یک بازی جدید

نویسنده


گوشی تلفن همراه مدام روی ویبره زنگ می‌خورد و با هر لرزش، به لبه‌ی میز عسلی نزدیک‌تر می‌شد. زن جوان به مرد که کنار میز چرتش برده بود، نزدیک شد و با عصبانیت گفت: «خوب، جواب بده این وا مونده رو!» مرد به زحمت لای چشمان خمارش را گشود و زیر لب غر زد : «برو به کارت برس؛ باز دوباره گیر دادی. خودم می‌دونم کیه که جواب نمی‌دم!» زن دستش را به سمت گوشی برد و گفت: «خوب بذار خودم جواب بدم، بگم نیستی؛ گوشی‌رو هم نبردی!» مرد غرید: «نمی‌خواد؛ یه کم رو به راه بشم پا می‌شم، می‌رم سر کار.» زن لب و لوچه‌اش را جمع کرد و با طعنه گفت: «اونی که اهل کاره، کله‌ی سحر می‌ره بیرون؛ نه حالا که ساعت نزدیک یازده‌س.» جلوی در حمام رفت و گوشش را به در چسباند.

ـ نگار... نگار خانوم آب بازی دیگه بسه، دارم میام لیفت بزنم.

سرش را به طرف مرد چرخاند و گفت: «وای از این خواب... جهانبخش صدامو می‌شنوی، یا باز دوباره بی‌هوش شدی؟ با توام‌ها...» مرد با بی‌حالی سری تکان داد. زن ادامه داد: «به پسر مریم خانم سپردم اگه نمکی اومد، بیاد خبرم کنه، نون خشکارو بهش بدم. حواست باشه، اگه در زد، زود باز کنی.» مرد برای این که زن را از سر خودش باز کند، بدون این که متوجه حرف او شده باشد، دست تکان داد. زن به حمام رفت. جهانبخش مثل آدمی که بخواهد وزنه‌ی سنگینی را از زمین بلند کند، به زحمت از جا بلند شد. ساعت‌ها بود که دنبال خلوت می‌گشت. صدای خنده دختر کوچکش از داخل حمام به گوش می‌رسید. با خود فکر کرد بهترین فرصت است. از سالن بیرون رفت. جلوی جا کفشی در ایوان زانو زد. چشمانش را که از خواب زیاد پف کرده بود، به هم مالید. دنبال بسته‌ی کوچکی که دیروز با مهارت زیر جا کفشی پنهان کرده بود، گشت. کاغذ کوچک تا خورده را پیدا کرد و با عجله به طرف دست‌شویی رفت.

ـ بدو آقا جهانبخش که دوای دردت همینه! تا بازرسا از حموم نیومدن بیرون مزاحمت بشن، برو به کارت برس!

 چند دقیقه بیش‌تر طول نکشید که مرد از دستشویی بیرون آمد. آب دماغش را که مدام پایین می‌آمد، با پشت آستین پاک کرد. جلوی آینه ایستاد و آبی به صورت زد. احساس سبکی کرد. دیگر از آن همه خستگی خبری نبود.

ـ آخی... چه حالی می‌ده این بیرون اومدن از خماری!

به آشپزخانه رفت و با لیوان بزرگی از چای نبات به سالن برگشت. صدای خنده‌های بلند نگار هنوز از داخل حمام به گوش می‌رسید. مرد کنار کاناپه روی زمین ولو شد و چای را با ولع سر کشید. با قاشق خورده نبات‌ها را زیر و رو کرد و به صدای چیرینگ جیرینگ‌شان گوش سپرد. سرگیجه‌ای گنگ خانه را با تمام وسایلش دور سرش چرخاند. به‌ناچار چشمانش را بست. پس از مکثی کوتاه چشم گشود. با ناباوری خود را میان سبزه‌زاری وسیع دید. نور خورشید بر تپه‌ها می‌تابید. دست نسیم انگار بر ساقه‌ی گیاهان وحشی شانه می‌کشید. مرد تاق باز کف سالن دراز کشید و به آسمان آبی خیالش خیره شد. اشعه‌ی نور چشمانش را می‌آزرد.

زن، پیراهن ‌زردرنگ دخترک را پوشاند و حوله را مثل کلاهی روی سر او بست.

ـ حالا شدی دختر خودم. برو تا من حمومو تمیز کنم بیام؛ فقط حواست باشه تا موهات خشک نشده حوله از رو سرت باز نشه، سرما بخوری.

دخترک چشمان شفافش را به مادر دوخت و جواب داد: «باشه مامان! حواسم هس.» دخترک از حمام بیرون رفت و دمپایی‌های رو فرشی‌اش را پوشید. با شیطنت کودکانه‌اش پاورچین پاورچین به پدر که کف حال وا رفته بود، نزدیک شد. بالای سرش ایستاد و با هیجان جیغ کشید.

ـ یوهو... بابا پاشو ببین چقد خوشگل شدم.

دخترک که از خواب‌آلودگی پدر خسته شده بود، کنار او نشست و با دستان کوچکش، مرد را تکان داد وگفت: «بابا پاشو! چقد می‌خوابی؟ مامان اگه بیاد ببینه هنوز خوابی، عصبانی می‌شه‌ها.» مرد که هنوز گیج خیالاتش بود، صدای جیک‌جیک جوجه‌ای را در گوش شنید. پلک گشود و با بی‌حالی اطرافش را ورانداز کرد. جوجه تپل زردرنگی کنارش بالا و پایین می‌پرید. مرد چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. سر جایش غلتی زد و به چشمان درشت جوجه زل زد.

ـ چه جوجه‌ی خوشگلی. چقدم تپل مپله!

صدای خنده‌ی دخترک در خانه پیچید.

ـ بابا، جوجه کجا بود! بازیه جدیده؟

باز هم صدای جیک‌جیک در گوش مرد پیچید. چشمانش را با پشت دست مالید و گفت: «تو این دشت، جای تعجب داره، که تا حالا گیر هیچ جونوری نیفتاده!» مرد حریصانه مشت باز کرد و به طرف جوجه جستی زد.

ـ وایسا ببینم کوچولو...کم جیک‌جیک کن...کجا در می‌ری؟

دخترک که دنبال یک همبازی می‌گشت، به سمت کاناپه رفت و پشت آن قایم شد.

ـ بابا اگه تونستی، بیا منو بگیر.

مرد از جا بلند شد. نور آزارش داد و دیدش را تار کرد. پلک‌هایش جمع و باز شد و فریاد زد: «پس کجا رفتی؟» تخته‌سنگی کمی آن‌سوتر نگاهش را به خود جذب کرد.

ـ صدای جیک‌جیکت که از پشت اون سنگه می‌آد... وایسا که دارم می‌آم سراغت.

مرد نزدیک کاناپه شد. به طرف جوجه چنگ انداخت. حوله از سر دخترک باز شد و موهای بلند و خیسش روی شانه‌هایش ریخت. مرد با هیجان بیش‌تر او را دنبال کرد. دخترک چند بار دور سالن گشت و از لای دستان پدر فرار کرد. قلب کوچکش در سینه تندتند می‌زد و نفسش به شماره افتاده بود. در حالی که از خنده ریسه می‌رفت، به سمت آشپزخانه دوید. مرد که حالا دیگر از جست و خیز جوجه عصبانی شده بود، به دنبالش دوید.

ـ خسته‌م کردی. وقتی کبابت کردم خوردمت، دیگه فرار نمی‌کنی!

 دخترک به صورت پدر خیره شد. از نگاه وحشتناک او ترسید و خنده بر لبانش ماسید. نگاه پدر، نگاه همیشگی نبود. یاد گرگ کتاب شنل قرمزی افتاد. کنج آشپزخانه کز کرد. ترسی گنگ او را در بر گرفت. با التماس گفت: «بابا دیگه بازی بسه. مامان اگه بیاد ببینه حوله از رو سرم افتاده، دعوام می‌کنه.» مرد همچنان به او نزدیک شد. ناگهان چاقویی کنار ظرف‌شویی چشمش را گرفت. بی‌اختیار آن را برداشت و مثل عقابی که به طرف بره‌ای برود، به دخترک زل زد.

ـ دیدی بالاخره به چنگم افتادی. بیا می‌خوام سر تو ببرم، کبابت کنم!

دخترک با دیدن چاقو، وحشت‌زده جیغ کشید: «باباجون تو رو خدا، من این بازی رو دوس ندارم.» زن از داخل حمام صدا زد: «چی شده نگار؟ چیزی شکستی؟» دخترک از کنار پای پدر در رفت و به سمت حمام دوید.

ـ مامان مامان، بابا داره چاقوبازی می‌کنه. مگه نگفتی چاقو خطر داره؛ نباید باهاش بازی کنیم؟

زن با شنیدن کلمه‌ی چاقو دلش هوری ریخت پایین. لباس‌های کثیف را در سبد جا داد. دست‌هایش را شست و از حمام بیرون آمد. دخترک به در چسبیده بود و با دیدن مادر، خودش را در بغلش جا داد و گفت: «مامان... بابا چاقوبازی می‌کنه!» مرد در حالی که از راه رفتنش معلوم بود، نمی‌تواند تعادلش را حفظ کند، چاقو به دست به آن‌ها نزدیک شد.

ـ جوجه‌ی بی‌صاحب، برا چی در می‌ری؟

زن با ناباوری به او زل زد و گفت: «جهانبخش! این دیوونه بازی‌ها چیه؟ بچه ترسیده؛ چاقو رو بذار کنار.» نور همچنان بر صورت مرد می‌تابید. جوجه‌ی کوچک کنار پرتگاهی به این سو و آن سو می‌دوید. مرد فریاد کشید.

ـ اَه، این نورم نمی‌ذاره ببینم کجا رفتی.

چاقو را بی‌اختیار در هوا چرخاند. زن از ترس این که چاقو به دخترک نخورد، دستش را سپر کرد. تیزی چاقو بر کف دستش نشست و خون بیرون جهید. دخترک که مثل بید می‌لرزید به مادر چنگ زد؛ و صدای گریه و جیغ فضای خانه را پر کرد.

ـ مامان تو رو خدا باز دوباره دعوا نکنین، من می‌ترسم... مامان... مامان...

زن با دست دیگر روی برش چاقو را فشرد. چهره‌اش از سوزش و درد در هم مچاله شد. اشک در حوض پلک‌هایش موج انداخت.

ـ تو رو خدا جهانبخش... نکنه باز رفتی سراغ اون کوفتی؟

مرد که انگار صدای کسی غیر از آن جوجه را نمی‌شنید، همه‌ی حواسش برای گرفتن دخترک بود. زن بارها با صدای بلند و التماس سعی کرد او را هوشیار کند. دیگر با بی‌توجهی او، به حدسش، یقین پیدا کرد. مرد همچنان گیج می‌زد، بر زمین می‌خورد و بلند می‌شد. زن سعی کرد چاقو را از دستش بگیرد. با گریه و التماس جلوی او ایستاد.

ـ تو رو خدا جهانبخش، همه‌مونو بدبخت کردی. چند بار قول دادی... داری با این کارات ما رو هم به کشتن می‌دی، تو رو خدا چاقو رو بده به من...

مرد با فریاد به دختر نزدیک شد و داد زد: «لعنتی وایسا ببینم.» زن که دید التماس‌هایش بی‌فایده است و مرد هنوز در عالم خود سیر می‌کند، مستاصل به هر سو دوید و فریاد کشید: «کمک...کمک، به دادمون برسین... خدایا به فریادم برس...کمک!» مرد به گیسوان دخترک چنگ انداخت. زن با عجله چادرش را از چوب لباسی برداشت و به زحمت نگار را از لای دست مرد جدا کرد. دخترک باز هم جیغ کشید. چند تار مو از گیسوانش، لای دست پدر جا ماند.

ـ وای سرم مامان... سرم درد گرفت.

زن سریع دخترک را زیر بغلش زد؛ فریادکشان به حیاط دوید و از خانه بیرون زد. در آهنی حیاط محکم به هم خورد. پسرک همسایه، همان طور که گاری مرد نمکی را به سمت خانه هدایت می‌کرد، به آن‌ها نزدیک شد. زن چادرش را نامرتب به سر کشید. نصف کوچه را دوید. صدای پسرک را از پشت سر شنید.

ـ مرجان خانم کجا دارین می‌رین؟ مگه نگفتی نمکی رو خبر کنم؟

دل‌شوره‌ای بر جان زن نشست و گفت: «چه خاکی تو سرم بریزم. نکنه بلایی سر خودش بیاره!» بی‌اختیار برگشت و داد زد: «حسین بدو باباتو خبر کن بیاد خونه‌ی ما... بدو.» نگاه چند عابر با شنیدن صدای زن به سمت او برگشت. پسرک جلو دوید و پرسید چه شده است. زن وسط حرفش پرید و فریاد زد: «گفتم بدو پی بابات... زود باش...»

***

  صدای پیج‌کردن دکترها از راهروی بیمارستان به گوش می‌رسید. بوی بتادین فضا را پر کرد. پرستار باند را با حوصله دور دست زن پیچید.

ـ نگران نباشین، زخمش عمیق نبود.

زن به او خیره شد و در حالی که بی‌صدا اشک می‌ریخت، با بغض گفت: «این زخم چند وقت دیگه خوب می‌شه، زخم دلم رو چیکار کنم!» پرستار که ناراحتی او را دید، قیچی و اضافه‌ی باند را کناری گذاشت و روی تخت کنار او نشست.

ـ خیلی وقته معتاده؟

زن آب دهانش را قورت داد و چشمان قرمزش را با بال چادرش پاک کرد.

ـ نگار یه سالش بود که رفت تو خط این کارا... هزار بار خواستم بچه‌مو وردارم برم خونه‌ی بابام؛ ولی باز دلم براش سوخت؛ اما حالا دیگه رفته طرف یه زهر ماری که حتی بچه‌شم نمی‌شناسه! می‌خواست به جای جوجه سرشو ببره...

پرستار که با شنیدن حرف‌های او ناراحتی در نگاهش موج می‌زد، با تأسف سری تکان داد و گفت: «شغلش چیه؟ اونقد درآمد داره که هم خرج شما رو بده، هم بره سراغ این جور چیزا؟»

ـ کارش گچ‌بری ساختمونه... درآمدش بد نبود؛ ولی هر روز که می‌گذره، به کارشم بی‌علاقه‌تر می‌شه...

تازه درد و دل زن باز شده بود که مرد همسایه در حالی که دست دخترک را در دست داشت، به در اتاق آن‌ها نزدیک شد.

ـ شرمنده‌ام آقا بهرام، امروز مزاحم شما هم شدیم. اگه شما نبودین، نمی‌دونستم چی کار کنم.

دخترک با شادی به مادر نزدیک شد و گفت: «ببین مامان، آقا بهرام برام ساندویچ خرید.» زن او را در آغوش کشید و گفت: «دستش درد نکنه.» مرد با اشاره ابرو، زن را کناری کشید.

ـ مرجان خانم بهتره شما برین خونه به برادرشم خبر بدین بیاد. من این جا هستم.

زن با ناراحتی سری تکان داد. از جا برخاست. دست دخترک را گرفت و از پله‌های بیمارستان بالا رفت. پشت دیوار شیشه‌ای اتاق سی‌سی‌یو ایستاد؛ و به تن بی‌جان مرد زندگی‌اش خیره شد. دخترک به ساندویچش گاز زد و روی پنجه‌ی پا ایستاد؛ اما هر چه کرد قدش به پشت شیشه نرسید؛ با صدای کودکانه‌اش گفت: «مامان! بابا اونجاس؟ داره چیکار می‌کنه؟ بازم خوابیده؟» زن هر چه فکر کرد، جوابی برای سؤال‌های دخترک پیدا نکرد. باز هم بی‌صدا اشک ریخت. دخترک با کنجکاوی بیشتر پرسید: «مامان! چرا اون خانومه که لباس سفید داره، نذاشت من برم تو؟» و باز هم هر چه گوش سپرد، جوابی از مادر نشنید. گاز دیگری به ساندویچش زد و با دهان پر گفت: «خودم می‌دونم. چون بابا بدون اجازه به چیزای تیز و خطرناک دست زده؛ حالا اون خانومه زندانیش کرده. مگه نه مامان؟» زن اشک‌هایش را پاک کرد. دست دخترک را گرفت و به طرف در خروجی به راه افتاد.