در میانشان هیچ کس استادتر از او نبود! دستاری سفید بر سر داشت و محاسن بلند و جوگندمیاش حکایت از گذشت روزهای پرغرور جوانی بود. سالهای سال از جوانیاش میگذشت؛ از آن روزها تا به حال، کوفه وطنش شده بود... در حکومت ابوبکر، خالد بنولید همراه چهل نفر از جوانان دیگر اسیرش ساخت. از همانوقت هم به کوفه آمده بود و در شهر علویان زندگی میکرد.
اثیر بنعمرو هانی سلونی، طبیب یهودی با نگاه دقیقتری زخم را از نظر گذراند؛ زخمی عمیق و شکافته بود! با اینکه متخصص زخمها بود و در جراحی استادتر از همهی اطبای کوفه، زخمی چنین کاری ندیده بود! به زخم دقیقتر نگاه کرد، آنگاه مجذوب چهرهی روحانی علی(ع) سربرگرداند و رو به اطبایی که پشت سرش نشسته و منتظر بودند، گفت: «شُش گوسفندی بیاورید.» اطباء متعجب از دستور وی، شُش گوسفندی مهیا ساختند و منتظر ماندند تا ببینند استاد چه معالجهای در نظر دارد؟ یکی از حضار گفت: «اثیر بنعمرو، معالجهی زخمی چنین کاری از پس شُش گوسفند برنمیآید!» اثیر شُش گوسفند را تا جلوی چشمش بالا آورد و از میانش رگی بیرون کشید. رگ را آرام و بادقت در زخم سر حضرت گذاشت. یکی از اطبا که درمان را دقیقتر از سایرین دنبال میکرد، گفت: «استاد! در این سالها زخمهای بسیاری را معالجه کردهام؛ اما این شیوه را هیچگاه امتحان نکرده بودم.»
اثیر بیهیچ کلامی رگ را از میان زخم برداشت. حضار در انتهای رگ، ذرات سفیدی که گویی از درون سر حضرت بیرون آمده بود، مشاهده کردند. شانههای اثیر یکباره لرزید. اطبا منتظر درمان وی بودند، همه به او ایمان داشتند و میدانستندکه در میانشان هیچ کسی استادتر از اثیر بنعمرو نیست. اثیر به فکر فرورفت، میدانست که احوال مریض لاعلاج را به بیمار نمیگویند؛ ولی مطمئن بود علی(ع) کسی نیست که لازم باشد احوالاتش را به اطرافیانش بگوید. آنوقت صدای محزون اثیر قلبهای حاضرین را تهی ساخت: «ضربت شمشیر به مغز رسیده! دیگر معالجه سودی ندارد!» شیون فضای اتاق کوچک را پر ساخت؛ اثیر ادامه داد: «ای امیرمؤمنان(ع) هر وصیتی داری بکن!» شیون بلندتر شد و در حیاط پیچید. امیرمؤمنان(ع) در بستر بیماری بهسختی دست بلند کرد تا کاغذ، قلم و دواتی بیاورند. میخواست وصیتش را بنویسد؛ با اینکه بدان آگاه بود که خیلیها پس از رفتنش بهآن عمل نخواهند کرد!
***
نگاه امکلثوم به چشمهای مرد دوخته شد. دوست داشت مرد بگوید: «حال مولایم خوب است.» دوست داشت بگوید: «باز هم پدرت از بستر بیماری برمیخیزد، سرت را نوازش میکند، دستهایت را میگیرد و دست در دست هم دوباره میان نخلستانهای کوفه راه میروید...» اما مرد در دل غمی سنگین داشت؛ آخر در کوفه همه از این واقعه حرف میزدند؛ همه از شهادت اولین مرد مسلمان و مولای شیعیان میگفتند. زخم سر حضرت را که باز کردند، نگاه کنجکاوانه امکلثوم؛ دردانهی علی، به چشمهای مرد دقیقتر شد. لبخند کمرنگی بر لبهای مرد نقش بست و آرام گفت: «ای امیرالمؤمنان(ع) زخم شما سخت نیست.» مولا علی(ع) دستش را بالا آورد و نجواکنان جواب داد: «میدانم که این لحظات، آخرین لحظات زندگیام است.»
سخن مولا چون آب سردی وجود مرد را سرد ساخت؛ کوفهی بی مولا، حتی فراتر از آن، دنیا را بیمولا نمیخواست! لبخند روی لبان مرد محو شد، صورتش گُر گرفت و داغی اشک بر گونههایش سرید. دختر با دیدن خیسی گونههای او جواب سؤالهایش را گرفته بود و میگریست. هقهق گریههای کودکانهاش بلند و بلندتر شد؛ خود را بر شانهی پدر افکند و دست بزرگوار حضرت را غرق بوسه کرد.
مولا دست بالا آورد، سر دردانهاش را نوازش کرد و آرام فرمود: «دخترکم برای چه میگریی؟» بغض راه گلوی امکلثوم را بسته بود. تنها میگریست. مرد با صدای لرزانی جواب داد: «چهطور نباید گریست، در حالی که شما را لحظاتی دیگر از دست خواهیم داد؟» مولا رو به امکلثوم ادامه داد: «به خدا سوگند اگر آن چه من میبینم تو نیز مشاهده کنی، هرگز گریه نخواهی کرد.» آنگاه دست به آسمان بلند کرد و آرامتر از قبل گفت: «ملائک الهی، پیدرپی به سویم میآیند...» به سمتی دیگر اشاره کرد و ادامه داد: «این هم برادرم محمد(ص) رسول خداست، کنار بسترم نشسته و میفرماید نزد ما بیا که آنچه در پیش داری، بهتر از جایی است که در آن هستی.» مرد باز هم نمیدانست آن لحظات سخت بر او، امکلثوم و حضاری که آنجا بودند، چگونه گذشت؟ اما این را خوب میدانست که چهرهی نورانی مولایش آرامتر از همیشه بود؛ لبخند نشسته بر لبش به روی فرشتگان بود و دستانش در دست رسول خدا(ص).
منبع:
- رسولی محلاتی، سیدهاشم، زندگی حضرت امیرالمؤمنین، انتشارات علمیه السلامیه.