درست سر بزنگاه رسیده و دیده بود زنش با مدیر شرکت گرم گرفته است؛ حتی قرار مدار آنها را بعد از ساعت اداری شنیده بود. از آن موقع تا به حال، تمام وقت خود را به خودخوری گذرانده بود. پشت رل ماشین که نشست، هزار بار خودش را لعنت کرد چرا گذاشته بود سوسن در حین تحصیل، منشی آن مرکز خصوصی هم بشود. از دست خودش عصبانی بود. همانطور که داشت رانندگی میکرد، به آسمان ابری چشم دوخت. ابرهای بارانی، هر لحظه روزنهها را بر اشعههای خورشید میبست و حالوهوای شهر را دلگیرتر میکرد. مرد به مقصد که رسید، ترمز زد. دو زن جوانی که صندلی عقب نشسته بودند از ماشین پیاده شدند. یکی از آنها پر شالش را به شانه سپرد و دیگری طرهی موهای رنگ کردهاش را با بیخیالی پس راند، و اسکناس دو هزار تومانی را از شیشهی باز ماشین، به طرف او گرفت.
مرد در حالی که ناخنهای بلند و لاکزدهی زن، توجهاش را جلب کرده بود، خواست پول را بگیرد؛ ولی وقتی متوجه کمبودن آن شد، با بیحوصلگی گفت: «گفتم سه تومن.»
ـ بگیرید آقا. مگه چه خبره؟
مرد باعصبانیت به سقف ماشین اشاره کرد.
ـ خانم اون بالا نوشته تاکسی آژانس. ما تعرفه داریم.
زن، بیاعتنا به حرف راننده پول را داخل ماشین انداخت و به دنبال خانم جوان دیگری که او هم مثل خودش مانتوی رنگ سال پوشیده بود، بهراه افتاد.
مرد، نگاهی به ساعت دیجیتالی جلوی ماشین انداخت. نیمساعت بیشتر به قرار مدار سوسن و مدیر شرکت نمانده بود. نفس عمیقی کشید. دنده عقب گرفت. نزدیک آن دو که رسید، اسکناس را از روی صندلی جلو برداشت و از شیشهی نیمه باز بهطرف آنها پرت کرد و با صدای بلند گفت: «برو ببین با این پول یه لاک بهت میدن بذاری رو ناخونات!» پایش را روی گاز ماشین گذاشت و باسرعت بهراه افتاد. از آینهی جلوی ماشین، زن را دید که دستهایش را در هوا تکان میداد و معلوم بود دارد فحش میدهد.
مرد سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. اگر این کار را نمیکرد ممکن بود در آن شهر شلوغ هر لحظه تمرکز خود را از دست بدهد و با خودروی دیگری تصادف کند. دلش به قار و قور افتاده بود. دلیلش را هم خوب میدانست. بعد از دیدن ماجرای صبح، اشتهایی برای خوردن نهاری که سوسن برایش گذاشته بود، نداشت. کلافه بود. رادیو را روشن کرد و مسیری را که به اداره ختم میشد در پیش گرفت. مسافران منتظر، با دیدن تاکسی دست تکان میدادند؛ اما او از سوار کردن آنها طفره رفت. صدای گویندهی خانم رادیو در ماشین پیچید.
ـ عصر پاییزی همهی شنوندگان عزیز بهخصوص رانندگان محترم، بهخیر! امیدوارم روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشید و ساعات خوشی پیش رو داشته باشید. جا داره در این فرصت، روز دانشجو رو به همه عزیزان دانشجو تبریک بگیم؛ عزیزان دانشجویی که سرمایههای این مملکت پهناور هستند و ...
مرد با بیحوصلگی رادیو را را خاموش کرد و پشت چراغ قرمز منتظر ماند.
ـ چهقد من احمق بودم سوسن. اصلاً نباید میذاشتم ادامه تحصیل بدی... اگه میدونستم اینطوری میخوای بهم خیانت کنی غلط میکردم بذارم بری سر کار... امروز اومدم شرکت، خیر سرم بگم امشب بهخاطر روز دانشجو با هم بریم رستوران... ای خاک تو سر من کنن؛ منِ گردن شکسته که گذاشتم به آرزوهات برسی...
صدای بوق ممتد ماشینهای پشت سر، او را بهخود آورد. یکلحظه برگشت. چراغ سبز شده بود و ماشینهای کنار خط راه افتاده بودند. پشت سر او راهبندانی شده بود که صدای فریاد رانندهها و بوق ماشینها را در آورده بود.
باعجله راه افتاد. رانندهی جوانی که حوصلهاش سر رفته بود با ماشینی لوکس از کنار او گذشت و با فریاد گفت: «خودتو به یه دکتر نشون بده.»
خندهی تمسخر آمیزی که دهان بزرگش را چاک داده بود مثل پتک بر سر مرد فرود آمد.
ـ لعنت به تو سوسن.
سه سال پیش که از روی عشق با سوسن ازدواج کرده بود فکر نمیکرد او را اینهمه دوست داشته باشد و این دوست داشتن باعث شود بگذارد سوسن سر کار برود. وقتی تصمیم گرفتند سوسن هم به خانه برسد و هم به درسش، هر دو راضی بودند؛ اما همین که هزینهها بالا رفت سوسن پایش را در یک کفش کرد که در شرکت دوست عمویش کار پیدا کرده و بهتر است مشغول شود.
مرد به همهی ماجراهای خوشی که در گذشته با سوسن داشت، اندیشید؛ اما باز هم رفتاری را که صبح از پشت در اتاق باز مدیر شرکت، از سوسن دیده بود فکرش را مشغول میکرد. سوسن با همان لحن محبتآمیزی که همیشه با او حرف میزد، روبهروی مدیر شرکت ایستاده بود. مرد با لبخند گفته بود: «الآن وقتش نیست؛ میبینی که سرمون شلوغه.» از دور، طوریکه سوسن متوجه وجود او در شرکت نشود، دیده بود او کیف پولش را در آورده و چیزی به مرد نشان میدهد. مرد دوباره لبخند زده و سوسن با لبخندی که در کلام و نگاهش جاری بود، گفته بود: «خیلی دوستش دارم.» آن لحظه، حدس زده بود حتماً سوسن عکس تازه دانشجوییاش را به مرد نشان داده است. چند بار خواست جلو برود و ته توی قضیه را درآورد؛ اما پاهایش به زمین چسبیده بود. سوسن بااشتیاق گفته بود: «پس بعد از ساعت کاری؟» مرد هم دستی لای موهای ژلزدهاش کشیده و باعشوه پاسخ داده بود: «بله، من تا شب میمونم شرکت.»
ـ نکنه سوسن از قبل با این آقا رابطه داشته و از قصد رفته تو اون شرکت؟ لعنت به تو محسن. باید به اصرار زیادش برای کار تو این شرکت شک میکردی. اصلاً چرا مثل دزدها یواشکی از میون ارباب رجوعها زدی به چاک؟ چرا مشتش رو باز نکردی؟
دستش را مشت کرد و محکم روی فرمان ماشین کوبید. ابرهای سیاه و خاکستری حالا دیگر تمام آسمان را غرق کرده بودند. قطرات ریزِ اولین باران پاییزی، روی شیشهی جلوی ماشین را ستارهباران کرد. ستارههای بلورین که کمکم با شدت گرفتن باران، مثل اشک بر شیشهی جلو جاری شدند و جلوی دید او را قدری تار کردند. مرد دستش را بهطرف دکمهی شیشه پاککن ماشین برد که یادش آمد چند بار خواسته بود آن را به یک تعمیرکار نشان دهد؛ اما هر بار پشت گوش انداخته بود. تا ادارهی سوسن، یک چهار راه بیشتر باقی نمانده بود. پایش را روی گاز گذاشت همینکه سرعتش زیاد شد ناگهان تصویر تار موتور سواری را دید که جلوی او پیچید و سعی کرد سبقت بگیرد. بهسرعت پایش را روی ترمز فشرد؛ اما دیگر دیر شده بود و موتورسوار محکم به شیشه خورد. فرمان ماشین در دست مرد به چپ و راست چرخید و خودرو تعادلش را از دست داد و با صدای وحشتناکی به جدول کنار خیابان برخورد کرد. چشمان مرد، سیاهی رفت و در حالیکه افت فشار خونش را فهمید، گرمای خونی را که بر پیشانیانش جاری شده بود، حس کرد. زمین و زمان در جلوی نظرش تیرهوتار شد. بوی روغنِ سوخته در داخل ماشین پیچید. گوشی تلفن همراه در جیب پیراهن سفیدِ مرد که لکههای خون، رویش گل انداخته بود، مدام میلرزید. مرد روی فرمان افتاده و از درد و فشار، در خود مچاله شده بود. نفس که میکشید، انگار ذرات هوا وزن پیدا کرده و بهزور داخل ریههایش بالا و پایین میشد. دقایقی خفهکننده و غیرقابل تحمل گذشت. صدای ناله و فریادِ کمک خواستن او در فضا پیچید.
مرد از فشار و ناراحتی و همهمهی چند عابری که دورش جمع شده بودند بهتنگ آمده بود. طولی نکشید که آمبولانسی زوزهکشان، کنار خیابانی که کمکم داشت تردد ماشینها را مختل میکرد، ایستاد و امدادگران بهسرعت، دورهاش کردند.
ـ آقا! صدامو میشنوی؟ حالتون خوبه؟
امدادگران وقتی او را به آمبولانس منتقل کردند، مرد هنوز به یاد سوسن بود. در دلش گفت: «حتماً مدیر توی اتاقش، روبه... رو...ی سوسن نشسته و داره به زن من نسکافه تعارف می... کنه!» سوزش نوک سرنگ، پنجهی انگشتانش را در هم فرو برد و رشتهی افکارش را بر باد داد. امدادگر داشت دور گردن مرد را میبست که متوجه لرزش گوشی تلفن همراه شد.
ـ حواستون نبود اولین بارون پاییزی چهقد جاده رو لغزنده میکنه؟ گوشیتونم داره زنگ میخوره.
مرد بدون اینکه بداند چهکسی زنگ زده، آهسته گفت: «بزن رو پیغام گیر.» مرد گوشی را از جیب پیراهن او بیرون کشید، و دستش را روی دکمهای فشرد. صدای پرنشاط سوسن داخل آمبولانس پیچید.
ـ فرهاد! چرا جواب نمیدی؟ چند بار بهت زنگ زدم. اگه صدامو میشنوی زودتر بیا اداره. صبح بالاخره تونستم مدیر شرکت رو راضی کنم. میخواد باهات آشنا بشه؛ منم عکست رو نشونش دادم. قبول کرده اگه بتونی یه ضامن معتبر درست کنی، یه وام خوب برامون جور کنه. میشنوی چی میگم؟ اگه این وام جور بشه، میتونیم بریزیم به حساب مسکن مهر و ثبتنام کنیم. زود بیا. ما باید زودتر پول پیشپرداخت برای ثبتنام رو جور کنیم، وگرنه وقتش تموم میشه...
مرد با شنیدن صدای سوسن، روی تخت وا رفت. نفس عمیقی کشید. سرش را با درد به طرف پنجرهی آمبولانس چرخاند. باران با شدت بیشتری به شیشه میخورد و شیشهی غبار گرفته را آرام آرام میشست.