روی بام نشستهام. تکیه دادهام به لانهی کبوترها. مقابلم رشته کوههایی است که کعبه را از دید من پنهان کرده و بالای سرم آسمانی است که با وجود رنگ آبی، پرتو کدری دارد. منتظر آمدن برادرم هستم. دیر کرده است، نگرانم. بلند میشوم. دستم را حائل چشمهایم میکنم؛ اما با چشم بیسلاح چه میتوان دید؟ جز تصویر مبهمی از شهری محصور میان کوههای حجاز؟ دلم میخواهد بدانم آنجا چه میگذرد. آیا دیباج مغلوب شده؟ آیا باز علویان دچار دردسرهای تازهای خواهند شد؟
چشمهایم را میبندم. چهرهی دخترکی را میبینم گریان که با پای برهنه به دنبال پدر میدود. نگاه پر از مهر و دستان بستهی پدر. این است کابوس هرشب من؛ شبهای تاریکی که در انتظار سپیده دم چشم به آسمان میدوزم تا نگاه آشنای پدرم را از خاطر نبرم؛ پدری که مأموران هارون او را به جرم علوی بودن از من ربودند. افسوس، پدرم سالهای گرانبهایی از عمرش را دور از مردم در دخمههای بینور و متروک زندان سندی بنشاهک سپری کرد. گرچه او نتوانست با همهی علم و بردباریاش این وحشیان را رام کند؛ ولی توانست مانع رسیدن هارون به هدفش شود. هدف هارون نابودی علویان بود. او قسم خورده بود که خاندان علی(ع) و پیروان آنها را از ریشه برکند و پدرم مانع این اتفاق شد. حاکم ظالمی که خودش و حال، پسرش مأمون، عرصه را بر علویان تنگ کرده است؛ بهخصوص بر اولاد موسی بنجعفر(ع).
صدای چرخهای درشکه و شیههی اسب، نگاهم را میکشاند روی راه باریکی که به خانه ختم میشود. برادرم را میبینم. از درشکه پیاده میشود. نگران و مضطرب از پلهها پایین میروم. در را باز میکنم. نگرانی از چهرهاش میبارد. میپرسم: «علیجان چه شده؟ چرا مضطربی؟ آیا برای دیباج اتفاقی افتاده؟» علی در چندقدمی من میایستد. بیآنکه سخنی بگوید از نگاهش میخوانم دیباج مغلوب شده است و بهزودی پیامد این شکست، دامان همهی علویان را خواهد گرفت.
پایم میلرزد. به دیوار تکیه میدهم. دردی جانفرسا قلبم را میفشرد. با خود میاندیشم چه جنایت هولناکی! چهطور میتوانند فرزندان رسولخدا را از صحنه خارج کنند؟ محبان علی را آزار بدهند و لقبی را که مختص علی ابن ابیطالب(ع) است، تصاحب کنند؟
همان دم، پیکی خبر میآورد سپاهیان مأمون بهسوی مدینه میتازند. روی شانههای برادرم بار تنهایی عظیمی را حس میکنم. صدایم میکند: «فاطمه! همهی اهل خانه را جمع کن.» با شنیدن آوای سم اسبانی که چهارنعل میتازند و هیاهوی سربازانی که سرمست از جنون پیروزی، نعره میکشند. همگی به دامان او میآویزیم. طولی نمیکشد که درِ چوبی و بزرگ خانه، درد لگدهای متوالی سربازان مأمون را بهجان میخرد؛ ولی اجازهی ورود به آنها نمیدهد. علی، آهسته و باوقار بهسوی در میرود. دنبالش میروم. مقابل جلودی میایستد و ساکت به او خیره میشود. خندهی زشت جلودی با صدای شلاقی که به دیوار میکوبد درهم میآمیزد. با آن هیکل قوی و آن پوست سرخ و شکم برآمده، جز برای ظلم و ستم به کار دیگری نمیآید. صدای گوشخراش جلودی در تاریکی دالانی سرپوشیده طنین میافکند: «آمدهام فرمان خلیفه را اجرا کنم.»
برادرم پاسخ میدهد: «اگر منظورتان غارت اموال زنان است، من به نمایندگی از شما این کار را میکنم.» جلودی دستی به چهرهی کریهاش میکشد و میغرد: «چهکسی به من تضمین میدهد که این کار را خواهی کرد؟ دستور خلیفه این است که تمام زیورها و لباسهای زنان را جز لباسی که بر تن دارند مصادره کنیم.» با خود میاندیشم، امثال او را میشود از میان برداشت؛ اما نمیشود به ایمان واداشت. علی محکم و قاطع پاسخ میدهد: «سوگند میخورم که این کار را خواهم کرد.» در نگاه برادرم بصیرتی میبینم دردناک، که چون تیغ تا عمق چشمان جلودی فرو میرود. گلوی جلودی را میفشرد. نفس در سینهاش حبس میشود و عرق بر پیشانیاش مینشیند. ترس بر او هجوم میآورد؛ ترسی شرمآور. پیشانیاش را خشک میکند و میکوشد لبخند بزند. به اتاق برمیگردم. در حضور همهی زنان اهل خانه، گوشوارههایم را از گوش خارج میکنم. سینهریزم را از گردن باز میکنم و النگوهایم را از دستم بیرون میآورم. همه همینکار را میکنند. برادرم هر دو دستش را پیش میآورد. خیلی زود دستانش پر میشود از زیورآلات ما. از اتاق بیرون میرود. سرخی آسمان غروب در آغاز تاریکی شب، درخشش و فریبندگی طلاها و نقرهها را دوچندان میکند. جلودی کیسهاش را پیش میآورد. گویی از تأیید فرمان بدخواهانهی مأمون لذت میبرد. چشمهای برهنه و گستاخش برق میزند. - لباسها! ساروق بزرگ لباس را بهسویش پرت میکنم. باز میگردم. برقع از صورتم برمیدارم. دخترکان گردم مینشینند. میگویم: «شنیدهام رسولخدا فرموده: هنگامی که مرا در معراج به آسمان بردند وارد بهشت شدم. وارد کاخی از مروارید سفید، که درون آن را خالی کرده بودند. قصر، دری آراسته از دُر و یاقوت داشت. جلوی در پردهای آویخته بود. سرم را بلند کردم، روی آن نوشته شده بود: خدایی جز پروردگار یگانه نیست. محمد پیامبر خداست و علی سرپرست مردم. پیشتر رفتم. کاخی دیدم از زمردِ سبز توخالی و دری داشت از یاقوت سرخ، آراسته از گوهر. در، پردهای داشت. روی پرده نوشته شده بود: پیروان علی رستگارند.» *** زندانبان، مرا دست و پای در زنجیر بهدنبال خود میکشاند. میخواهد مرا بهمحضر مأمون ببرد، برای محاکمه! مرا که سالها سوار بر اسب قدرت تاختهام، و چنان مست از غرور بودهام، که آشنا را از بیگانه باز نشناختهام. زندانبان اجازهی ورود میخواهد. پسر عمران، ابایونس و مرا به جلو میراند. سر و پا برهنه بر جایگاه متهمین میایستم. مأمون را میبینم که در صدر مجلس بر اریکهای تکیه زده، روی برمیگردانم. بارها به این مکان آمدهام؛ اما نه در مقام متهم، این بار چهرهای جدید میبینم که سمت راست خلیفه بر مسندی تکیه زده، دقیق میشوم. او کسی نیست جز علی بنموسیالرضا(ع). نگاهم با نگاهش تلاقی میکند. چشم بر زمین میدوزم شرمسار. طنین صدایش از هزاران گوشهی مجلس در گوشم میپیچد: «اگر منظورتان مصادرهی اموال زنان است، من به نمایندگی از شما این کار را خواهم کرد.» در عجبم چهطور چرخ زمانه او را به قدرت رساند و مرا چنین خار و بیمقدار کرد. گرچه او لایق قدرت است و من سزاوار خاری. مأمون به من اشاره میکند و لبخند میزند: «آهای جلودی! چه داری برای گفتن؟ که با ولیعهد من بیعت نمیکنی، هان؟ که خلخال از پای زنان بنیهاشم و برقع از چهرهیشان میربایی؟» در دل میگویم: «ای ابلیس! مگر خودت فرمان ندادی که زیورآلات زنان علویان را برایت بیاورم؟ حال چه شد که رنگ عوض کردی؟ فرزند موسی بنجعفر را به ولایتعهدی برگزیدی و خادمانت را به صلابه کشاندی؟ عجب مکاری هستی، لباس سبز پوشیدهای و سیاه که نشانهی عباسیان است را از خود دور کردهای، میخواهی باور کنم که با علویان هستی و ریگی به کفش نداری؟» بااینحال، چیزی نمیگویم، لب فرو میبندم تا مگر بهپاس خدماتی که برای پدرش هارون انجام دادهام، گناهم را بر من ببخشد. خلیفه رو میکند به ولیعهدش، میپرسد: «با او چه کنیم؟ علی بنموسیالرضا(ع) به من نگاه میکند و آهسته با مأمون سخن میگوید.» میاندیشم: «این مرد، کینهی مرا بهدل دارد و حالا که میتواند با اشارهای مرا نابود کند. چرا نکند؟» پیش میروم، التماس میکنم: «ای امیرمؤمنان، میدانی که من نزد پدرت محبوب بودهام و اگر پدرت زنده بود نمیگذاشت با من چنین رفتار شود. حال قَسمت میدهم هرچه او دربارهی من گفت، نشنیده بگیر!» مأمون بهصدای بلند میخندد: «مگر تو او را میشناسی؟ با او چه کردهای که اینچنین هراسانی؟» با خود میگویم: «اگر یک چهره باشد که هرگز نتوانم فراموش کنم، چهرهی همین مرد است، هنگامی که با قاطعیت گفت: قسم میخورم این کار را خواهم کرد.» چشم در چشم مأمون میدوزم، پاسخ میدهم: «بله، آنگاه که فرمان داده بودید، زیورآلات زنان علویِ مدینه را مصادره کنم، این مرد مانع ورود من و سربازانم به منزلش شد و قسم خورد که تمام لباسها و جواهرهای اهل خانه را به من تحویل خواهد داد.» مأمون چهره در هم میکشد. خطاب به ولیعهدش میگوید: «ای اباالحسن، شنیدی؟ خودش میگوید پیشنهادت را نپذیرم.» سپس رو به من میکند: «سوگند به پروردگار، حرفش را در بارهی تو نمیپذیرم.» میپرسم: «مگر او چه گفت؟» مأمون در حالی که حکم اعدامم را مینویسد، پاسخ میدهد: «گفت تو را بر او ببخشم.» چشمانم از فرط حیرت خیره و دهانم باز میماند. شبح ندامت در برابرم قد علم میکند. پریشان میشوم. بهخدا! آنچه میبینم و میشنوم بالاتر از حد تحمل من است. لبخندی بر لبم مینشیند که بیشک نشانهی جنون است.