رؤیا زیاد شده است . از شما چه پنهان ماندهام بلاتکلیف که کدام یکی رؤیاییتر است. رؤیاپردازان هموطن، کمکی از دستتان برمیآید؟ همگان میگویند رؤیا را از سرت بیرون کن جز همین روانپزشکی که دو ماه یکبار برای بالانس کردن میزان اضطراب و بیخیالی در خونم میروم عیادتش. چرا میروم عیادتش؟ چون شبها خوابم نمیبرد، عین مرغ سر کنده خودم را میکوبم به ابیات این شعر و آن شعر. این کلاس را هم که اگر از ما بگیری هیچیم . پس میرویم کلاس میگذاریم، میرویم پول میگذاریم توی جیب روانپزشک و میآییم، بدون اینکه خوابمان ببرد. لالایی ماماناختر، فکر کنم کارسازتر باشد تا فرمولهای این تحصیلکردههای پشتمیز نشین. خانم روانپزشک میگوید: شبها قبل از خواب، اول تمام عضلاتت را محکم بکش، خوب که کشیدی و حالیشان شد تو کی هستی و اینجا کجاست، یکهو عضلاتت را رها کن تا دست و پاهایت کاملاً شل و وارفته بیفتند روی زمین. چند بار که این کار را کردی، چشمهایت را ببند و خودت را در یک مکان رؤیایی تصور کن. هر شب در ابتدای مرحلهی دوم این سؤال برایم مطرح میشود که «کدام مکان رؤیایی؟» خلاصه برای یافتن پاسخ آنقدر به اعماق فکر فرو میروم که میشود اذان صبح و من هنوز بیدارم. نمیدانم گرفتید مطلب را یا نه؟
تشویشِ «آش کشک خالته»:
این را نپرسم خفه میشوم: راستش را بگویید شما هم که بچه بودید مثل من و هستی بهجای «آن مان نواران» میگفتید «آش ماش نواران»؟ از صبح سر از پا نمیشناسد، میترسم آخرش مثل جناب بَلبَله گوش، شوهر خالهسوسکه، بیفتد توی دیگ آش، آش و لاش بماند روی دستم. مدام هم میپرسد: «آفتاب جونم امروز چندشنبه است؟» میگویم: «چهارشنبه، دوم مرداد، پانزدهم رمضان، ولادت امام حسن مجتبی(ع)، مکان: حیاط خانهی آفتاب، موقعیت: در حال پخت آش رشته.» میپرسد: «منظور؟» میگویم: «منظور اینکه به سیستم اطلاعرسانی آفتاب، هرچند خوش آمدید، دیگر تشریففرما نشوید.» میگوید: «بدخلقی شگون ندارد، در عوض بیا پانزدهبار آش را هم بزن.» علتش را جویا میشوم، میگوید: «امروز پانزدهم است دیگر. تو همیشه از اثر کواکب بر سیارات در مدار چرخش به دور خورشید غافلی.» دو بار ملاقه را میچرخانم در دیگ و امتیازش را واگذار میکنم به هستیجان. شاکی میشود، میگویم: «امروز دوم است به تاریخ خورشیدی.»
امروز ریش و قیچی را دادهام دست هستی و خودم را سپردهام به صاحب نذر a ، بلکه کاری برای این «عزیزِ عنقریب بهزانو درآمده» کند؛ خودم را عرض کردم. روح خلاقیت، همراه اول و آخر من، یک پوشهی پاپکو دارد که از خودش جدا نمیکند . میگوید از اینترنت، پانزده طرح متفاوت از تزیین روی آش نذری دانلود کرده است و باید هر از گاه، نگاهی بیندازد و نقوش آن را مرور کند، مبادا حین رسم نقوش، اشتباهی صورت بگیرد و بین سر و همسر آبرویمان برود. میگویم: «خب، برای تزئین آش هم از همان سبکی استفاده میکردی که در پارک کردن ماشینت استفاده میکنی.» با اشتیاقی آمیخته با غرور، به چرخش ملاقه در دیگ شدت میبخشد و میپرسد: «عزیزم کدام سبک؟» خندهام میگیرد و میگویم: «کوبیسم» و پا میگذارم به فرار. جیغکشان میدود دنبالم و میگوید: «حیف که ماشینم را تازه بردم صافکاری، وگرنه میآوردم میگفتم در حضور همه یک پارک دوبل ماندگار با سبک شیتوریو در کاراته از خودت بهنمایش بگذاری.» میگویم: «حالا یک چیز ما خوب نیستها، برو بگذار توی فیسبوک.» موذیانه میپرسد: «با کدام فیلترشکن؟»
فرایند پخت آش را با همکاری ماماناختر و هماخانم، سرفرازانه بهاتمام رسانده در راستای طرح حمایت از مصرف کنندهی روزهدار، نقوشی دلچسب با کشک و نعناداغ و پیازداغ نصب میکنیم روی آش و آماده میشویم برای شناسایی موقعیت سوقالجیشی سکنهی این محله و آن محله. پیش خودتان بماند که خانوادههای پسردار در اولویتاند. نیت هستیجان خیر است، کم نگران نباشید.
میگویم: «چون میدانم شوخی است دل دادهام به دلتها.» من میگویم دل، او شکمش را نگاه میکند و میگوید: «حتی خواستگاری دختر از پسر هم بهحکم ضرورت، از نظر اینجانب بلامانع است؛ اینکه دیگر یک کاسه آش جزئی است.» با جدیت میگویم: «من با شما شوخی دارم؟» میگوید: «اخمت را بده بالا، وگرنه تو را از این هیجان محروم میکنمها.» میگویم: «تو هم محروم نکنی، ماماناختر حتماً مرحوم میکند اگر بو ببرد.» جیغ میکشد: «بو؟» میگویم: «بله، من از بوش خوشم نمیآید.» چادر گلگلیاش را مثل دخترهای دهساله کج و معوج میاندازد سرش و میگوید: «من که نه از بوش خوشم میآید، نه از اوباما.» میگویم: «بابا بوش، نه بوش، منظورم بوی خواستگاری دختر از پسر بود.»
درِ اولین خانه باز میشود. سرم زیر است. ابتدا دو پا میبینم در یک دمپایی پلاستیکی نیمهپاره، و بعد ساق پا که پوشیده شده با یک زیرشلواری راهراه سفید و آبی، رد راهها را که میگیرم و آرامآرام میآیم بالا، میرسم به یک زیرپیراهنی سفید گلوگشاد ـ سِت کرده است ـ کمی بالاتر نگاهم گره میخورد به یک صورت نسبتاً پیر، پر از چین و چروک که از تهریش سفیدش معلوم است آنقدرها هم به استحمام معتقد نیست که ما معتقدیم. خلاصه، با صحنهی عاشقانهای که روبهرو نمیشویم؛ اما هستیجان لحظهی ماندگاری را برایمان رقم میزند؛ میآید جلو و میگوید: «این آش نذر روزهداران است، اگر به هر دلیلی روزه نمیگیرید از پذیرش آش امتناع فرمایید آقا.» لب میگزم و دو دستی کاسه را تقدیم میدارم. پیرمرد هاج و واج کاسه را میگیرد و بشارت میدهد که تا چند دقیقهی دیگر با کاسهی خالی ما را در همین نقطه ملاقات خواهد کرد. هستی، روی دو پا و پشت بهدیوار مینشیند و میگوید: «این امتحانات پایان ترم مقطع کارشناسی ارشد چهقدر سعی کرد شکستم دهد؛ اما نتوانست، حالا یک کاسه آش دارد معنای شکست را برایم جا میاندازد؛ از همانها که محال است مقدمهی پیروزی باشد.» میروم طرفش: «غصه نخور، این پیر محترم فقط کمی فاصله دارد از آن تصویری که من از همسر آیندهات در ذهنم ساختهام.» میپرسد: «تو کی پروانهی ساخت گرفتی؟» پیرمرد که با کاسهی خالی برمیگردد بند دل هر جفتمان کنده میشود؛ یک شاخه گل سرخ گذاشته است توی کاسه برای خلق یک اثر هنری بکر. من که از این صحنهها ندیدهام تا حالا، با شانهی راستم میزنم به هستی و میگویم: «تو کاسه را بگیر.» زیر زبانی میگوید: «راکِفِلِر هم بود میگفتی من کاسه را بگیرم؟» میگویم: «آقا معطل هستند.» میگوید: «انتظار، عاشقترشان میکند.» سینهام را صاف میکنم میگویم: «آقا نیازی به گل نبود.» ادامهی حرفم را پیکرهی کمالات میگوید: «شما خودتان گل هستید آقا.» پیرمرد میگوید: «برای بانویی به زیبایی شما گل چه قابلی دارد؟» جز سر، چه چیز را میتوانم تکان دهم من در چنین موقعیت بغرنجی؟ کاسه را با سرافکندگی از دست پیر دلخسته میکشم و به هستی میگویم: «من میروم بست بنشینم سر سفره برای التیام زخمهایم، خودت یکتنه، تمام آشی را که پختهای میدهی به عشاق دلآشوب شهر.»
تشویشِ «مشارکت در شادیهای مردم»:
خوشم نمیآید دست زیاد شود. به خاطر همین مهرو، مهوش و مهپاره را رد صلاحیت میکنم و بیان میدارم که حضورِ هراسآور برای تیم ما شگون ندارد. بنا بر هر منطقی که شما قبولش داشته باشید از روزی که فرزندان آموزشناپذیر خواهرانم را «هراس مجسم» نامیدهام، طبیعی است که مادرانشان نیز ملقب شوند به «هراسآور» یا «حاملان هراس».
من و هستی، بابک و ملیندا، تیمی تشکیل میدهیم برای انتخاب نام بچهای که قرار است ظرف چند ماه آینده با ورودش امانمان را ببرد. بابک طبق معمول، بهعلت اینکه علاقهمند خوابهای ششماهه است، مرتباً دارد دورخیز میکند برای خواب، پس ناتوان است از انتخاب نام. ملیندا هم که از اساس بیگانه است با نامهای اساسی، پس چارهای نیست جز اینکه من و هستی پا بگذاریم به میدان و یک گوشهی کار را بگیریم. این البته منطقی است که از خلال سخنرانی بابک، برای متقاعد کردن ما در مشارکت، دستگیرمان میشود.
انگار این تابستان بمب هستهای زدهاند وسط اوقات فراغت ما؛ حسابی موجیاش کردهاند گذاشتهاند آن کنار. جهت نجات تهماندههای اوقات فراغت و چسبیدن به اجرای برنامههای درازمدت تحصیلی و غیرتحصیلی که نُه ماه است دارم در سر میپرورانم، زودتر از آنکه فکرش را بکنند اولین پیشنهادم را میگذارم روی میز انتخاب. میگویم: «من نام آواز را به شما زوج موفق پیشنهاد میکنم.» بخشی از وجود بابک که هنوز به خواب ششماهه فرو نرفته، از جایش کنده میشود: «بچهی من پسر است.» هستی میگوید: «خدایی نکرده از دهانت نیفتد.» ملیندا میگوید: «دی جِی باشد من سرم درد میگیرد.» میگویم: «خب صدایش را کم کن.» توقع ندارم ملیندا منظور مرا فهمیده باشد، هنوز تا حدودی، زبانِ فارسینفهم است. اگرچه با تمسخر اعضا مواجه میشوم، شانس میآورم نیمکتنشین نمیشوم؛ چون هر دو سهامدار، یعنی بابک و ملیندا از خطای اول من چشمپوشی میکنند، فقط با این شرط که پیشنهاد بعدی را همینجوری نپرانم و قول بدهم پس از تولد، یک شبانهروز در نظافت بچهی دو رگهی خانواده، بدون غرولند و با رضایت کامل کوشا باشم؛ به جای والدینش.
سالی چند بار، بهنوعی تعصب فانتزی با هالهای از خودشیفتگی دچار میشوم، درست عین بقیهی مردم. باز عود کرده است، بههمینخاطر سه ثانیهی بعد، نام خورشید را ارایه میدهم. بابکآقا چرتش پاره میشود و شروع میکند به دکلمهخوانی که: «پسر کو ندارد نشان از پدر...» هستی، الههی شکار فرصت، حرف بابک را قطع میکند: «پسر کو؟ ها؟ پسر کو؟»
دو ساعتی که میگذرد و نافرجام ماندن پروژه مماس میشود با قطعیت، ملیندا با عشوهای سوئدی که درآمیخته با حیایی اسلامی، میپرسد: «نظر اسلام دربارهی نام چیست؟» هستی میگوید: «شما همینجا بنشینید، من بروم ازش بپرسم برگردم.» لبم را گاز میگیرم، میگوید: «اسلام همین بغل است؛ یک کارگر افغانی است که در همین خانهی نیمهساز بغل خانهی ما کار میکند، سریع میپرسم و برمیگردم.» ملیندا در سردرگمی غرق شده و ما غریقنجاتها هیچ کدام سر پستمان نیستیم. بابک رو به هستی میکند: «سر راهت یک چایی هم بیاور برای پدر بچهی گمنام.» برایش از توصیهی دین اسلام، چند دقیقه بدون مکث حرف میزنم، تعجب نکنید از قبل مطالعاتی داشتهام در این زمینه. درست است ازدواج نکردهام؛ اما در رؤیاهایم مادر چهار فرزند سالم و ساده هستم.
ملیندا خواهشی میکند: «لطفا اسم بچهام همآوا باشد با ملیندا.» من و هستی که چند وقتی است داریم از سهیلا آذری یاد میگیریم، بههم چشمکی میزنیم و من میگویم: «چهطور است اسمش را بگذاریم قیزلاروندا؟» برای آن دسته از عزیزانی که هنوز از سهیلایشان ترکی آذری یاد نگرفتهاند عرض میکنم که قیزلاروندا یعنی «دخترهایت». ملیندا از خوشحالی میپرد هوا و بابک که در رؤیایش دارد به سمت یک قهوهخانه میرود برای نوشیدن چای، میگوید: «باز در حضور من حرف از قیز زدید؟» هستی میگوید: «عجله نکنید پیشنهادات ما تمامی ندارد، سازلاریندا هم اسم خوبی است.» باز به استحضار همان دسته از عزیزان میرساند که سازلاریندا یعنی «سازهایشان». ملیندا احساسی که میشود فارسیاش جوابگو نیست، انگلیسی به بابک میگوید:
“Oh my dear, this is so nice. I really imagine my daughter and I in the garden of roses, walking along the river. Say yes please.”
هستیجان که برایش این جور جملات ثقیل است سر بلند میکند و با ملیندا چشم تو چشم میشود و میگوید: «what? » خدا وکیلی برای مهیج تلف شدنِ اوقات فراغتمان و سستی استحکام روابط خانوادگی و آشنایی جنین ملیندا با کانونهای سرگرمکنندهی خانواده بود که سر به سر ملیندا گذاشتیم؛ وگرنه ما خودمان اگر از قاطعان طریق نباشیم، حداقل از قاطیان مسیر که هستیم. بااینحال، به ملیندا عرض میکنیم که تربیت بچه از دورهی جنینی شروع میشود و قول میدهیم مطالب مفصلی در همین باره، برای او ایمیل کنیم که تا دیر نشده، تربیت جنینش را دست بگیرد. شما نیز اگر بچهای در راه دارید برایم ایمیل بزنید تا آن اطلاعات را در اختیار شما نیز قرار بدهم. نگران نباشید زحمتی نیست، سیستم اطلاعرسانی آفتاب در تمام ساعات شبانهروز در خدمت شما مادران حال، گذشته و آینده است.
این هم نشانی پست الکترونیکی من: aftab_mahtab1391@yahoo.com