«مرجان شیرمحمدی»، بازیگر و نویسندهای است که تا به حال چند فیلم تلویزیونی و سینمایی را در کارنامهی خود داشته است. او با نوشتن دو مجموعه داستان و چاپ آنها پا به دنیای نویسندگی گذاشت. ورود خوب و کسب جایزهی بهترین مجموعهی داستان دورهی دوم «جایزهی هوشنگ گلشیری» برای او بهترین مشوق بود تا در زمینهی داستان بیشتر فعالیت کند. دو مجموعهی داستان «بعد از آن شب» و «یک جای امن» کارهای اول این نویسنده هستند. رمان «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» اولین کار او در زمینهی رمان و سومین اثر چاپ شدهی اوست که امسال توسط نشر ثالث به چاپ رسید.
کنار هم قرار گرفتن دو هنر نویسندگی و بازیگری برای «شیرمحمدی» چند وجه مثبت دارد که میشود گفت در بهتر شدن نوشتههایش و فروش آن نقش بهسزایی بازی میکند. اول اینکه وی با دنیای ملموستری سروکار دارد که میتواند شخصیتهای داستانش را بهتر به خواننده معرفی کند و او را به همذاتپنداری وادارد، هرچند که بین شخصیتها و خواننده فاصلهی بسیار باشد.
نکتهی دیگر توجه به جزییاتی است که شاید نویسندگان دیگر اقبالی در این زمینه نداشته باشند؛ اما «شیرمحمدی» به جهت آشنایی با فیلم و بازیگری آن را در داستانهایش به صورت مختصر و مفید وارد میکند تا هم داستان کامل شود و هم خواننده خسته نشود. در واقع او میداند که چه میخواهد به خواننده بگوید و صرف نظر از خوبی یا بدی چیزی که مینویسد آن را خوب بیان میکند.
«آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» از زندگی به ظاهر آرام پرویز که یک بازیگر است، شروع میشود. او که موهای خود را در این حرفه سپید کرده است، بیماری قلبی دارد و همسرش شهدخت که در جوانی با علاقهی بسیار از دنیای درس و کار فاصله گرفته تا زندگی عاشقانهای را کنار پرویز تجربه کند، نگران حال او به محل فیلمبرداری میرود تا داروهایش را به او برساند. همین هم جرقهای در ذهن کارگردان میشود تا برای نقشی که هنوز بازیگر پیدا نکرده، پیشنهاد این کار را به شهدخت بدهد. او هم علیرغم میل شوهرش میپذیرد و این آغاز یک اختلاف در یک زندگی سی و چند ساله میشود. بعد از اکران فیلم و درخشش شهدخت، باران انتقاد شروع میشود. همه از پرویز میپرسند که چرا تا به حال زن هنرمندش را در تاریکی نگه داشته است و اجازه نداده که هنرش را به دیگران نشان بدهد، که اتفاقاً اسم فیلم هم در تاریکی است.
پرویز مایل نیست همسرش دوباره بازی کند و مدام از بدی کارگردانها و ضعیف بودن فیلمنامهها میگوید؛ حتی میگوید که شاید برای همیشه بازیگری را رها کند و استراحت کند. خواننده خوب میفهمد که اینها ترفندی است برای اینکه شهدخت خانهنشین شود و اینقدر سر زبانها نیفتد. گویا این حس برتریجویی مردان بر زنان شغل و موقعیت نمیشناسد و شاید گریبانگیر این قشر به اصطلاح روشنفکر هم بشود. اختلاف به جایی میرسد که شهدخت وسایلش را جمع میکند و به خانهی ییلاقی در دماوند میرود، تا به همسرش بفهماند نباید برای او تعیین تکلیف کند و با موقعیت جدیدش کنار بیاید. مگر همین زن نبوده که موقعیت عالی کار را برای پیشرفت و ترقی شوهرش رها کرده و با داشتن مدرک مهندسی از پاریس، خانهداری و بچهداری کرده تا شوهرش با خیال راحت بین مردم محبوب شود؛ پس حالا نوبت مرد است؛ حالا که بچهها رفتهاند سراغ زندگیشان و شهدخت تازه خودش را پیدا کرده است.
حقایقی که در این داستان رو میشود شاید دغدغهی اصلی اکثر بازیگران باشد؛ ترس از متزلزل شدن زندگی خصوصی و خدشهدار شدن روابط خانوادهی یک هنرمند مخصوصاً بازیگر از مطالبی است که در دنیای بیرحم بازیگری موج میزند و مردم کمتر از این قسمت ماجرا آگاهند.
بررسی قسمت اول داستان که مربوط به گره زندگی شهدخت و پرویز میشود با کلمات زشتی که مرد نثار کارگردان میکند، معیوب میشود؛ چرا که بر زبان آوردن فحش و بدگویی، نوشته را از هر نوع که باشد، کلام را آلوده میکند. شاید هم «شیرمحمدی» با این کلمات میخواهد به خواننده بفهماند آواز دهل شنیدن از دور خوش است و دنیای بازیگری و هنر چندان هم گل و بلبل نیست! از ظاهر موجه و موقر بازیگر یا هر کس دیگر نمیشود ادب و متانت و شعور او را کامل فرض کرد.
هنوز لحظاتی از قهر این زوج هنرمند نمیگذرد که آذر دختر دوم و فرزند سوم پرویز و شهدخت بدون اطلاع قبلی از لندن به تهران میرسد، تا این گره ساده، کشمکش چندانی را به مخاطب القا نکند. با فهمیدن اختلاف پدر و مادر، آذر سعی میکند تا علیرغم داشتن مشکلات بزرگی که باعث شده به صورت ناگهانی به ایران بیاید، مشکلات آن دو را حل کند. برای این کار به آغوش مادر پناه میبرد و وقتی میشنود مادرش به این سادگیها قصد ندارد با پدرش آشتی کند، از آفتی که به زندگیاش افتاده حرف میزند.
آذر با یک جوان انگلیسی که ظاهرالصلاحتر از بقیهی همدانشگاهیهایش است، ازدواج کرده است. او نه مشروب میخورده و نه سیگار میکشیده، پس بهتر از بقیه است و فاکتورهای مهم ازدواج با یک دختر ایرانی را داراست. بعد از گذشت مدتی، آذر از رابطهی زشت او با یک پسر باخبر میشود و کار به جدایی میکشد. او از این اتفاق سرخورده شده و به توصیهی دکتر روانپزشکش به ایران میآید تا تجدید روحیه کند.
شهدخت مثل همهی مادران به خاطر فرزندش و شادی او گذشت میکند و با پرویز آشتی میکند، تا زخم دخترش را التیام ببخشد. برای همین از دو فرزند دیگرش و خواهرش دعوت میکند تا به خاطر آذر به خانهی ییلاقی بیایند و همهی تلاششان را به کار بگیرند تا مسافرشان با دلی شاد به کشوری غریب سفر کند و در آنجا به تنهایی روزگار بگذراند.
بقیهی رمان هم تا پایان شرح مهمانیها، گفتوگوها و خوشگذرانیهای خانواده است. جوانی هم به دلایلی نامعلوم با نام بهرام که سفالگر است وارد قصه میشود و با آذر رابطهی صمیمانه برقرار میکند. با ورود او به قصه همه آرزو میکنند کاش آذر با او ازدواج کند؛ اما او از بیماری که در سالهای پیری ممکن است به سراغش بیاید و کورش کند میترسد، به همین خاطر ازدواج نمیکند.
کتاب «آذر شهدخت، پرویز و دیگران» کتاب خوشخوانی است. خواننده را بیدلیل و بیجهت به حاشیه نمیکشاند و فقط به دنبال اصل مطلب میرود. طی خواندن این رمان خواننده احساس خستگی نمیکند؛ اما وجود شخصیتهای متفاوت و بیفایده هم توجیه قابل قبولی ندارد؛ از جمله پیرمردی در فرودگاه، سرایدار خانه، زنی در اتوبوس و... مگر نه اینکه اگر بالای سر شخصیت داستان از وجود تفنگی خبر دادیم، تا آخر داستان باید آن را به کار بگیریم؛ پس توصیف این همه اشیا و شخصیتها بدون اینکه توجیهی داشته باشند، چه جاذبهای دارد؟ شاید هم «شیرمحمدی» آنطور که از اسم اثر بر میآید، و عنوان چندان جالبی برای یک کتاب نیست، بدون نتیجه یا اتفاق خاصی که خواننده را به هیجان وادارد، فقط دارد از چند نفر حرف میزند. چند نفر که اتفاقاً همکار خودش هستند و خوب با حالات و روحیهیشان آشناست؛ مثل تعریف کردن اتفاقهای معمولی روزمره: «یه روز آذر، شهدخت، پرویز و دیگران...»
بحثها و اختلافنظر و کلکل بین افراد داستان اصلاً جالب نیست؛ بهخصوص اصطلاحاتی که برای همه قابل درک نیست. شاید اصلاً خوانندهای نداند پاتریس لومومبا یا چهگوارا کیست یا چیست؟ پس چه لزومی دارد بدون هیچ توضیح و دلیلی، آنها بهکار گرفته شود و خواننده را گیج و سردرگم کند؟ نوشته باید پر از حرفها و اسامی شناخته شده باشد نه اینکه فقط قشر خاصی را در نظر گرفت و برای آنها قلم زد.
با کمال تأسف، رنگ و بوی مذهب هم که مثل اکثر داستانهای امروزی جایی در خطوط کتاب ندارد. شاید پایبند بودن به دین، انسانها را قدیمی و منسوخ جلوه میدهد! پس روشنفکری یعنی احکام الهی را با نظر خود شخص تغییر دهیم و آن را مسئلهای عادی بدانیم. میشود به آثار بعدی آن هم بیتوجه بود. بههرحال، دنیای امروز دنیای تکنولوژی، دانش و ماشینآلات است و اینگونه مسایل در آن جایی ندارد. بهعنوان مثال، همه از اتفاقی که برای آذر افتاده است دلگیرند؛ اما هیچ کس از خود نمیپرسد چرا یک دختر مسلمان، هرچند فقط نامی از اسلام را یدک بکشد، با یک جوان مسیحی ازدواج میکند و حکم شرع را که برای پیشگیری از همین مسایل گذاشته شده، نادیده میگیرد.
با وجود مشکلات داستان باید صادقانه گفت توصیف جمعهای خانوادگی، بگو و بخندها، روابط صمیمانهی یک خانوادهی ایرانی، دلسوزیها و ... خوب از کار درآمده و توانسته به خواننده بگوید یک خانه و خانوادهی ایرانی در هر قشر و طبقهای که باشند باز هم در غم وغصهی هم شریکاند و از کنار هم ساده نمیگذرند.
در مورد ساخته شدن فیلم این داستان، توسط «بهروز افخمی» همسر «مرجان شیرمحمدی» باید گفت به احتمال زیاد تغییراتی در اصل داستان داده خواهد شد؛ چراکه داستان با صورت کنونی قابلیت یک فیلم زیبا و هنرمندانه را ندارد و باید قسمتهایی به آن اضافه یا از آن حذف شوند تا شکل یک فیلم را به خود بگیرد؛ بهویژه آنکه فیلم سینمایی مخاطب زیادتری نسبت به کتاب دارد و باید بهتر از داستان باشد.
شاید بتوان گفت داستانهای زیادی وجود دارند که از درونمایهای زیبا، شخصیتهایی دلنشین و موضوعی باارزش برخوردارند؛ اما به دلایلی کمتر شناخته میشوند و فرصت خوانده شدن را از دست میدهند، چه برسد به تصویری شدن. با استناد به همین موضوع میشود گفت در پرفروش شدن یک کتاب، چهره بودن نویسنده نقش زیادی بازی میکند، چه بسا اگر این داستان را یک نویسندهی گمنام مینوشت با اقبال کمی روبهرو میشد؛ پس برعهدهی فرهنگ دوستان است که در راه معرفی نویسندگان توانمند و فرهیخته به جامعه بیشتر بکوشند تا این دوستان بتوانند خود را در این گود محک بزنند و کتابهای قوی و جاندار به بازار نشر راه پیدا کند.