لبخند روی لبانش ماسیده بود

نویسنده


چرخ دستی را به جلو هل می‌دهد لبه‌ی آن می‌نشیند. سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد، چادر زنی به لبه‌ی چرخ گیر می‌کند. ناسزا می‌گوید: «چکار می‌کنی حمال؟» ساعت مچی عماد را از جیب شلوارش در می‌آورد، یک ساعت و چهل دقیقه به افطار مانده است. دهانش خشک و بدمزه است. ساعت را توی مشتش فشار می‌دهد؛ آه بلندی می‌کشد و زیر لب می‌گوید: «عماد...» صدای غرغر زنی می‌آید: «راه مردم رو بستی که چی بشه؟» پیرمرد تکانی می‌خورد و چرخش را تا آن‌جا که راه دارد به طرف دیوار می‌کشد. صدای نامفهومی از میان لب‌هایش شنیده می‌شود: «خرفت شده‌ام، دیگه به درد کار نمی‌خورم.» برمی‌گردد به عقب نگاهی می‌اندازد. زن‌ها با چادرهای سیاه‌شان می‌آیند و می‌روند. جوانی که پای چپش را به روی زمین می‌کشد و عینک دورفلزی روی چشم‌هایش دیده می‌شود، از کنارش می‌گذرد، نگاهش می‌کند، شبیه عماد است. قدمی بر می‌دارد، دنبالش می‌رود می‌گوید: «عماد...» جوان بر می‌گردد، پیرمرد را برانداز می‌کند و راهش را می‌کشد و دور می‌شود. پیرمرد باز کنار چرخش می‌نشیند، نفس‌نفس می‌زند و زیر لب می‌گوید: «عماد، اگر نرفته بودی جنگ، مجبور نبودم دنبال این چرخ بدوم و جون بکنم. مطمئنم که نمی‌ذاشتی. روزهای آخری که اومدی مرخصی، گفتی که اگر درسم تموم شد به استخدام شرکت نفت در می‌آم. دیگه نمی‌گذارم دنبال این چرخ بری.»

عماد را می‌بیند که روبه‌رویش ایستاده است؛ لبخند می‌زند و می‌گوید: «سر قولم ایستادم.» می‌گوید: «عماد مادرت رو می‌خواستی بفرستی سفر حج، یادت که نرفته...» عماد بلندبلند می‌خندد و قدمی جلو می‌گذارد و می‌گوید: «سر این قولم هم هستم.» دستش را روی کلاه بافتنی سیاه رنگ پیرمرد می‌کشد و می‌گوید: «هر وقت کنار این چرخ می‌بینمت، بند دلم پاره می‌شه؛ تو سرما، تو گرما چه‌طور طاقت می‌آری؟» پیرمرد می‌گوید: «مادرت که رفت زیر خروارها خاک.» کنارش می‌نشیند، پیرمرد دست او را در دستش می‌گیرد؛ سرد است. چشمانش را باز و بسته می‌کند. عماد رفته است، سردی دست او روی دستش مانده است. درست مثل آن روز سرد، نزدیکی‌های عید بود که خبرش را آوردند، در گلزار، در سردخانه وقتی سر پیکرش نشسته بود از لابه‌لای پلاستیک‌هایی که دورش پیچانده بودند، دست عماد را بیرون آورد؛ جای ترکش‌ها روی دست‌هایش بود و لکه‌های خون به سیاهی می‌زدند. دست‌های عماد را به لب‌هایش نزدیک کرد آن‌ها را بوسید، بوی گلاب می‌داد.

مادر عماد از بس به صورتش زده بود، گونه‌هایش کبود شده بود. پیرمرد نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «رفتی خط مقدم و اون وصیت‌نامه رو نوشتی، تو فکر کردی دل خوندنش رو، حتی شنیدنش رو داشتم؟» جعبه‌ی سیگارها را از جیبش در می‌آورد، یک نخ از آن را میان لب‌هایش می‌گذارد و کبریت می‌کشد... بلافاصله یادش می‌افتد روزه‌دار است و آن را توی جوی آب می‌اندازد. پسر بچه‌ای کنارش می‌نشیند و می‌گوید: «عمو... یه کم سواری‌ام بده...» چند شاخه گل لاله در دست‌هایش است و دو بادکنک سفید که نخ آن‌ها را به انگشتانش بسته است. توک زبانی حرف می‌زند و می‌گوید: «اولین داروخانه وایسا، قرص دل درد واسه ننه‌ام بخرم.» دوباره می‌پرسد: «عمو چند سالته؟» پیرمرد می‌گوید: «تو این هفتاد سال زندگی همین چرخ واسم مونده. پسرم شهید شد؛ زنم دق کرد.» پسرک فرصت نمی‌دهد و می‌پرسد: «مگه حقوق بهت نمی‌دن؟»

- پول خون پسرم رو بخورم، نه، نمی‌تونم، یعنی نمی‌خوام. پسرم مهندسی می‌خوند سال آخرش بود، می‌خواست بره شرکت نفت... جنوب درس می‌خوند...

پسرک با لاله‌ها بازی می‌کند و آن‌ها را کنار هم می‌چیند. دراز می‌کشد روی چرخ ... پیرمرد ادامه می‌دهد: «تنها پسرم رفت خط مقدم. التماسش کردم نرو... حالا فقط یه سبد پر از نامه‌هاش واسم مونده.» پسرک پلک‌هایش را باز و بسته می‌کند، خمیازه‌ای می‌کشد؛ دستش را زیر سرش  می‌گذارد و می‌گوید: «شب‌های جمعه کنار در ورودی گلزار شهدا مردم لاله‌ها را خوب می‌خرن، بیا شریک بشیم.»

پیرمرد پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد، روی چرخ چمباتمه می‌زند، عماد روبه‌رویش ایستاده است... پیرمرد لاله‌ قرمزی را به طرفش می‌گیرد و می‌گوید: «عماد... اگه نرفته بودی جنگ، چی می‌شد؟» عماد دستی روی سر پسرک می‌کشد و می‌گوید: «بذار بخوابه، خسته‌س...» سینه‌ی پسرک بالا و پایین می‌رود. بادکنک‌های سفید لابه‌لای انگشت‌هایش تکان می‌خوردند، پلک هم نمی‌زند، انگار که مدت‌هاست خوابیده است. پیرمرد سرش را بالا می‌گیرد، عماد رفته است. پسرک را صدا می‌زند: «هی پسر، بزرگ شدی جنگ نری‌ها، نذاری مادرت دق مرگ بشه.» لاله‌ی قرمزی از دست پسرک روی زمین می‌افتد.

- پسر، تو عماد رو ندیده بودی، واسه‌ی خودش کسی بود...

سینه‌ی پسرک خس‌خس می‌کند، پیرمرد کلاه سیاهش را از روی سر بر می‌دارد؛ از لبه‌ی تا خورده‌ی آن اسکناس‌های کهنه و چروک را در می‌آورد با دقت آن‌ها را تا می‌کند، و کنار پسرک می‌گذارد و می‌گوید: «عماد اگر جنگ نرفته نبود، الان واسه‌ی این اسکناس‌های پاره پوره سگ دو نمی‌زدم. پاشو پسر تو دیگه کله شق نباش، مگه نمی‌خواهی بری داروخونه، پاشو با این پول‌ها واسه مادرت دوا بگیر.» پسرک آب دماغش را با پشت دست پاک می‌کند و سرفه می‌کند. پیرمرد ساعت مچی عماد را نگاه می‌کند، بیست دقیقه به افطار مانده است. چرخ دستی را به جلو هل می‌دهد و می‌گوید: «چیزی نمونده که دکون‌ها ببندند، پاشو دیگه ...» پسرک زیر لب می‌گوید: «کنار داروخانه وایسا...» پیرمرد می‌خواهد از روی پل بگذرد، چرخ‌های عقب توی جوی می‌افتد. پسرک تکانی می‌خورد، لاله‌های قرمز را برمی‌دارد؛ و دو شاخه‌ی آن را در دست پیرمرد می‌گذارد: «ببر واسه عماد.» پیرمرد می‌گوید: «وایسا برسونمت داروخونه.» پسرک می‌دود یکی از بادکنک‌ها از دستش رها می‌شود و به آسمان می‌رود... پسرک می‌خندد، همان‌طور که می‌دود، می‌گوید: «شب جمعه کنار گلزار شهدا می‌بینمت.» پیرمرد زیر لب می‌گوید: «پول‌ها رو جا گذشتی.» عماد را می‌بیند که چرخ دستی را از جوی درمی‌آورد و می‌گوید: «بابا وقت افطاره برو خونه.» صدای اذان می‌آید کرکره‌های مغازه‌ها پایین کشیده می‌شوند. عماد دور می‌شود. پیرمرد لاله‌های قرمز را به صورتش می‌چسباند، بوی گلاب می‌دهد، بوی تن عماد را درست مثل آن روز در گلزار شهدا، وقتی که عماد را در خاک می‌گذاشتند و لبخند روی لبانش ماسیده، و بوی گلاب فضا را پرکرده بود.