مثل پنجه‌ی آفتاب (12)

نویسنده


برای شرح تشویشِ «اقبال! تو از جلو من از دنبال»، و پیرو شعارهای دوران نوجوانی، مِن باب علم بهتر است از ثروت، خامی کرده کفش آهنین پوشیده پای در مسیر اثبات عقیده نهادم؛ ماجرای قبولی در ارشد و این‌طور ‌مفاهیم سطحی را عرض می‌کنم.

ابتدای امر، به‌منظور دفع خطر همراهی لحظه‌به‌لحظه‌ی هستی از خانه‌‌ی‌مان در قم تا دانشگاه در تهران، چندین پولتیک به کار می‌بندم که کارگر نمی‌افتد. هستی می‌آید تا لابد راه دانشگاه را گم نکنم و مثل بچه‌های کلاس اول گریه‌ام نگیرد. سحر روز دوشنبه پانزدهم مهر، بعد از نماز صبح، برای شرکت در اولین کلاس‌ رهسپار تهران می‌شویم، دو نفری.

مامان‌اختر با یک پارچ آب و هما خانم با یک شلنگ باز، جلوی در حیاط حاضر به خدمت ایستاده‌اند تا بدرقه‌ای آبکی به عمل آورند. هستی نشسته است داخل ماشینش پشت رل. می‌پرسم: «با ماشین تو؟» می‌گوید: «با خیال راحت رانندگی را به هستی بسپارید.»

نگاهم می‌افتد به شلنگ باز در دست هما خانم و می‌گویم: «این رو تا زمانی که ما برگردیم باز نگه می‌دارین؟» هستی سرش را از شیشه می‌کند بیرون و می‌گوید: «همه چیز آوردی؟» می‌گویم: «مثلاً چی؟» باد می‌اندازد به غبغب و با غرور یک ترم ‌بالایی می‌گوید: «دستمال، لیوان، تغذیه. این‌ها سه اصل اساسی برای ادامه‌ی تحصیل هستند.» دارم می‌نشینم داخل که می‌گویم: «بله. تازه ناخن‌ها رو هم گرفتم.»

می‌رود عقب و آرام می‌زند به ماشین عقبی، می‌آید جلو، می‌زند به ماشین جلویی و با یک فرمان ماشین را می‌کشد بیرون. داد می‌زند: «مامان اون شلنگ رو از دور بگیر روی چرخ‌های ماشین.» مادرش هم می‌گیرد و هستی می‌گوید: «آخیش خنک شدم.» بدجور هم‌ذات پنداری می‌کند با ماشینش، مثل اغلب مسئولین با میزشان.

هستی فضا را هماهنگ کرده با اهداف آموزشی من. راه که می‌افتیم یک سی‌دی می‌گذارد، شعر «باز آمد بوی ماه مدرسه... بوی بازی‌های راه مدرسه...» می‌پیچد در ماشین. جَلدی دست می‌برم خاموشش می‌کنم، می‌گویم: «یک سال مرخصی بدون حقوق گرفتم که بچسبم به درسم، نمی‌خوام یاد مدرسه بیفتم؛ تعلقات پام رو می‌بنده.» می‌گوید: «می‌خوای، دست بزنم من شادی کنم من ... رو برات بذارم، باور کن راه یک‌چارک می‌شه؟»

داریم درباره‌ی لوازم کمک آموزشی بحث می‌کنیم که دِلی‌دِلی موبایلم بلند می‌شود. بعد از خانم ایرانسل، چشمم به خانم رایتل روشن! ایرانسل چون خیلی با اعداد و اشکال هندسی در تماس است؛ از جمله‌ی #1*141*، #رمز شارژ*144* و غیره، و من هم دانشجوی ترم اول ریاضیات، کلاً با هم عجین شده‌ایم؛ اما این رایتل هنوز برایم تازگی دارد. «ببخشید خانم از شرکت رایتل مزاحم می‌شم. آیا تمایل به خرید سیم کارت رایتل دارید، با شماره‌ی خط همراه اول‌تان؟»

طفلک انگار اهل خواندن «پیام‌ زن‌« نیست؛ چون خبر ندارد من و هستی مِن حیث‌المجموع دست‌ به ‌یقه هستیم با همین همراه اول داشتن یا نداشتن. می‌گویم: «فکر کن من خواب بودم صبح سحری.» هستی از آن طرف می‌گوید: «با شمای دوست.» با دست می‌زنم روی شانه‌اش که حواسش به جاده باشد تا توی دره نیفتد. خانم رایتل می‌گوید: «با شرایط ویژه‌ها؟» می‌‎گویم: «خواب رو می‌گی یا خط رو؟» می‌پرسد: «چه‌طور؟» می‌گویم: «خط و خوط که ویژه باشه خواب هم ویژه می‌شه، به‌ویژه برای خط و ربط‌دارها.» می‌گوید: «منظورم خط بود.»

آب پاکی را می‌ریزم روی دستش: «قول این خطم رو قبلاً داده‌ام به خانم ایرانسل، فقط مونده یک خط ثابت، می‌خوای اون رو هم بدم به تو؟» بی‌توجه به حرفم می‌گوید: «با تشکر از تماس شما.» و قطع می‌کند. از هستی می‌پرسم: «ما تماس گرفتیم یا اون؟» می‌گوید: «اون؛ اما چون تو تجارت راه انداختی، تماس رو گذاشت به حساب تو. احتمالاً پول تماس رو هم دایورت می‌کنه روی خط تو.»

بالاخره این اتوبان تمام می‌شود و می‌رسیم. از دور دانشگاه است؛ اما نزدیک بیایی می‌فهمی که نمایشگاه است. می‌رسیم نمایشگاه. یک پِرِی‌لیست تنظیم کرده‌ام. دست هستی را می‌کشم که صبر کن باید یک بار از روی فهرست دعا بخوانیم، وگرنه سنگ می‌شویم. پِرِی‌لیست را درمی‌آورم. فعلاً شانزده دعا تنظیم شده با این مضمون: کمک به هم‌شاگردی، حمله به دشمن، ایستادگی تا اخذ مدرک، بی‌توجهی به تقلب، احترام به اولیای محل اخذ مدرک، رعایت شئونات اسلامی، حفظ نظم و سایر موارد. 

با اغراقی بیش از حد، در آن مکانِ علمی فقط من و هستی چادر به سر داریم. هستی با دیدن دخترهای رنگین‌کمانی دانشگاه که صورت‌شان به مراتب نسبت به صورت دختران دانشگاه خودشان رنگیزه‌ی بیش‌تری دارد تا انگیزه، سوت می‌زند و می‌گوید: «دانشگاه نگو یه حبه قند!» و سد راه دختری می‌شود با موهای آبی‌نفتی و ناخن‌هایی سِت شده با مو. دخترک بلند می‌گوید: «خانم چادرت رو از سر راه بکش کنار، لطفاً!» هستی به چادرش تعصب دارد و اصلاً مگر می‌شود چادر سر راه کسی باشد؟ پرخاش می‌کند: «خیلی دلت می‌خواد چادرم رو از سرم دربیارم؟» دخترک می‌گوید: «اگه زیبایی داری، در بیار.» هستی موشکافی می‌کند: «نخیر عزیزم! ما طرف‌دار پنهان‌کاری هستیم.» دخترک مجدداً ما را با این اکاذیب روبه‌رو می‌کند که هر کس باحجاب است هیچ‌گونه زیبایی برای نمایش ندارد. دست و پای‌مان بسته، وگرنه هاله‌ای از زیبایی را حداقل برای آن یک نفر آشکار می‌کردیم. هر جا نتوانستی کاری کنی، باید گذشت کنی؛ این یک قانون است. من که فقط می‌گذرم؛ اما هستی سوت هم می‌زند. سوت زنان به بدحالی از آن کوچه گذشتیم.

جلوتر خانمی از واحد آموزش یک فرم می‌دهد دست من و چند دانشجوی ترم ‌اولی دیگر. هستی بیکار است هی سرک می‌کشد به فرم‌های این و آن، و می‌گوید: «آفتاب‌جونم دارم شاخ در می‌آرم.» پیگیر علتش می‌شوم، می‌گوید: «توی فرم تو رنگ مو رو پرسیده؛ اما این سؤال در فرم بقیه‌ی دانشجوها ذکر نشده. لابد چون موهای تو قابل رؤیت نیست دیگر.» انگشت دوم را می‌آورد بالا و می‌گوید: «بعدشم از تو رنگ چشم رو نپرسیدن از بقیه پرسیدن.» می‌پرسم: «چرا؟» می‌گوید: «چشم تو بر خلاف همه، رنگش اوریجیناله.» زان پس، فرم به نظر من از درجه‌ی اعتبار، ساقط می‌آید؛ پس نصفه ‌نیمه تحویلش می‌دهم، مخالفتی هم نمی‌شود؛ چون این‌جا بازار کارهای نصفه ‌نیمه‌ گرم است.

شلوغی دانشگاه عادی نیست؛ بوهایی می‌آید. خانمی که به خودش پیچ ‌و تابی می‌دهد و خوشامد می‌گوید، می‌پرسد: «اسم؟» هستی شیطنتش گل می‌کند: «توپولویم توپولو.» خانم می‌خندد و من با شرمندگی می‌گویم: «دوستم شوخه.» دعوت می‌شویم به سالن اصلی دانشکده. یک سفره‌ی عقد انداخته‌اند به چه بزرگی. عکسش را ملاحظه بفرمایید تو را خدا. چپ‌چپ به هستی نگاه می‌کنم: «تقصیر تو بود که این دانشگاه رو برای من انتخاب کردی.» می‌گوید: «بده مثل هلو می‌مونه! از راه نرسیده دعوت شدیم عروسی. فکر می‌کنی این‌جا کسی درس هم می‌خونه یا همیشه بساط گل و بلبل پهن است!»

همین طور که می‌رویم جلو، مهر و محبت هم بیش‌تر می‌شود. شربت می‌دهند و شیرینی. دختر و پسرها مدام عکس می‌گیرند؛ البته من و هستی را به علت این‌که رنگ مشکی اگر تمام بدن را بپوشاند باعث افسردگی می‌شود، کم‌تر در عکس‌ها شرکت می‌دهند. هستی می‌گوید: «بگذار من بزنم به دل جمعیت تا دستم بیاید موضوع از چه قراره.» می‌گذارم و می‌زند. رهگذری که برگی به لب دارد و سبدی به دست، یک بسته حاوی هفت شکلات می‌دهد دستم، روی آن نوشته شده است: «سال‌روز ازدواج زوج آسمانیِ خاندان عصمت و طهارت حضرت امیرالمومنین A و حضرت فاطمه(س) مبارک باد» با تشکر از مسئولین فرهنگی و غیرفرهنگی، مدعوین حاضر، دوستان غایب، نور، صدا، امپکس و نودال بابت جشنی که به پا نه، کله‌پا کرده‌اند.

می‌روم هستی را از موج جمعیت باز ستانم و علت جشن را بگویم که می‌بینم گیر افتاده و نمی‌تواند رها شود، خدا را شکر می‌کنم. به دختری می‌گوید: «ببخشید می‌شود دست من رو بگیرید؟» دختر یا نمی‌شنود یا خودش را می‌زند به نشنیدن. انصافاً کمک کردن دل شیر می‌خواهد. مجسمه‌ی ذکاوت، همراه همیشگی لحظه‌های من، مغزش را به کار می‌اندازد و سریع می‌گوید: « Help me out please. خانم!» و دستش را دراز می‌کند. دختر یکهو شنوا می‌شود، دستش را می‌گیرد و از لای جمعیت می‌کشدش بیرون. دارم به درایت هستی‌جان غبطه می‌خورم که کسی از پشت سر بانگ می‌زند. برمی‌گردم، خانمی موقرمز می‌گوید: «تو با این همه چادر، باید جواب مسابقه رو بدانی. کمک می‌کنی برنده شم؟» اطراف را نگاه می‌کنم و می‌گویم: «صد البت.» سؤال را بلند می‌خواند: «در قرآن کریم چه چیزی گفته شده درباره‌ی حضرت علی(ع) و فاطمه(س) ؟»

هستی مداخله می‌کند: «بگذار به مغزم فشار بیاورم.» جایم را با او معاوضه می‌کنم: «اباعبدالله یقول فی قول الله تبارک و تعالی «مرج البحرین یلتقیان، بینهما برزخ لایبغیان»، قال علی و فاطمه بحران عمیقان، لایبغی احدهما علی صاحبه، «یخرج منهما اللؤلؤ و المرجان» قال الحسن و الحسین(علیهم السلام).» دختر موقرمز هاج و واج می‌گوید: «what? » می‌گویم عزیزم دقت کن تکرار نمی‌کنم: «حضرت فرمود علی(ع) و فاطمه(س) دو دریای بسیار عمیق از علم‌اند که هیچ‌یک بر دیگری ستم نمی‌کند و از آن‌‌ها مروارید و مرجان خارج می‌شود، یعنی حسن و حسین(علیهم السلام).» دختر موقرمز با ذهن پرسش‌گرش می‌گوید: «I know, but … » هستی می‌گوید: «طرف شاعر است آمده دانشکده‌ی ریاضی! عروسی بسه، بدو کلاس حسابت دیر شد.»