به داستان و تلاش برای ارتقای سطح فیلم‌سازی‌اش توجه می‌کرد. ساخت یک اثر دینی با محوریت یک روحانی کار بسیار سختی است که نیاز به تفکر و تعمق بیش‌تری دارد و در این میان دراماتیزه کردن اثر نقش بسیار مهمی در ارتباط برقرار کردن مخاطبان با آن خواهد داشت؛ نکته‌ی مهمی که در «رسوایی» به شدت مورد غفلت قرار گرفته است. به نظر می‌رسد تا رسیدن به یک سینمای دینی واقعی، خصوصاً در شناساندن قشر روحانی جامعه هنوز راه زیادی در پیش داریم.