سالها پیش، وقتی تازه وارد دوران نوجوانی شده بودم و تب خواندن رمان سراسر وجودم را گرفته بود، رمانهایی میخواندم که جز هیجان و شور جوانی هیچ حرفی برای گفتن نداشت. دوستی، کتابی را که میخواندم دید و نصیحتم کرد که کتابهای مدرن و جدید بخوانم تا فکرم از این خطوط هیچوپوچ رها شود. شروع به خواندن کتابهای صادق هدایت کردم، هرچه بیشتر میخواندم کمتر میفهمیدم. فضای گنگ داستان گیجم کرده بود و بهدنبال راهی برای ارتباط با کتاب بودم، گویی در راهی ناشناخته و پر از مه قدم میزدم. این نمایی کلی از «بوف کور» بود که هنوز گوشهای از ذهنم را گرفته است.
چندی پیش، کتاب تازهچاپی با عنوان «خوف» اثر «شیوا ارسطویی» بهدستم رسید. شنیده و خوانده بودم که رمانی مدرن است. دوباره همان نمای دور در ذهنم روشن شد. اگرچه داستان به آن گنگی هم نبود؛ اما با خواندن این کتاب و ورود به هر بخش، همان احساس قدیمی به من دست میداد.
از آثار «شیوا ارسطویی» میتوان به «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «آفتاب مهتاب»، «من دختر نیستم»، «بیبی شهرزاد»، «او را که دیدم زیبا شدم»، «آسمان خالی نیست»، «افیون» و «نسخه اول» اشاره کرد. همچنین کتاب «آفتاب مهتاب» او برندهی جایزهی داستاننویسی گلشیری و جایزهی یلدا شد.
«خوف» در 22 فصل و توسط نشر «روزنه» راهی بازار شده است. هر فصل با دو کلمه که مشخص میکند چه کسی راوی است، آغاز میشود. مثل قول شیدا، قول کاوه و... که البته بیشتر قولها از زبان شخصیت اصلی، یعنی شیدا نوشته شده است.
شیدا یک نویسندهی بهظاهر موفق است که برای رسیدن به رستگاری به تنهایی پناه میبرد و علیرغم همهی وحشتهایش خانهاش را رها نمیکند. صاحب خانهی او یک مرد بیمار و مجنون است که هر روز با شیوهای جدید مستأجرش را میترساند و او بهناچار از خانهاش بیرون نمیرود، چون هزینهی پرداخت اجارهای بالاتر را ندارد. پسر سرهنگ که همان صاحبخانه باشد آب، برق و گاز را قطع می کند، سگهایش را سر میبرد، کلی موش در آپارتمان رها میسازد و خانه را آمادهی سوختن میکند.
شیدا در این میان به بدترین روش زندگی میکند. آنچه از داستان برمیآید این است که او از ترسهایش لذت میبرد و مثل یک سادیسمی رفتار میکند. شیدا به ترسهایش خو گرفته و برای رهایی از آنها هیچ تلاشی ندارد، تنها به یاد روزهای زندانی شدنش در قبل از انقلاب که معلوم هم نیست به چهدلیل بوده، برای غلبه بر ترسش میگوید: «یا امان الخائفین!»
شخصیت اصلی در این رمان، پیش از هرچیز سعی میکند تعریف مشخصی از خود بهعنوان یک فرد عادی ارائه دهد. نویسندهای که فقط بهدنبال آرامش و جایی برای زندگی است و با کاوه که رفاقتی دیرینه با وی دارد، درددل میکند، دود و دم راه میاندازد. کاوه به حرفهای شیدا وقعی نمینهد و تنها حرفهای وی را زاییدهی خیالات او میداند. با اینحال، دفترهای خاطرات شیدا را میدزدد، سند و مدرک جمع میکند و معتقد است اینها بعدها میشود اسناد تاریخی!
شیدا همچنان از پسر سرهنگ که اختلال روانی شدید دارد و مدام رفت و آمدهای او را کنترل میکند، میترسد. برای خودش، زندگی رقتباری درست کرده و بههیچوجه نمیتواند از دست آن آسوده شود.
آنچه با خواندن بخشهای ابتدایی «خوف» در وجود خواننده شکل میگیرد، ترس و واهمه نیست، بلکه مخاطب با کاوه همنظر میشود که شیدا بیش ازحد درگیر خیالات شده و از یک بیماری روانی طولانی رنج میبرد. گرچه شخصیت اصلی در برخورد با دیگران بسیار طبیعی و معمولی رفتار میکند و کسی هم نمیتواند حتی کوچکترین شکی به رفتارهای او کند. همان برداشتی که شیوا از رفتار پسر سرهنگ دارد و فکر میکند که هیچکس نمیتواند درک کند که او چطور جانوری است، چون ظاهرش را خوب حفظ میکند.
تصویری که ارسطویی از زنان در داستانش ارائه میدهد تصویری بهشدت منفی و زشت است. زنانی که در پوشش هنرمند، تاجر، تمدنگرا و ظاهرالصلاح هرگونه ابتذال و پلشتی را برای خود مباح و عادی میشمارند و این کار را آنقدر عادی جلوه میدهند که گویی گناه از جانب کسانیاست که این نوع زندگی را آلوده و کثیف میدانند. ژینوس، زنی است که بهخاطر یک مرد هرزه و هنرمند، همسر و دو دخترش را رها میکند. نغمه، آنسوی دنیا تجارت میکند و هوسبازیهایش را فراموش نمیکند؛ سامانتا و... شیدا هم که برای خودشان عالمی دارند. با اینحال و با وجود آزادی بیحدوحصری که «ارسطویی» برای زنان در داستان قائل شده، جایی از داستان آرزو میکند که ایکاش زنی عادی بود که برای شوهرش خرید میکرد و راه و چاه زندگی را به دخترش یاد میداد و در فضای یک زندگی سنتی آرامش را تجربه میکرد! و این نشان از فطرت زنانگی است که خدا در وجود زن به ودیعه گذاشته است.
گفتنی است که بههمیندلیل، مردهای این رمان اگرچه بازتابدهندهی واقعیت همهی مردان نیستند؛ اما شیدا از آنان هیولاهایی خرد و کلان ساخته است. شخصیتهایی با رفتارهای مختلف و ترسآور که شیدا به اقتضای موقعیتهایی که در آن قرار میگیرد، تجربهشان میکند. مثل فردی که ظاهراً دیپلمات است؛ اما چشمش بیهیچ دلیلی بهدنبال شیداست و سعی میکند برایش پاپوش درست کند تا او را رام کند. برای این کار، چمدانی برایش میفرستد که پراست از مواد مخدر! یا «اعلا» مردی پست و هوسباز! و «نظام» هم که دست کمی از بقیه ندارد. البته جای بسی تأمل است که چرا نویسنده «عزیز» را که مردی ترکیهای است موقر و موجهتر از مردان ایرانی معرفی میکند.
شیدا با شناسایی و پذیرفتن تمامی ابعاد و خصوصیتهای ذاتی زنانگیاش و آگاهی یافتن از موقعیت خود بهعنوان یک زن مدرن، تعریف تازهای از مفهوم استقلال فردی و همهجانبهی یک زن را پیشنهاد میکند و درصدد است در چارچوب دستاوردهایش، بهترین قابلیتهای خود را در جامعهای که میخواهد در آن زندگی کند، بروز دهد. رمان، تنهایی، انزوا و عدم ثبات را در سرنوشت چنین زنی در اجتماع بهتصویر میکشد و از این طریق فرهنگ حاکم بر جامعه را بهچالش میکشد، و دلایل بهوجود آمدن چنین زنانی، با این مشخصات را به پرسش میگذارد.
شیدا، زندگی واقعی با خلأها و هراسهایش را در حصار وحشتناکی که احاطهاش کرده، به خوشبختیِ اهدایی از طرف مردان و بستههای حمایتی آنان ترجیح میدهد. البته مردانی که در اطراف او هستند حمایتی همهجانبه ندارند و حمایتشان رنگ و بوی هوس میدهد. زن باید برای نجات، تسلیم چارچوبی شود که در طول زندگیاش مدام در حال فرار از آن بوده است. اگرچه در میزان ارضای غرایز خود تصمیمگیرنده است. ناگفته نماند که شیدا، از طرفی حساب خود را حتی با همنوعان دیگرش جدا میکند؛ زیرا همچنان آنان را گرفتار ابتذال و سطحینگری میداند. او برای آنچه بهدست آورده، رسالتی قائل نیست و در مسیر مبارزه برای نجات خود، خستهتر از آن است که همنوعان خود را اصلاح کند یا خود را بهعنوان نمونهای از یک زن خوب به آنان تجویز کند.
کاوه نزدیکترین شخص به شیداست که او را زنی مالیخولیایی میداند؛ یک فعال سیاسی معتاد که در زیرزمین خانهاش امپراطوری مضحکی ترتیب داده و اسناد محرمانه جمع میکند و سالهاست که مخاطب اصلی ماجراهای زندگی شیداست و قصههای شیدا را علیه او ضبط و ثبت میکند.
از طرفی دیگر، ماجرای مسافرت شیدا در گذشته به ترکیه روایت میشود و شرکت او بههمراه جمعی ایرانی در فستیوال فرهنگی که آغازگر دوستیاش با زنان و مردانی است که روابطشان در داستان دخیل است و اغلب آنها هم او را زنی متوهم میدانند و میخواهند نجاتش دهند.
بیشتر بخشهای رمان از قول شیدا روایت میشوند؛ اما روایتهای دیگران لابهلای روایت شیدا، مرز میان واقعیت و خیال را درهم میریزد. فصل پایانی داستان را که کاوه روایت میکند، میتوان اوج وحشت خواند. در این فصل است که همهی آنچه تاکنون از داستان خوانده و از آن برداشت کردهایم، دچار تزلزل و خوف میشود. در این قسمت خواننده درمییابد که همهی نوشتهها و بخشهای گذشته، کار کاوه است. اوست که همهی اتفاقها را با برداشتهایی از گفتهها و دستنوشتههای شیدا روایت میکند. حتی کاوه اعتراف میکند که پسر سرهنگ خودش است و اوست که چمدان را برای شیدا فرستاده است. با این واگویههاست که میشود فهمید کاوه به شیدا حسادت داشته و همین حسادت بیمارگونه باعث شده تا او را به مرز جنون بکشاند.
در فصل نهایی، کاوه شیدا را مادهموشی میبیند که بوی تعفن گرفته است؛ اما حقیقت این است که شیدا توسط کاوه به قتل رسیده است. نویسنده با این روش خواننده را بر آن میدارد که بخش عمدهای از جهان شیدا را ساختهی ذهن کاوه تلقی کند و قصد دارد با کمترین توضیحات لایههای معنایی بیشتری برای داستان فراهم کند. در طول متن، زمینهسازی کافی برای این منظور صورت نگرفته است و همین، لذت کافی از داستان به مخاطب نمیدهد.
شکل طبیعی در روایتهای افراد گوناگون وجود دارد؛ اما در فصل آخر، رمان از فرم طبیعی بیرون زده و داستان بهشکلی غیرقابلباور تمام میشود. همینجاست که میشود فهمید آوردن کلمهی قول در آغاز هر فصل بهمعنای نقل قول است، نه گفتههای مستقیم شخصیتهای داستان؛ و این ذکاوت نویسنده را در نوشتن نشان میدهد.
بههرصورت، داستان «خوف» از نویسندهای صاحبنام میتوانست خیلی بهتر از این بدرخشد و گروه بیشماری را با خود همراه کند، چراکه رمانی که بهگفتهی خودِ نویسنده، مدتها از نوشتنش گذشته، باید پختهتر از این روانهی بازار میشد. اگرچه آنچه بهنظر منتقد ایراد است در نظر نویسنده شاید نکتهی مثبت نوشته باشد.