نویسنده

دویدی، صدای قدم‌هایت در راهروهای تودرتو پیچید. در چوبی را با دو دست باز کردی. نور،‌ چشم‌هایت را زد. دستت را جلوی صورتت گرفتی و آرام به ایوان رفتی. بعدازظهری گرم بود و آفتاب سوزان‌تر از هر روز می‌تابید. سیّدکاظم، همسایه‌ی آن‌سوی حیاط خانه‌ی‌تان کنار حوض سنگی نشسته بود. او که هرگاه نوه‌هایش به خانه‌تان می‌آمدند،‌ هیاهوی بازی‌تان در حیاط طنین ‌می‌انداخت؛ اما آن‌روز حیاط خالی از سر و صدای‌شان بود. حتماً به خانه‌های‌شان بازگشته ‌بودند . سیّدکاظم آستین‌هایش را بالا داده و وضو می‌گرفت. مشتی آب بر صورتش ریخت . قطره‌های آب بر گونه‌هایش سُریدند و لابه‌لای محاسن جو گندمی‌اش فرورفتند. نگاهت کرد و گفت: «عاطفه، از ایوان نیفتی برو عقب...» خنده‌ی کودکانه‌ات بلند شد. او ‌طرف ایوان آمد و تسبیح سبزرنگی را از جیب درآورد و به دستت داد: «یادت باشه هر وقت به تسبیح نگاه کردی و یادم افتادی؛ برام صلوات بفرستی.» با دو دست کوچکت، تسبیح را از دستان بزرگ او گرفتی و تا جلوی صورتت بالا آوردی. از میان حلقه‌ی تسبیح تمام حیاط را برانداز کردی. به درخت سیب چشم‌ دوختی که گنجشکی روی شاخه‌اش نشسته بود و به جوجه‌اش غذا می‌داد. تسبیح را جلوی صورت او گرفتی؛ سیدکاظم خندید و ‌طرف حوض بازگشت. سرت را به عقب خم کردی و از میان تسبیح به آسمان آبی نگاه کردی؛ کبوتری سفید از برابر نگاهت گذشت. آرام‌آرام پیش رفتی؛ یک‌بار، فریاد بلند مردی دلت را تهی‌ ساخت.

 ناگهان زیر پاهایت خالی شد. جیغ کشیدی و از روی لبه‌ی ایوان بر زمین سرد افتادی. سردی سنگ‌فرش‌ها را برگونه‌هایت حس کردی. کسی بر صورتت آب پاشید. لرزش قطرات آب را بر پلک‌ها، گونه‌ها و لب‌هایت حس‌کردی. صدایی در وجودت تکرار شد: «عاطفه، عاطفه » دست‌ها را بالا بردی، دست‌هایت در هوا غوطه خوردند. گویی چیزی را در هوا چنگ می‌زدی. او را نیافتی؟ با صدایی باریک و کودکانه صدا زدی: «سیّدکاظم سیّدکاظم ...» سرت درد گرفت. کسی شانه‌هایت را مالید. پلک‌های سنگینت را گشودی و نور چشم‌هایت را زد. دستت را در برابر نور گرفتی، پلک‌پلک زدی، چهره‌ی مادر را دیدی. در نظرت خیلی پیر شده بود؛ خیلی پیرتر از همیشه. نشستی و پتوی چهارخانه را از روی پاهایت کنار زدی. انگشت‌هایت سرد شدند. دست‌های یخ‌کرده را بر گونه‌های سرخ و تب‌دارت گذاشتی، خودت هم نمی‌دانستی که هنوز کودکی یا .

مرد غریبه‌ای به اتاق آمد. جیغ کوتاهی کشیدی: «روسری، چادرم » پتو را با دو دست چنگ‌ زدی و به‌تندی بر موهای پریشانت کشیدی. صدای گرفته‌ی مادرت با ناراحتی گفت: «عاطفه علی شوهرته .» با لحنی کودکانه گفتی: «نه من که شیش سال بیش‌تر ندارم، کِی عروس شدم؟»

صدای مرد غریبه در وجودت پیچید: «عاطفه، به‌خودت تلقین نکن که بچّه شدی؛ نباید به گذشته‌ها فکر کنی. دکتر گفته برات خوب نیست. تو الان بیست سالته »

مرد غریبه پتو را آرام از روی سرت کنار زد. جیغ کشیدی و موهای پریشانت را میان دو دست پنهان کردی. لرزیدی و فریاد زدی: «ولم کن.» احساس می‌کردی که مرد دست‌های سیاهش را ‌طرفت گرفته و با چشم‌هایی از حدقه درآمده به‌‌سویت هجوم می‌آورد. مرد خندید؛ دندان‌های تیز و برّاقش را نشانت داد و قهقه‌های بلندش در وجودت پیچید به‌سرعت برخاستی و فریاد زدی: «برو برو بیرون »

 از اتاق گریختی، صدای قدم‌هایت میان راهروهای تودرتو طنین انداخت. با دو دست، لت‌های در چوبی را باز کردی و به حیاط دویدی. سوز سردی به صورتت خورد. حیاط کهنه و فرسوده شده ‌بود و لایه‌ی نازک یخ روی آب حوض را پوشانده بود. از درخت سیب، تنها تکّه‌ای چوب خشکیده باقی‌ مانده بود و کلاغی روی آن، میان پرهای سیاهش کز کرده بود. با پاهای برهنه ‌روی سنگ‌فرش حیاط قدم گذاشتی، از سردی سنگ‌فرش‌ تنت مورمور شد. سرت را عقب خم کردی و به آسمان چشم ‌دوختی، پرنده‌ای سیاه از برابر نگاهت گذشت و ابرهای خاکستری قاب نگاهت را پوشاند. به‌سوی اتاق‌های قدیمی آن‌سوی حیاط دست بلند کردی و با خستگی فریاد زدی: «الان الان تابستون بود و همه‌جا سبز. سیّدکاظم کنار حوض نشسته بود و اون... اون تسبیح ‌رو به من داد من » به دستان خالیت چشم دوختی و بر زمین زانو زدی، تمام وجودت لرزید. هق‌هق گریه‌ات بلند شد و دیگر هیچ‌چیز به‌‌یاد نیاوردی.

کسی کت پشمی را روی شانه‌هایت انداخت، تنت گرم شد. سر که برگرداندی، علی شوهرت را شناختی‌. چند سالی از ازدواج‌تان می‌گذشت و با وجود بیماری روحیت باز هم دوستت داشت. من و من‌کنان گفتی: «ب...از.... باز اومدم تو حیاط، هیچی یادم نمی‌یاد.» علی زیر بغلت را گرفت و از روی زمین بلند‌ت کرد: «دست خودت که نبود، بیا برویم بیا مادر یه چیزی واست پیدا‌ کرده »

آرام و خسته شانه ‌به ‌شانه‌‌اش به اتاق بازگشتی و گوشه‌ای کز کردی. مادر به‌‌سویت آمد و تسبیح سبز رنگی را جلوی نگاهت گرفت. دلت یک‌باره لرزید، تسبیح را جلوی چشم‌هایت گرفتی و خندیدی؛ علی و مادر هم خندیدند. با دو دست حلقه‌ی آن‌ را تا جلوی صورتت بالا آوردی و گفتی: «می‌دونی چند وقته ‌گمش کردم؟ یادمه چند سال پیش که اون دوتا بسیجی خبر شهادت سیّدکاظم‌، همسایه‌مون‌ رو آوردن گم شدش » از حلقه‌ی آن تمام اتاق را برانداز کردی. مادر قوری گل قرمز را از روی سماور برداشت و در فنجان‌ها چای ریخت. بخار گرم پیچ و تاب خورد و در برابر نگاهت بالا و بالاتر رفت و نرسیده به سقف محو شد. صدای مادرت را شنیدی: «تو اسبابای قدیمی انبار پیداش کردم. خدا بیامرزه سیدکاظم رو؛ از وقتی شهید شد زنش هم دیگه تاب نیاورد که بمونه و رفت شهرستون پیش دختراش. زن بنده‌ی خدا، دل موندن تو اون خونه‌رو نداشت »

تسبیح را بر گردن انداختی. علی فنجان چای را کنارت روی قالی گذاشت. به چشم‌های گود افتاده‌ات که در میان صورت رنگ ‌پریده‌، تو را خسته‌تر از همیشه نشان می‌داد، نگریست و با لحنی پرتمنا گفت: «عاطفه، فردا بریم حرم دخیل شی.» سرت را پایین انداختی، به انگشت‌های استخوانی‌ات چشم‌ دوختی. گونه‌های زردت یک‌باره سرخ شدند و آرام ‌گفتی: «علی! حالم خوبه فقط یه کمی سردرد دارم، اونم گاهی اوقات؛ بعدشم زود خوب می‌شه.»

دستان پیر مادر تکّه پارچه‌ی سبزی را به پیراهن خاکستریت سنجاق کرد. صدای مادرت را شنیدی: «مادرجون! حرف علی‌ رو گوش کن. اگه دخیل شی، سردردات خوب می‌شه و روحت آروم می‌گیره. فقط آقا، درمون درد ناعلاجت ‌رو می‌دونه »

ضربه‌های پیاپی قطرات باران بر ناودان‌های شیروانی در فضا پیچید. سر بلند کردی، گنجشک‌ها، روی نرده‌های سفید نشسته بودند و جیک‌جیک‌کنان پر و بال‌های خیس‌شان را خشک می‌کردند .

***

عطر مشک و عنبر فضا را پر کرده بود. خودت را جمع و جور کردی و چادر سیاه را روی پاهایت کشیدی. به دیوار مرمر حرم تکیه‌ زدی. مادر تکّه‌ای نان به دستت داد: «یکی از خُدام داد، بخور تبرک شده‌ی غبار ضریح آقاست.» نان را به دهان گذاشتی و طعم شیرینش را در دهانت مزه‌مزه کردی. به پیرزنی چشم ‌دوختی که در برابرت نشسته بود و سر پیرمردی فلج را روی زانو گرفته ‌بود. مرد جوانی، کودک بیمارش را میان پتو در آغوش می‌فشرد

زانوهایت را بغل گرفتی، سرت دوباره درد گرفت. دست برشقیقه‌هایت گذاشتی. چشم‌هایت تار شدند و پلک‌هایت را بر هم نهادی. هق‌هق گریه‌های کودکانه‌ات در وجودت پیچید. گونه‌های سرخ‌ رنگت خیس اشک شده بودند. سیّدکاظم دست‌های کوچکت را گرفت و تو را از زمین بلند کرد. پیراهن گل‌دار و خاک‌آلودت را تکاند و آرام‌ گفت: «گریه نکن من که گفتم از لبه‌ی ایوون برو کنار... چرا گوش ندادی؟» دستی بر سرت کشید و موهای قهوه‌ای‌‌ات را از روی پیشانی‌ کنار زد، با چفیه گونه‌های خیس از اشکت را پاک کرد. تسبیح سبز را به گردنت انداخت: «هر وقت به تسبیح نگاه کردی، یاد من باش صبور باش دخترم » تو خندیدی؛ او هم خندید .

همهمه‌ی دعا و زیارت بلند‌تر از خنده‌های سیّدکاظم در وجودت طنین ‌انداخت. پلک‌های سنگینت را گشودی، آیینه‌‌های سقف حرم در نور لوسترهای طلایی‌ می‌درخشیدند. تسبیح را میان مشت گره کرده‌ات فشردی؛ گونه‌هایت خیس از اشک شدند. دیگر دردی در سرت احساس نمی‌کردی. ‌خواستی بدوی، فریاد بزنی و با تمام وجود بخندی حال خوشی داشتی؛ دوست داشتی زودتر مادر و علی را پیدا کنی. به‌سرعت بلند شدی. طنابی را که به مچ دستت گره ‌زده بودند را بازکردی و به‌‌سوی ضریح دویدی. فریادی در فضا طنین ‌انداخت: «یا شافی دردها » عطر مشک و عنبر، همه‌جا را پرکرد.

 

بر اساس خاطره‌ای از شهید سیدکاظم رضوی ده جمالی