آمدی کنارم نشستی و من سرم را روی پاهایت گذاشتم؛ چقدر بویت را دوست داشتم. تسبیح بزرگ و سبز رنگت را که تبرک شده بود، توی دستان کوچک و حنا خوردهام گذاشتی و لبخندی روی لبانت نشست و من با همان شیطنت کودکیام تو را بوسیدم و تو مرا در آغوش فشردی. چشمهایم که درست شبیه چشمان توست، از شادی میدرخشد و تو خوب میدانی چقدر دل کوچکم را شاد کردهای.
بی تابم؛ چند روزی است که از شدت درد گویی رگهای سرم میخواهد پاره شوند و بندبند تنم از هم جدا شوند. همه مرا به ورطهی مرگ میکشانند و صدای گریهام است که در تمام اتاق میپیچد و فقط با باز شدن در قطع میشود. مادرم را در آغوش میگیرم و میگویم: «مادر چه کار کنم؟ نمیدونم کجاست؟ همه جا رو زیر و رو کردم.» و مادر لیوان شربت بهلیمو را به من میدهد. آن را روی زمین میگذارم و اشک تمام صورتم را خیس میکند. مادر میخواهد مرا آرام کند و من میخواهم او را از سرم باز کنم. او دست در موهایم میبرد و نوازشم میکند؛ درست مثل آن روزهای کودکیام، درست مثل پدرم؛ و من فقط زیرچشمینگاهش میکنم. میگویم: «آخه مامان اگه پیدا نشه خودم رو نمیبخشم. اون تنها یادگار باباس. این همه سال همدم من بوده.» مادر بلند میشود و جلو پنجره میایستد؛ درست همانجایی که رنگ کبود غروب پهن شده و اولین ستاره در آسمان فخر میفروشد. مادر نگاهش را از پنجره میدزدد و زمین مرطوب بیرون خانه را میبیند و آرام میگوید: «این قدر غصه نخور. اینجور خودت رو عذاب نده. حتماً پیدا میشه. بابات به ضریح امام رضا aمتبرکش کرده بود، مطمئن باش پیدا شدنیه.» سرم خیلی درد میکند، نمیدانم چه کنم؛ فقط شقیقههایم را میان دستانم میفشارم.
باد خنکی میوزد و موهای لختم را همچون شلاقی توی صورتم میکوباند. مینشینم و ناگاه خواب چشمانم را میرباید. خوابی عمیق پس از چند روز بیخوابی و درد. در خیال و رؤیایم، یا در خواب شیرینم؛ چارقد سبزم را محکمتر روی سرم گره میزنم. تو لبخند میزنی و میایستی. هنوز باد میوزد و صدای «امن یُجیب» از همه جا به گوش میرسد. خودم را در حرم میبینم، اینجا کجا و من کجا! در اندوه غروب ایستادهام و به پنجره فولاد نگاه میکنم. احساس میکنم از قاب خیال عبور کردهام و پلک میزنم در باغستانهای عاطفهام، سبزتر از هر وقت. کبوتران حرم میچرخند و موسیقی صدایشان در خنکای نسیم میرقصد. بغضم در گلو حبس میشود، غم درد و اندوه تنهایی و نمنم باران، لَختی درنگ میکنم. دلم به وسعت دریاها اندوهگین میشود و آقا صدایم را میشنود. تو هم میشنوی و من این را یقین دارم؛ بعد مرا در آغوش میگیری؛ درست مثل سالهای پیش شکوفههای خنده را نثارم میکنی. نگاه میکنی دلت برایم میسوزد و میبینم دست بر سرم میکشی، صدایم میلرزد و میگویم: «بابا تسبیح سبز رنگ و متبرک... » و همراه اشک میگویم: «بابا گم شده، من امانتدار...» و دوباره اشکهایم از روی صورت نحیف و لاغرم سر میخورد. میبینمت که بلند میشوی. شانههایت از این که هنوز چفیهات روی آنهاست؛ به خود میبالد. عبورت را مینگرم و تو میخندی. بالا میروی، مثل کبوتران حرم میشوی، چون پرندهای سپید کنار ضریح بالبال میزنی و تا شانههای آسمان با کبوترهای حرم پرواز میکنی. کاش پیشم میماندی. تو را که نمیبینم دلم غصهدار میشود.
صدای دعا از هر طرف گوشم را نوازش میدهد. دعای کمیل را باز میکنم، زمزمه میکنم «الهی و ربی من لی غیرک...» صورتم خیس از اشک که میشود. دلم آرام میگیرد. دیگر سرم درد نمیکند و میبینم چقدر کوچکم. قطره بارانی که به صورتم برخورد میکند، بیدارم میکند و دوباره میشنوم «الهی و سیدی و مولای...» میان انگشتانم تسبیحی بزرگ میدرخشد. بیاختیار چشمانم برق میزند. اشکهایم پشت پلکهای خستهام انتظار میکشند. صدای آهنگین دعای کمیل مادر را میشنوم و شادمان از پیدا شدن تسبیح لبخند میزنم. بعد تسبیح سُر میخورد از میان انگشتان نحیفم روی گلهای قالی میافتد و میبینم مانند فیروزهای خودنمایی میکند. گویی گلهای بیجان قالی از عطر و پاکی آن جان گرفتهاند و من میخندم و صدای مادر در گوشم میپیچد و باز من میخوانم: «مولای و ربی صبرت علی عذابک...»