فیلمنامهی کوتاه
خارجی/ روز/ کوچه
بچهای حدوداً هفتساله از خانهای خارج شده و وارد کوچه میشود. لحظهای در حالیکه دست راستش را مشت کرده، میایستد. لحظهای فکر میکند و به سمت خانه میرود. جلوی درگاه ورودی، به دو گوشواره کف دستش نگاه میکند. او قصد دارد از خانه خارج شود که صدای زنی بلند میشود.
مادر: (خارج از تصویر) واسا ببینم، با اون ریخت و قیافه کجا میری؟
بچه: میرم تو کوچه با بچهها بازی کنم ... .
بچه در کوچه را میبندد و با دو پسربچهای که همسن او هستند، مشغول توپ بازی میشود. لحظهای بعد یکی از پسربچهها میایستد و توپ را بغل میکند.
پسربچه (1): از هفتهی پیش که اومدی تو این محل، اسمتو نگفتی! اسمت چیه؟
بچه: اسمم سعیده ...
پسربچهی اولی با تعجب به پسربچهی دومی نگاهی میکند.
پسربچه (2): بازی که بلد نیستی سعید. اصلاً حالیته چهطور فوتبال بازی میکنند؟
خارجی/ عصر/ کوچه
سعید در کوچه را باز میکند و از خانه خارج میشود. به قصد جستوجوی دو پسربچه نگاهی به دو طرف کوچه میاندازد؛ اما آنها را نمیبیند. با بیحوصلگی کمی قدم میزند که صدای خندهی دو دختربچه از کوچهی بغلی توجه او را به خود جلب میکند. وی لبخندی میزند و آرام به سمت آنها میرود. دو دختربچه جلوی در ورودی خانهای، مشغول بازی با عروسک زیبایی هستند. سعید با خوشحالی بهطرف آنها میرود.
سعید: (رو به دو دختربچه) وای چه عروسک خوشگلی! میدین منم باهاش بازی کنم؟
دختربچهای که عروسک را در دست دارد، با شنیدن حرف سعید، عروسک را محکم در آغوش میگیرد و نگاه تندی به او میاندازد.
دختربچه: (با کنایه) نه نمیشه ... تو پسری برو با پسرا بازی کن. اوه!
دختربچه از جایش بلند میشود و در حالیکه عروسکش را در آغوش گرفته، با بیاعتنایی رویش را بر میگرداند و در گوش دوستش کمی پچپچ میکند؛ سپس دوستش از جایش بلند شده و به همراه دختربچهی اولی به داخل خانه رفته و در را به روی سعید میبندند. سعید با رفتن آنها بغض میکند و آرام به سمت خانهی خودشان راه میافتد.
داخلی/ شب/ اتاق
سعید گوشوارهها را با احتیاط به گوشش میکند، سپس چادر سفید گلداری را بر سر کرده و مقابل آینه خود را مرتب میکند. مادر از دیدن سعید با چادر لبخند میزند.
مادر: (باخنده) آفرین سعیده خانوم، حالا شدی یه دختر خوب! تابستون که تموم شه، میری مدرسه. یه دختر خوب که دیگه میخواد بره مدرسه، فقط باید با دخترها بازی کنه.
سعیده لبخندی میزند و به طرف عروسکش میرود.
خارجی/ روز/ کوچه
دو پسربچه دارند در کوچه بازی میکنند که سعیده با چادرش، از خانه خارج میشود. آن دو با دیدن سعیده در حالیکه جا خوردهاند، دست از بازی میکشند و با تعجب به او نگاه میکنند و پوزخندی میزنند. سعیده بدون اینکه چیزی بگوید، چادرش را به صورتش میکشد و بیتوجه به آنها، به سمت کوچهای میرود که دختربچهها دیروز در آن مشغول عروسکبازی بودند. صدای خنده دخترها شنیده میشود.