هستی صبح که میشود بدون رعایت فاصلهی مطمئن میآید مینشیند توی حلق من، طوری که دماغش در نظرم میشود اندازهی یک پرتقال تامسون و مرا میپاید و نمیگذارد برنامهی مشخصی برای اوقات فراغتم تنظیم کنم. میگویم: «ای ساحل آرامشم، برو کلاس تابستانی تا از این علافی در بیایی.» میگوید: «نخیر، من تو را سرلوحهی خودم قرار دادهام.» ادامه میدهم: «پس برو بنشین پای همان دوربین مداربستهات رفتوآمدها را چک کن.» میگوید: «آن کار برای وقتی بود که فریب حافظ شیرازی را خورده بودم.»
موشکافانه سر تا پایش را نگاه میکنم، یک روبان قرمز پهن بسته است دور انگشتش، میپرسم: «این دیگر چیست؟» میگوید: «این را بستهام اینجا که یادم نرود از 365 روزِ سال، 203 روزش حافظ مرا ساده گیر آورد و بهم گفت یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور.» میپرسم: «پس بقیهی روزهای سال چی؟» میگوید: «آنها را اختصاص داده بودم به شیخ اجل سعدی.»
نظر من را بپرسید میگویم اگر روزی مادر هاچ زنبور عسل پیدا شد، این آقا یوسف هم پیدایش میشود. از تنهایی درش میآورم و هر چه میگویم حافظ با من هم درشتگویی میکند، هستی باورش نمیشود که نمیشود. برای اثبات ادعایم دیوان را میآورم و نیتم را بلند میگویم: «کسی عاشق من میشود؟» و دیوان را میگشایم، حافظ میگوید: «من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم...» بفرمایید این هم یک جوان منفی بیپرده.
راند یک را بُرده، برای پیروزیهای بعدی در هالهای از تمرکز فرو میروم، با این نیت که «آیا جوانی برومند پیدا میشود که من عاشقش شوم؟» این شعر بر صفحه پدیدار میگردد: «نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد...» حدسش را میزدم که نباشد. سربلند میشوم، هستیجان میگوید اتفاقی است. پس در راند سه بدون واهمه نیتی دیگر عنوان میکنم: «اگر روزی روزگاری مرا یاری باشد، آیا دوستم خواهد داشت؟» حافظ تیکه میاندازد: «بیچاره ندانست که یارش سفری بود...» این بار به خودم هم برمیخورد، دیوان را میبندم و میگذارم روی تاقچه طوریکه نیمِ بیشترش روی هوا باشد و نیمِ کمترش بیهوا، و چند دقیقه دیگر از آن بالا سقوط کند و خانم شاخه نبات لبپر شود. سپس روبانی سیاه بر انگشت پیچیده استغاثه میبرم به حضرت باریتعالی و تمنا میکنم این را به گوش مرحوم مغفور، خلد آشیان، جنت مکان، حافظ شیرازی برساند که فقط خودِ فرد برایم مهم است نه اسمش که حتماً یوسف باشد، کافی است غزلی بسراید و به aftab_mahtab1391@yahoo.com طوری ایمیل کند که برود در اینباکس، نه در اِسپم.
***
به نقل از واحد تخریب هستیجان، تولد ملیندا شهریور است یا همان سپتامبر معروف. بایک قهرمان رویاهای اسلامیشده ملیندا جهت عرضهی بستهی پیشنهادی به عنوان هدیه، و ادای دین به پسر خیالیاش تصمیم دارد ملیندا را ببرد سفر. بابک انتخاب مکان سفر را میگذارد به عهدهی ملیندا. او هم که عمیقاً غرق تربیت اسلامی جنینش شده است، میگوید: «برویم دیدار شهدا.» بابک از جا کنده میشود: «یعنی به جای سفر برویم بهشت زهرا؟» میگوید: «نه مناطق جنگی.» برق از چشمهای همه میپرد، بابک رو میکند به هستی: «تو یادش دادی؟»
سه روز بعد در هویزه هستیم. هستی، واحد دیدهبانی، نشسته است روی تلی از خاک و با اینکه سعی میکند گرای جناب راهنما را بیابد جهت به نمایش گذاشتن صدای صفیر گلوله، ولی ملیندا را نشانه میرود: «مای دییِر ملیندا، شما در این عرصهی خاکی میخواهید دقیقاً چه چیزی به جنینتان یاد بدهید؟» ملیندا میگوید: «دخترمان باید هنرمند شود.» من مشتی خاک برمیدارم و به شکلی سمبولیک آن را بر زمین میریزم و میگویم: «عاقبت خاک گِل کوزهگران خواهی شد.» ملیندا ذوق میکند و مشتی خاک بر میدارد و میگوید: «That’s it dear sunshine. »
سانشاینش مثل یک منوّر، تمام وسعت لجم را روشن میکند و ترجیح میدهم در این منطقهی شهیدپرور خشمم را فرو برم و فقط گره روبان سیاه دور انگشتم را محکمتر کنم. ملیندا هم که حالا حرفهایش بوی مادرها را میدهد، بیاعتنا به غدهای که باعث شد ببلعم، از بابک میپرسد: «خط مقدم کجاست هانی؟» بابک میپرسد: «چه کار داری؟» با تعجب جواب میدهد: «خب میخواهم به دخترم جهتها و جناحها را یاد بدهم دیگر.» بابک میگوید: «من با دخترها حرفی ندارم.» هستی رو به ملیندا میگوید: «به دخترت بگو خط مقدم آنجاهاست.» و با دستش جناحی نامعلوم را نشان میدهد. ملیندا هاج و واج آنجاها را نگاه میکند و میگوید: «اینطور که دخترم در خطوط گم میشود.» هستی آنجاها را نگاه میکند: «آدمها دو دستهاند؛ نیمِ بهترشان گم میشوند، نیم بدترشان خودشان را گم میکنند.»
میرویم داخل چند چادری که آنجا است؛ تاریک و کمی هم نمدار. ملیندا باز ویارش کار دستش میدهد. میگویم: «اگر چند سال پیش آمده بودی حداقل یک بیمارستان صحرایی بود که به حالت رسیدگی کند.» پلاکهای زنگزده، قمقمههای سوراخ، پوکههای گلوله، آر پی چی و.... را که میبیند رویش را برمیگرداند از چادر برود بیرون. بابک صدایش میزند میگوید: «کجا؟ بیا یک کم به اینها نگاه کن تا پسرمان جنگاور بار بیاید.» ملیندا برمیگردد عقب میگوید: «میروم بیرون، شاید دخترمان بترسد.»
جناب راهنما با تأخیری که دلاورمردانه از خودش به یادگار میگذارد، تمام رشتههای ما را نزد ملیندا مبنی بر وفادار بودن ایرانیان به عهد و پیمان، رشته میکند. تنها میگوید: «خانم اگر آفتاب چشمانتان را اذیت میکند، کلاه بگذارید سرتان.» میگویم: «آفتاب الان درست در چشم شماست.» از جواب راهنما خوشم میآید: «اما من که قبلاً کلاه رفته است سرم.»
سپس راهنما شروع میکند به راهنمایی؛ ابتدایی و دبیرستان را هم موکول میکند به سفر بعد. میخواهد ما را امتحان کند، میپرسد: «سلاح جنگی را میشناسید؟» من و هستی رگباری شروع میکنیم به جواب دادن و هر چه از کلاشینکف، ژ3، آر پی چی، خمپاره، نارنجک و غیره میدانیم میگذاریم در طبَق اخلاص. جناب راهنما که احسنت محکمی میگوید، خاک مناطق جنگی مرا میگیرد و متواضعانه عرض میکنم: «خواهش میکنم، رشتهی دبیرستانم است.» جناب راهنما شکش میبرد به سن و سالم و میپرسد: «کلاس چندمی؟»
هستی ریسه میرود از خنده و بابک از این بابت که پدرم مرا به او سپرده و خودش را غیور مرد بیشهی هویزه میداند چشمهایش گرد میشود و به جناب راهنما میگوید: «شما من را نگاه کنید بیزحمت.» این جور صحنهها برای جنینها بدآموزی دارد، پس ملیندا حواس دخترش را پرت میکند و هستی هم حرف را عوض میکند: «آقا شما اینجا مینی چیزی ندارید، ما خنثی کنیم حوصلهمان سر نرود؟»
تا هستی دارد با یک گونی مین ور میرود و انگار که ترقههای چهارشنبهسوری را دیده باشد ذوق میکند، من برای انتخاب اماکن بازدید مجدداً دچار تعصب فانتزی میشوم و از بین خرمشهر، شلمچه، جزیرهی مینو، اروند رود و طلاییه، به نیت رنگ طلایی آفتاب، طلاییه را انتخاب میکنم. طلا که قیمت ندارد پس به توافق نمیرسیم و تصمیم میگیریم با الهام از کارتون دوران بچگی و انتخاب بابک در نقش آقای ویلیفاگ، هشتاد ساعته دور مناطق جنگی بگردیم و رمز سفرمان را بگذاریم «دور جبهه در هشتاد ساعت».
کنار جاده عکس شهدا را گذاشتهاند، ملیندا میگوید: «اسم چند شهید را بگو.» من و هستی حافظههایمان را میگذاریم روی هم و یکی در میان میگوییم: «علمالهدی، باکری، زینالدین، خرازی، همت، متوسلیان.» ملیندا میپرسد: «مجبور شدند بروند جبهه؟» میگویم: «نخیر این یک آپشن بود برای آنها.» حیران نگاهم میکند، میگویم: «به خاطر دفاع از خانه.» میپرسد: «چرا؟» میگویم: «هیچجا خانهی آدم نمیشود.» معنایش را متوجه نمیداند؛ نه معنای اصطلاح را و نه معنای ایهام خفته در جمله را، سپس با تأکید بر رشادت شهدا اضافه میکنم: «نگاه نکن ما آدمش نیستیم، خیلی از آنها بیست سال هم نداشتند.» کاغذی از توی کیفش در میآورد برای یادداشتبرداری. میگویم: «چه مینویسی؟» میگوید: «چیزهایی را که باید به دخترم آواز یاد بدهم.» و باز صدای بابک را در میآورد که چرا به رستمش گفتیم آواز.
به تبعیت از سکانسی که دوست خوبمان ملیندا چندی پیش آفرید من نیز دفتر صد برگی از کیفم در میآورم و تندتند شروع میکنم به نوشتن. ملیندا و هستی عجولانه میپرسند: «چه مینویسی؟ وصیت؟» میگویم: «نخیر، دارم ویش لیستم را تکمیل میکنم؛ همان فهرست آرزوها را.» برخی از آرزوهایم را اجازه میدهم بلند بخوانند: «هستی دندان عقل در آورد، هراس مجسم شمارهی پنج برود مهدکودک شبانهروزی، تمام پسرهای فامیل کوکب خانم ازدواج کنند، روبان سیاه دور انگشتم یهو سفید شود،کنکور قبول نشوم چون توی شلوغی سخت خوابم میبرد.»
ملیندا تندتند آرزوهایم را از نظر میگذراند و میپرسد: «مردم چه کار کردند برای شهدا؟» میگویم: «هیچی، طلب مغفرت.» و روبان سیاه دور انگشتم را به احتزاز در میآورم، انگار کسی عمداً نمیخواهد سفید شود.
میرسیم خرمشهر. هستی، سمبول خلاقیت، پیشنهاد میدهد از هر منطقهی جنگی که میگذریم پیامی برایش بگوییم. پیام خرمشهر میافتد به من. کمی فکر میکنم و میگویم: «امام زمان را تنها نگذارید.» چیزی نمانده هشتاد ساعتمان تمام شود؛ و من هنوز اشکی برای شهدا نریختهام که مامان اختر به نمایندگی از مهوش تماس میگیرد، میگوید: «آفتابجان، کنکور ارشد قبول شدهای، مادر. اشکهایت معجزه کرد وگرنه همه میدانستیم تو قبولبشو نیستی.» بهجای خوشحالی، جیغ میزنم چرا از کد رهگیری من بدون اجازه، استفادهی شخصی کردهاند؟