کارشناس ادبیات فارسی
نگاهی به رمان «اینجا؛ نرسیده به پل»
«اینجا؛ نرسیده به پل...»، اولین رمان «آنیتا یارمحمدی» است که توسط نشر ققنوس منتشر شده است. قبل از این، اسم این نویسندهی جوان را در جایزههای ادبی مختلف شنیده بودیم؛ جایزهی ادبی اصفهان، جشنوارهی ملی داستانهای ایرانی، کنگرهی شعر و داستان بندرعباس و...
«اینجا؛ نرسیده به پل...» آیینهای از دختران جوان دههی شصت، با دغدغهها و مسائلی که مربوط به همهی نسلهاست، البته با کمی تفاوت. تفاوت این دغدغهها به پایتختزدگی دختران حاضر در داستان مربوط میشود. جوانانی که با اندک تفاوت سنی با هم در شلوغی و سر و صدای تهران گم شدهاند و هر کدام بهنوعی گمشدهای دارند. باید این کتاب را خواند تا فهمید این نسل چگونه مشکلاتشان را حل میکنند. شاید که در انتها، با آنها همدلی کنیم ...
نویسندهی جوان رمان «اینجا؛ نرسیده به پل...» با بهتصویر کشیدن زندگی سه دختر جوان به نامهای «رؤیا»، «آیدا» و «مهتاب» توانسته تصویری از نسل دههی شصت ارائه دهد تا نسلهای پیشین بتوانند آنها را درک کنند؛ اگرچه این تصویر، برشی ناموزون از جوانان این دهه است، میشود گفت اینهم یک جور عکاسی است با این تفاوت که عکاس با بزرگنمایی بعضی قسمتها، از اهمیت دیگر جنبههای این نسل کاسته است.
بچههای دههی شصت مدتهاست تبدیل به واژهای آشنا برای ما شده است. برای نسلهای پیشین در بیشتر موارد، این واژه، ترس و هراس با خود بههمراه میآورد چرا که شاید بزرگترها در رویارویی و تربیت این طیف خود را عاجز میدیدند، با آن تفاوت فاحشی که بین دوران زندگی والدین و فرزندان وجود داشت. چهبسا چند سال گذشته عدهای بودند که هنوز لذت تلفن ثابت را تجربه نکرده بودند که با هجوم همه جانبهی تکنولوژی، تنها در فاصلهی چند سال با اینترنت و موبایل و ... دست به گریبان شدند. گرچه با خواندن «اینجا؛ نرسیده به پل» درمییابیم که ترس از دههی شصتیها چندان هم بیمورد نبوده؛ چراکه با ورود به زندگی این سه دختر، بهاین نکته میرسیم که والدین آنقدر در اتفاقات آن دوران غرق شده بودند که دیگر جایی برای توجه به فرزندانشان باقی نمانده بود. همین میشود که در کتاب، با نسلی روبهرو میشویم که بویی از اعتقاد و دین نبردهاند، بههمین سادگی!
دخترانی که روابطشان با جنس مخالف آنقدر عادی نشان داده شده که گویی امری مرسوم و مورد قبول همگان است. سیگار میکشند و با بهتصویر کشیدن نوع پوشش و رفتارها درمییابیم که معنویت، پاکی روح و دل دادن به چارچوب اولیهی اسلام در آنها نیست، اگرچه در یک کشور مسلمان زندگی کنند و نام مسلمان را هم یدک بکشند.
داستان در حدود 25 بخش است که هر کدام از این بخشها به نام یکی از شخصیتهاست. اتفاقات داستان را از زبان همان شخصیت میخوانیم با روایتی متفاوت. هر کدام از راویها سعی دارند واگویههایشان از زندگی پیرامون خود را بهنحوی تصویر کنند تا هرچه واقعیتر بهنظر بیاید. رؤیا، معلم یک آموزشگاه زبان انگلیسی و مطلقه است. او در حال کلافهشدن از دست زبانآموزهایی است که نمیداند چهطوری به آنها تلفظ صحیح بعضی کلمات را بفهماند. تنهاییهای او با کلنجار رفتن با جمشید میگذرد، کسی که بعد از طلاق رؤیا با وی آشنا شده و دوستش داشته، اما از سر اجبار ترکش کرده است.
بررسی خاطرات رؤیا به ما میفهماند که رؤیا برای فرار از خانهای که پدر دائمالخمرش در آن جولان میدهد با کسی که هیچ سنخیتی با او نداشته ازدواج میکند و بدون هیچ تلاشی برای ادامهی زندگی، طلاق میگیرد. سپس با جمشید که او هم معلم آموزشگاه زبان است آشنا میشود و بعد از گذشت دورهای که خوب با هم انس گرفتهاند، جمشید هنگام سفر به خارج از رؤیا میخواهد که فراموشش کند. «دخترجون چرا اینطوری فکر نمیکنی که بابا من دو سال زندگیم گذشت با یه یارویی که دوسش داشتم؛ همین! حالام اون کارش جور شده و داره میره یه خراب شدهی دیگه...» (ص26).
آیدا، دانشجوی ادبیات است. دانشگاه را دوست ندارد؛ اما او هم مجبور به تحمل است. او از اصفهان به تهران آمده تا مثلاً درس بخواند؛ اما در واقع برای فرار از خانه، تهران را تحمل میکند. مادرش سالها پیش از پدر جدا شده و دیگر حتی یکبار هم برای دیدن آیدا نیامده است. خوشبختانه ازدواج پدر با زنی دیگر، زندگی آیدا را تلخ و سخت نکرده، مادر جدید آیدا را خیلی دوست دارد؛ اما او از همه چیز دلگیر است. سه ماه است برای دیدن خانواده مخصوصاً خواهری که شبیه او نیست و از ماجرای مادر واقعی آیدا خبر ندارد و دلبستگی فراوانی هم به وی دارد، به اصفهان نرفته است.
آیدا نیز مانند رؤیا گرفتاریهای عاطفی دارد. محمد دوست آهنگساز آیدا، بعد از کشمکشهای بچهگانه از او جدا میشود و به پیشرفتهایی هم میرسد. آیدا هم بعد از مدتی دوست دلسوز دیگری پیدا میکند. فرهاد که سرش توی اینترنت است و از همین طریق هم با آیدا دوست شده است. «پکهای آخر را میزدم به سیگار و باد خنک از درز باز پنجره میخورد به صورتم. گفتم: «ظهر دم تالار وحدت، عکس محمد رو دیدم.» خاک سیگار را تکاندم. سینه سپر کردم؛ شکل خود محمد توی عکس. «آقا همچی... لباس فرم پوشیده بود، این جاها همه بتهجقه، تار به دست و...» (ص124).
مهتاب، دانشجوی شهرستانی، در پی بهانهای برای ماندن در تهران است. ادامهی تحصیل را دوست ندارد؛ اما بهانهای بهتر از این برای ماندن در پایتخت نیست. دلش میخواهد در تهران باشد و کمک خرج خانهاش در همدان! برای این منظور با زور و التماس از مادرش پول میخواهد تا برود و دورهی کاشت ناخن مصنوعی ببیند. برای رسیدن به این منظور نذر و نیاز هم میکند. بالاخره هم موفق میشود و آموزش میبیند. خصوصیت مهتاب در این رمان به تیپ دختران نیازمند حمایت همسر، اهل آرایش و شیکپوشی و - در مواقعی که گره به کارشان میخورد - اهل نذر و نیاز، نزدیک است.
بیشتر کتاب پر است از جریان کاشت ناخن یا مسائل مربوط به آن. گویی هیچچیز پراهمیت دیگری بین دههی شصتیها وجود ندارد جز دوستان غیر همجنس و مشکلاتش؛ ناخن مصنوعی، سیگار و زیبایی ظاهری! این تصویری است که از دختران جوان ایران در این رمان ارایه شده است. تنها قسمتی که دین در آن نمود پیدا میکند پخش صدای اذان است و اینکه مهتاب با خودش فکر میکند و خوشحال است که نمازهای این هفتهاش قضا نشده، اما معلوم نیست چرا از اینکه با کاشت ناخن خانمهای دیگر را بینماز میکند، ناراحت نیست.
جای بسی تعجب و تفکر است که داستانهای ارایه شده به ناشران یا کارشناسان، بهتر از این نیست؛ شاید هم جریانی برای کمرنگ شدن دین در وادی ادبیات داستانی در کار است! «اینجا؛ نرسیده به پل» یک رمان خوشخوان است که از تکنیک زیبایی بهره میگیرد و مانند یک پازل باید آنها را کنار هم چید تا تصویر کامل را دید و منظور نویسنده را دریافت. گرچه توضیح یک اتفاق پیشپا افتاده از زبان سه راوی خستهکننده است، شاید این خوشخوانی و لبخندهایی که گاه و بیگاه بر لبهای خواننده مینشیند، ناشی از جنس اجتماعی یکسان مخاطب با نویسنده باشد؛ وگرنه چه بسیارند کسانی که نه میدانند «گودر» همان «گوگل ریدر» است و نه حتی یکبار در عمرشان کلیپ «بام؟ شیبدار؟» را دیدهاند.
هیچکدام از سه دختر داستان، مانند بسیاری از هم نسلهایشان تسلیم شرایط نمیشوند، البته پیروزی را هم بهتمامی به آغوش نمیکشند . نویسنده، در این رمان بهدنبال نشان دادن تنهایی است. دو رابطهی عاشقانه شکستخورده و رابطهای نیمبند که هر آن بیم فروریختنش میرود، در داستان حضور دایمی دارند. «یارمحمدی» با استفاده از تکنیک سیال ذهن و ورود مداوم به ذهن راویان قصه، با زیرکی، تنهایی شخصیتها را به باور مخاطب مینشاند. نویسنده سعی کرده بین شکستهای عاشقانهی دختران و گذشتهی پرفراز و نشیبشان رابطهای بیابد. تا آنجا که طاقت نمیآورد و از زبان رؤیا می نویسد: «بابا فکر میکرد خرم من! حالیام نمیشود وقتهایی که زنی پالتوپوش و کفش تقتقی باهاش میآمد خانه، دیگر آفتابی نمیشد توی عمارت بالا تا فردا ظهر که از مدرسه برمیگشتم و سرحال بود و هی میخندید و مثلاً میخواست خیلی بامزه باشد» (ص149).
با تمام آنچه گفته شد چند ایراد اساسی دیگر هم در رمان هست. شخصیت رؤیا و آیدا بسیار بههم شبیهاند. نویسنده با استفاده از واگویههای دو شخصی به این فکر دامن میزند. بدی ماجرا اینجاست که هم رؤیا و هم آیدا از ازدواج مجدد پدرشان رنج میبرند. البته با توجه به شرایط سنی مشابه و فضای زندگی مشترک از شباهتهای رفتاری شخصیتها گریزی نیست؛ اما گاهی مخاطب تصور میکند با اندکی تغییرات، میشد از رؤیا و آیدا یک شخصیت ساخت.
کتاب «اینجا؛ نرسیده به پل» حاصل کار نویسندهی جوانی است که پیداست استعداد نوشتن دارد و بهخوبی از پس نوشتن دغدغههای ذهن شخصیتها برآمده است. «یارمحمدی» ثابت کرده نویسندهای است که ذهن را خوب مینویسد و شاید این یک نکتهی فوقالعاده خوب در کار او باشد.
نویسنده در این رمان از زبانی شیوا و رسا استفاده کرده است؛ اما گاهی با واژههایی مانند «زنه»، «مقنعههه» و ... بهناگاه از این زبان نرم فاصله میگیرد. شاید در نگاه اول، برای مخاطب غیرحرفهای این مسأله ایجاد صمیمیت کند؛ اما برای مخاطب حرفهای بسیار آزاردهنده است. یا جمله «اثیری بود اصلاً به خدا» برای مخاطب باورپذیر نیست؛ زیرا انتظار ندارد رؤیا از واژهی ثقیلی مثل «اثیری» استفاده کند. شاید در این میان، باید منتظر هنرنمایی ویراستار اثر میبودیم که البته خبری هم در شناسنامهی کتاب از این عنصر واجبالوجود در عرصهی انتشار کتاب نبود. نکتهی آخر اینکه «یارمحمدی» توانسته از پس ذهن راویان خود بربیاید و دغدغهی زندگی شهری دختران و تنهایی بیپایانشان را تصویر کند؛ اما شاید اگر به خود فرصت بیشتری میداد، میتوانست از این رمان، یک رمان خوب و درخشان بسازد.