آرامشی برای همیشه

نویسنده


کتاب را بست و دراز کشید. می‌خواست همان‌طور که بیدغدغه چشمانش را بسته بود، ساعتها خیالاتش را مرور کند. هنوز ورقه‌های خط‌خطی شده کنارش بود، بیآنکه از صبح حتی یک کلمه نوشته باشد. داشت داستان می‌نوشت؛ اما خودش هم می‌دانست با روزی یک کلمه نمی‌شود داستان ده صفحه‌ای نوشت چه برسد به رمان دویست، سیصد صفحه‌ای!

دلش گرفته بود. با خودش فکر کرد چرا نمی‌تواند هر چه را که در ذهن دارد روی کاغذ بیاورد و بنویسد؟ یک داستان دل‌خواه و جالب که همه از خواندنش لذت ببرند. یک داستان که بتواند تکانی به او و زندگی‌اش بدهد. اگر این اتفاق می‌افتاد دهان محسن برای همیشه بسته می‌شد. شاید هم ترغیب می‌شد تا کمکش کند و دستش را بگیرد، تا شب‌ها به تنهایی بار زندگی را به دوش نکشد و پا‌به‌پای سحر فقط خودش شب زنده‌داری نکند. مادرشوهرش هم کمتر غر می‌زد و با افتخار هر جا که می‌رفت کتاب او را نشان می‌داد و با آن حالت مخصوص به خودش می‌گفت: «این کتاب عروسمه، آخه می‌دونید ماشاالله کتاب نویسه!»

شاید هم خوشش نمی‌آمد و مثل همیشه نصیحتش می‌کرد که زن باید فکر خانه‌داری و شوهر‌داری باشد، نه اینکه مثل بچه مدرسه‌ای‌ها دفتر مشقش همیشه وسط اتاق چشمک بزند! به قول مادرش همه‌ی این‌ها از سر شوهرش بلند میشد. اگر او به علاقه‌های محبوبه اهمیت می‌داد و زمینه را برایش آماده می‌کرد، اینقدر زبان نصیحت‌گوی مادر‌شوهر آزارش نمی‌داد. به هر حال اختیاردار زندگی شوهرش بود نه کس دیگر! زمانی که هنوز ازدواج نکرده بود، فقط می‌نشست و طرح می‌ریخت. محسن می‌گفت: «تو اگه می‌خواستی بنویسی، اون وقت که مجرد بودی و کارت کمتر بود می‌نوشتی!»

محسن که به خواستگاری آمده بود، گفته بود عکاس هنری است و می‌تواند کمکش کند تا بهتر بنویسد؛ اما خبری نبود. بعد از ازدواجشان سرش به کار خودش در مجله‌ی‌شان گرم بود. روزبه‌روز درکارش پیش‌رفت می‌کرد و فرصتی برای دختر آرزوهایش که حالا کلفت خانه‌اش شده‌ بود، نداشت.

دیگر تصمیم خودش را گرفته بود. باید هرطور بود از خودش، از خوابی که دو- سه ماه بود از چشمانش رفته بود، میزد و این کار را تمام می‌کرد. باید به محسن ثابت می‌کرد، به او می‌فهماند که به این سادگی نمی‌تواند آرزوهای همسرش را به باد تمسخر بگیرد. کاش می‌شد، کاش می‌توانست! با صدای فریاد‌های سحر از خواب پرید. چشمانش را بسته بود تا تمرکز کند؛ اما آنقدر شب پیش بی‌خوابی کشیده بود که دیگر توانی برایش نمانده بود. بلند شد و سحر را روی پایش گذاشت و ناله کرد: «چی می‌شد مامانجون تو یه کم با من همکاری می‌کردی؟» صدای سحر بلند‌تر شد. محبوبه تکان محکم‌تری به پاهایش داد. رمق نداشت که چشم‌هایش را باز کند، چه برسد به این‌که بلند شود و بچه را بغل بگیرد. گریه‌های سحر شدید‌تر می‌شد. بچه را درآغوش کشید و دکمههای بلوزش را باز کرد.

- من که شیر ندارم، چی می‌خوای بخوری؟ صد بار به این محسن گفتم قطره‌ی شیرافزا بگیر، مگه یادش می‌مونه؟

صدای کودک بند آمده بود؛ اما محبوبه داشت ذرهذره آب می‌شد. سحر تمام توانش را می‌مکید. دلش ضعف رفت و چیزی ته مغزش صدا داد. فهمید باز فشارش پایین آمده؛ اما با این همه کار و بچه‌ای که یک لحظه آرام و قرار نداشت چه‌طور می‌توانست خودش را تقویت کند؟ مادر محسن همیشه وقتی خوب نگاهش می‌کرد با لحنی که بیش‌تر شبیه دلسوزی بود، می‌گفت: «مادرجون یه چیزی بخور! آخه تو به این لاغری چه‌طوری می‌خوای این بچه رو اداره کنی؟ اومد و بعد این بچه ایشاالله یه پسر آوردی، با این جون و جلا که نمیتونی!»

با خودش فکر کرد پسر! پسر! مگر دخترها چه عیبی داشتند که پسر آوردن شاهکار خلقت است؟ همین محبوبه اگر نبود چه کسی زندگی محسن را اداره می‌کرد؟ لابد دخترخاله‌ی عزیزش که دلش می‌خواسته سر سفره‌ی عقد کنار محسن بنشیند؛ اما از بد یا خوب روزگار قبل از اینکه محسن متوجه علاقه‌ی او بشود کار از کار گذشته بود و محبوبه، عروس خانواده‌ی شکری شده بود. پسرها سهم بهتری در دنیا داشتند. دختر‌ها اگر کاره‌ای هم می‌شدند، باز هم باید می‌رفتند کلفتی کسی را می‌کردند که مثلاً بهتر از آن‌ها بود. احساس گرمی در آغوشش دوید.

- وای چه کار کردی؟ من که تازه جای تو رو عوض کردم.

دست‌هایش را که شست، سحر را با گریه‌هایش روی رختخواب صورتی رها کرد و رفت. چاره‌ای نبود. دست به دامن آب قند شد. هر چند دکتر توصیه‌ی فراوانی کرده بود که نباید چیزی غیر از شیر به سحر بدهد. شیشه که در دهان سحر جا گرفت، خانه آرام شد. صدای ملچ و ملوچ کودکش را می‌شنید و نمی‌شنید. توی سرش صداهای عجیب و غریبی می‌آمد. دلش می‌خواست گریه کند، رها و آزاد! مثل وقتی که دلش پدر می‌خواست. وقتی که احساس بیکسی در این شهر غریب به سراغ خانواده‌ی کوچکش می‌آمد و هرکدامشان به گوشه‌ای پناه می‌بردند تا عقده‌هایشان را خالی کنند.

به خودش نهیب زد حالا که کسی نیست می‌شود با صدای بلند گریه کرد؛ اما بغضی که در گلو داشت جایش سفت و محکم بود؛ نه اشکهای محبوبه را سرازیر می‌کرد و نه راحتش می‌گذاشت، فقط گلویش را می‌فشرد.

ابر مخصوص بچه را روی کف گرم حمام گذاشت و سحر را روی آن خوابانید. قطرات آب که روی سرش ریخت انگار اشک‌ها مجال پیدا کردند. صدای هق‌هقش هم بلند‌ شد. نگاهش به سحر افتاد. هر قطره‌ای که به صورتش می‌خورد دست و پا می‌زد و می‌خندید. از حرکات شیرین دخترش خندید. لباس‌های سحر را که پوشاند و او را در گهواره گذاشت، حالش بهتر شده بود. نمی‌دانست آب بازی با دختر سه ماهه‌اش حالش را جا آورده بود، یا گریه کردن. مهم نبود. همین که احساس سبکی می‌کرد، بس بود.

لباس‌هایش را که پوشید رفت تا فکری برای نهار بکند. کمی برنج خیس کرد و پیاز خرد شده را در قابلمه چرخاند. دخترش را با یکی- دو تکه اسباببازی در گهواره گذاشت و بند بلندی را که به گهواره بسته بود به آشپزخانه برد. بلندبلند شعرهای کودکانه می‌خواند و گهواره را تکان می‌داد. با همین ترفند ساده لباس‌هایی را که شب پیش شسته بود مرتب کرد؛ ظرف‌های صبحانه‌ی شوهرش را شست.

هنوز صبحانه نخورده بود تکه نانی از سفره برداشت و در کاسه‌ی سرشیر چرخاند. اشتها نداشت؛ اما باید به‌خاطر سحر می‌خورد. شاید می‌توانست چند قطره شیر بیشتر به دخترش بدهد و آنقدر صدای جیغش را نشنود! سرشیر خیلی چرب بود و دلش را می‌زد. مادرش سفارش کرده بود تا حتماً آن را بخورد. حرف‌های خواهرش هنوز توی سرش این طرف و آن طرف می‌رفتند که می‌گفت: «مامان اینقدر چیز مقوی نده به این بخوره؛ تا خودش نخواد شیرش زیاد نمی‌شه. کم و زیادی شیر مال اعصابه نه مال تقویت؛ بده من بخورم تا بتونم درس بخونم.» شاید هم خواهرش راست می‌گفت. به‌هرحال، سال آخر روان‌شناسی بود و بهتر می‌فهمید.

سری به گهواره زد. سحر آرام خوابیده بود. باید در این فرصت کار‌های باقیمانده را انجام می‌داد، لباس‌ها را اتو می‌کرد، سیبزمینی سرخ می‌کرد، جارو می‌کشید... چه‌قدر کارهایش زیاد بودند و وقت کم! شوهرش تا یک ساعت دیگر می‌آمد و وقتی نمانده بود. زبانش را در دهانش چرخاند، حس بدی پیدا کرد. چند روزی می‌شد که مسواک نزده بود؛ وقتی شب‌ها پای گهواره می‌خوابید و صبح‌ها با صدای گریه چشمانش را باز می‌کرد، بهتر از این نمی‌شد. دندان‌هایش را شست، دستی هم به سر و رویش کشید. مثل فرفره توی اتاق و هال چرخید. فقط مانده بود سبزی! محسن عاشق سبزی بود؛ اما محبوبه دیگر رمق نداشت. با خودش فکر کرد کاش مادرشوهرش سبزی گرفته باشد. آنوقت هرطور شده یک بشقاب برای پسرش کنار می‌گذاشت.

حالا خانه مرتب شده بود. بوی خورشت قیمه می‌آمد و برنج هم داشت دم می‌کشید. محبوبه نشسته بود سر ورقه‌هایش. دلش می‌خواست یک موضوع جدید داشته باشد؛ یک موضوع قشنگ! به هزار و یک سوژه فکر کرد و هیچ‌چیز برایش جالب نبود. عشق، زندگی، طلاق، درس، فقر، جنایت! هیچ‌کدام نظرش را جلب نمی‌کرد. شاید اگر شروع به نوشتن می‌کرد، همه‌چیز خود به خود درست می‌شد؛ اما چندبار این کار را کرده و نشده بود. صدای زنگ خانه بلند شد. مادر شوهرش بود. در آپارتمان را باز کرد و از بالا به پایین پله‌ها خیره شد.

- بفرمایید بالا مادرجون!

صدای هن‌و‌هن نفس پیرزن ‌آمد و گفت: «بیا مادر برات شیر گرفتم، بخور بلکه شیرت زیاد بشه!» پیرزن کنار در ورودی آپارتمان خودشان ایستاده بود و بالا را نگاه می‌کرد. محبوبه گفت: «بیا بالا مادرجون، چایی آماده‌س!» زن چرخی زد و همانطور که پشتش به محبوبه بود، گفت: «نه حال ندارم این چن تا پله رو بیام بالا. روزی چار تا لیوان شیر بخور تا شیرت زیاد ‌شه، بخوری ها!» بعد هم انگار چیزی یادش آمده باشد، برگشت و گفت: «راستی سبزی گرفتم، محسن اومد می‌دم بیاره بالا!» 

حالا همه‌چیز برای پذیرایی از مرد خانه آماده بود؛ خانه‌ی مرتب، غذای گرم و خوشمزه، چایی تازه دم و ... اما هیچ‌چیز برای قلب محبوبه آماده نبود. هیچ آرامشی نداشت. فقط با نوشتن آرام می‌شد. ورق‌ها را منظم کرد و کنار میز چرخ خیاطی که میز تحریرش شده بود، نشست. همین که مداد در دستش گرفت تا چند خطی در فرصت باقیمانده بنویسد تلفن با سر و صدا محبوبه را به‌طرف خود کشاند. مادرش بود با سفارشات مادرانه! همیشه به دخترش سفارش می‌کرد تا هیچ‌وقت چیزی برای خانواده‌ی کوچکش کم نگذارد. پس محبوبه چه میشد؟ چرا کسی به‌فکر کمبود‌های او نبود؟

مادر با آنکه سال‌ها در تهران زندگی کرده بود، هنوز خاطرات سال‌های دور را با خود داشت، با آن لهجه‌ی جنوبی و روسری سیاه محلی که به سر میپیچید. هنوز آداب و رسوم شهرش را حفظ کرده بود؛ مخصوصاً وقتی بوی ماهی کبابی می‌داد. شاید بهتر بود از خاطرات مادرش بنویسد. از دختری که در چهارده سالگی وقتی شاد و سرخوش از مدرسه به خانه‌ی‌شان می‌آمد، دود سیاه یک موشک از آنچه به‌سرش آمده بود، خبردارش کرده بود. در همان سن کم، مادر، دو خواهر و برادر دو ساله‌اش را از دست داده ‌بود.

چروک‌های پیشانی نسیما، خبر از سختی‌های بی‌شماری می‌داد، خبر از تنهایی، بیکسی و آوارگی یک دختر که پدرش را هم در جنگ از دست داده بود. با وجود این او همیشه آرام بود و هرجا پا می‌گذاشت، این آرامش در آن‌جا هم جریان می‌‌گرفت. حالا همان نسیما بود که ورقه‌های داستان دخترش را به آرامش دعوت می‌کرد.

محبوبه شروع به نوشتن کرد. از نخل‌های بلند، هوای گرم و سوزان دزفول، خرماهای خشک و غذاهایی که در خود عشق و گرما داشت. چنان در نوشتن غرق شده بود که دلش نمی‌خواست لحظه‌ای از کاغذ خشک و مداد بی‌جانش فاصله بگیرد. از آن‌چه در ذهنش آمده بود لذت می‌برد. چنان سوژه‌ای در دلش بود و او داشت به‌دنبال موضوع‌های تکراری می‌گشت. از اینکه می‌نوشت و قفل دستانش شکسته بود، راضی و خوشحال بود. باسوز و گداز از خیابان‌ها، محلهها و خانه‌های گرم جنوب حرف می‌زد. داشت از دلش حرف می‌زد؛ دل پردرد مادر، دل محبوبه بود.

صدای موتور محسن که آمد، بلند شد و سریع ورقه‌هایش را جمع‌وجور کرد. زیر تخت بهترین جا برای پنهان کردن نوشته‌هایش بود، می‌خواست وقتی داستانش را تمام کرد، موافقت سردبیر مجله‌ی محسن را برای چاپش بگیرد و همه را غافلگیر کند. دلش غنج می‌ رفت برای وقتی که محسن با چشم‌های گرد شده‌اش، نام محبوبه فاضلی را پایین داستان چاپ شده، می‌دید.

غذا را که سر سفره آورد، محسن با بشقاب سبزی وارد شد. ذوق رسیدن به آنچه می‌خواست، از سر و ‌رویش می‌بارید. باید خودش را نگه می‌داشت. دوست نداشت با قضاوت عجولانه‌ی محسن، امیدش را از دست بدهد. غذا می‌خورد؛ اما غرق در نوشتههایش بود. هنوز در خیابان‌های دزفول راه میرفت. آن‌قدر خاطرات مادر را شنیده بود که انگار خودش آن‌ها را تجربه کرده بود. در‌به‌دری؛ تنهایی، یتیمی، مصیبت‌های جنگ...! حالا می‌فهمید مادر مصداق یک جنگزده‌ی واقعی است. کسیکه هیچ‌وقت طعم یک زندگی واقعی را نچشیده و چهار سال از زندگی مشترکش نگذشته، با بچه‌ای در شکم و کودکی در آغوش، همسرش را از دست داده بود.

***

یک هفته‌ای می‌شد که داستان را به سرانجام رسانده بود. حالش بهتر شده بود. سحر هم از شادی مادرش شاد بود و کم‌تر بهانه می‌گرفت. هر روز در عالم نوشته‌هایش غوطه‌ور می‌شد. هر چه می‌خواند بیشتر لذت می‌برد. بارها پای خطوط نوشته‌اش گریه کرده بود. چه‌قدر دلش می‌خواست سری به دزفول بزند. خیلی وقت بود که آن طرف‌ها نرفته بود. فرصت خوبی بود. تلفن را برداشت و شماره گرفت.

- مامان امسال برای یادواره نمی‌ری دزفول؟... یهو دلم هوای دزفول رو کرد... راسش دلم هوای بابا رو کرده، می‌خوام برم سر خاکش!

شوهرش که آمد، شام خورده و نخورده اجازه‌ی همراهی با مادر را برای یادواره‌ی شهدای دزفول گرفت. فرصت خوبی بود؛ هم می‌توانست هوایی تازه کند و هم چیزهای بیشتری برای داستان‌های بعدی پیدا کند. دو نسخه‌ی تایپ شده‌‌ی داستان را از خدمات کامپیوتری سر کوچه گرفت. می‌خواست یکی را همراه خودش به دزفول ببرد. می‌توانست در یادواره آن را به همه‌ی مادران تقدیم کند و مادر خودش را هم خوش‌حال کند.

***

همه جا را زیر و رو کرد؛ اما خبری نبود. مطمئن بود قبل از رفتن به دزفول، نسخه‌ی تایپ شده‌ی داستانش را زیر تخت گذاشته بود؛ اما حالا پیدایشان نمی‌کرد. دلش نمی‌خواست از محسن چیزی بپرسد. فقط می‌خواست نوشته‌اش را که با آن همه زحمت نوشته بود، پیدا کند. نبود! انگار اصلاً از اول وجود نداشت! باز هم خوب فکرهایش را جمع‌وجور کرد؛ اما عقلش به جایی نرسید. حتماً کار محسن بود. می‌خواست در یک فرصت مناسب داستانش را به باد نقد و تمسخر بگیرد. باید می‌رفت دفتر خدمات، شاید هنوز فایل نوشته‌هایش را پاک نکرده بودند! ناگهان صدای چرخاندن کلید آمد. آن‌قدر در خودش غرق بود که متوجه گذشت زمان نشده بود.

- این‌جا چه ‌خبره؟

بغضش را خورد و گفت: «یکی از نوشته‌هام نیست.» محسن نگاه شیطنت‌آمیزش را به او دوخت.

- همون که در مورد مادرت و دزفول و اینا بود؟

محبوبه از جا پرید. پس محسن داستان را خوانده ‌بود. باید جای امن‌تری پنهانش می‌کرد. محسن پرسید: «نگفته بودی دوباره می‌نویسی!» سعی کرد خودش را نبازد. همان‌طور که ورقه‌هایش را باعجله جمع می‌کرد، گفت: «چیز مهمی نبود، خیلی وقته نوشتمش!» محسن بالحنی که شبیه همیشه نبود، جواب داد: «اگه این مهم نیست، پس اونایی رو که مهمه رو کن ببینیم خانم نویسنده!» محبوبه سکوت کرد؛ اما صدای گریه‌ی دلش را می‌شنید.

- قشنگ بود، بردمش مجله! با یکی از عکسای مادرت! همون که تو رو بغل کرده و روی خرابه‌ها نشسته! یکی- دو ماه دیگه چاپ می‌شه! امروز از ناهار خبری نیست؟

صدای سحر که بلند شد محبوبه سرشار از حس زندگی، نیمرو را سر سفره گذاشت. لبخند محسن با شوری اشک محبوبه در هم آمیخت. سحر آرام و بی‌صدا در آغوش مادرش شیر می‌خورد.