هفت روز تا شام غریبان مانده و سراسر ده را سیاهپوش کردهاند. باباحیدر مثل هر سال، بساط شمعهای دستسازش را کنار حسینیه پهن کرده و شمعهای کجوکولهاش را دو برابر شمعهای بستهای و خوش قوارهی اصغربقال میفروشد. با اینحال، همه، شمعهای باباحیدر را ترجیح میدهند. من هم که نرخ شمعهای اصغربقال را نمیدانم، اسکناسی به باباحیدر میدهم و پنج شمع از او میخرم. با دستهای لرزانش دستکشش را در میآورد، اسکناس را لمس میکند و لبخندی میزند که درست است؛ و من مطمئن نیستم که آیا با آن پول، میتوانم یکی از شمعهای اصغربقال را بخرم یا خیر؟
زمستان است و سوز سرمایش بیداد میکند. شمعها را بغل کردهام و در تصورم پای رقص شعلهیشان نشستهام. به خانه میرسم. پدربزرگ صدایم میزند: «محرم! بیا بابا... بیا ببینش...» پس بالأخره آمد. جلو میدوم. پدربزرگ میرود. نگاهش میکنم. نگاهم میکند؛ با همان نگاه آشنای کودکیاش. نمیدانم مرا میشناسد یا نه. مینشینم کنارش. دست میبرم تا به صورتش بکشم، رویش را برمیگرداند و سرگرم کار خودش میشود.
از روز اولی که دیده بودمش همینگونه بود. همیشه تن سیاهش را گوشهای دور از بقیه در آفتاب پهن میکرد؛ در سکوت به نقطهای خیره میشد و مدام دهانش را میجنباند. آنوقتها، گاهی که محبتم گل میکرد شانهای برمیداشتم و موهایش را شانه میکشیدم. صورت و گلویش را نوازش میکردم؛ با شلنگ رویش آب میپاشیدم و از اینسو به آنسو میدواندمش. میدانستم که دارد تمام فحشهای عالم را نثارم میکند.
برمیخیزم. یکی از شمعها را مقابلش روی پرچین گذاشته و روشنش میکنم. هر دو بهسوز گریهاش چشم میدوزیم و بغض چشمهایمان شعله میگیرد.
دهروز از آمدنم به ده گذشته، هربار که میبینمش قطرهی اشکی گوشهی چشمش دارد. قطرهی اول که میافتد دومی جایش را میگیرد و الی آخر. غمش را حس میکنم؛ اما او بهروی خودش نمیآورد و به نشخوارش ادامه میدهد. پدربزرگ میگوید ششماه است که گوسالهاش مرده و او هنوز داغدار است. طویله پر است از گاوهای سیاه و سفید و قهوهای، و تنها اوست که سراسر سیاهی را بهتنش دوختهاند.
همیشه فکر میکردم گاوها حیواناتی معمولیاند؛ آرام و ساکن و بیحال، و شاید هم گاو! همین که آخورشان پر باشد، راضیاند. حالا با دیدن این حیوان و زیر نظر گرفتن رفتارهایش، نظرم عوض شده است. قدری یونجه به دهانش میدهم. زبانش را درمیآورد و دور علفها میپیچاند. عجب زبان درازی دارد و اینگونه ساکت است!
رجب، پسر شعبون گاوی، همیشه صدایش پشت گوشش است. با هر شبهبیتی که به ذهنش میرسد ضرب میگیرد و صدایش را اوج و فرود میدهد. قرار است پس از ماهها مُکبّری و گوش سپردن به نوارهای مداحی، امسال او اشک اهالی را در بیاورد. میداند اهل جمع و شلوغی نیستم و آماده به گوش. چند روزی است میآید پیش من تا صدایش را گرم کند. رجب که دم میگیرد انگار دنیا ساکت میشود. گوشهایش را تیز میکند و نفس نمیکشد. گاو روی زمین مینشیند. قدری به رجب نگاه میکند و سپس با همان اشک و همان سکوت، به روبهرویش زل میزند. رجب اشتباه میخواند، تپق میزند، نفسش تمام میشود، سرفهاش میگیرد، خسته میشود و نمیخواند؛ اما گاو در همان حال تا ساعتها مینشیند و گوش میدهد. پرندهها که از شاخهها میپرند و دنیا که نفسش را چاق میکند، گاو هم بلند میشود و بهسمت آخورش میرود. قدری کاه بهدهان میگذارد و نفس زنان، تمام آخور را زیر دندان میگیرد. به آبشخور که میرسد، لحظاتی به آب نگاه میکند؛ قطرهای از اشکش را در آب میچکاند و سپس دور میشود.
صبح شام غریبان است. شعبون گاوی، ساطورش را با ضرب نوحهخوان تیز میکند و گاو به انعکاس ضجههای شمع، در تشت آب جلوی پایش نظر دارد. دیشب را همراه با قاصدکهای بلوری آسمان، تا صبح ماغ کشیده بود. یک قطره از باریکهی خشک کنارِ چشمش در آب میچکد. پدربزرگ میگوید: «دِ بجنب حیوان، کمی آب بخور!» گاو، حزنآلود فقط به آب چشم دوخته است. پدربزرگ رو به شعبون میکند: «گاو آب نمیخورد، چه کنیم؟» شعبون که انگار دندانهایش را هم همراه با ساطورش تیز کرده، نیشخندی میزند؛ با ساطور برق انداختهاش اشاره میکند: «بیاریدش!» گاو میفهمد. سرش را بالا میآورد و با ولع، تمام هوا را نفس میکشد. پدربزرگ در حالیکه صلوات میفرستد، با چشم، گاو را که بهسمت قربانگاهش قدم برمیدارد، بدرقه میکند. سمهای بلند حیوان در هم فرو رفتهاند و ساق پای لرزانش یارای حرکت را از او گرفته است. شعبون جلو میآید. دستی به شکم و پشت حیوان میزند. بعد نیشخند کریهی زده و سبیلهای آویزانش را تاب میدهد. پدربزرگ پاهای حیوان را با طناب به هم میبندد. گاو مینشیند. شعبون با پا هُلش داده و گاو به پهلو روی زمین میافتد. نمیدانم چرا حس میکنم گاو دارد اشهدش را با نفسهای بهشماره افتادهاش، میخواند. بدنم گر گرفته است. پدربزرگ چشمهایش را بسته و تند و تند صلوات میفرستد. صدای سنجها و طبلها به آسمان رفتهاند و آسمان اشکهای یخزدهاش را حوالهی زمین میدهد. در همین احوال، صدای لرزان رجب، از بلندگوی حسینیه، بلند میشود. گاو گوشهایش را تیز میکند. شعبون بسماللهی میگوید و ساطورش را روی گردن حیوان میکشد. یک بار، دوبار، سه بار. صدای نعرهی گاو در گلویش خسخس ممتد و زجرآوری میشود؛ سپس در گلویش میخشکد و تنش در خون میغلتد. سرش که روی زمین میافتد، ردیف دندانهای سفیدش هویدا میشود. دارد میخندد. چه راحت جان داد.
رجب، گرم گرفته است و با هیجان میخواند. اهالی با او هم نوا شدهاند و دم بهدمش میگذارند. شعبون در حال کندن پوست گاو است و برای سهم خودش، قسمتهایی از بدن حیوان را نشان میکند. گاو، حالا لاشهای شده که باید جزئی از خورشت شام اهالی شود. جگرش را که در میآورند یاد سرند آلو خشکههای مادربزرگ میافتم! پدربزرگ میگوید: «گرگها گوسالهاش را جلوی چشمهایش دریدهاند. چه زجری کشیده حیوان...» آهی میکشم. به گاو نگاه میکنم. باریکهی خشک اشکهایش همچنان تر است و روی سفید زمین در گرمای خونابهی جاریاش، ذوب میشود. چشمهایش باز است و ردیف دندانهای سفیدش برق میزند. لحظهای فکر میکنم که برای مرگم، تنها یک کفن میخواهم و یک گاو! یکآن دلم میخواهد در یونجهزاری دفن شوم. گاوم بنشیند بالای قبرم، بهیاد هر چیز، نشخوار کند و گوشهی چشمش تر شود.
***
گاو وفادار است، گاو نجیب است و صبور. گاو، گاو است، بههمین سادگی و صداقت! اگر در کربلا یک گاو بود، یقین دارم تا به امروز گوشهی چشم تمام گاوها یک قطره اشک بود. اشکی که هایوهوی نداشت، قداره و قمه نداشت. اشکی که به صورتش سیلی نمیزد تا بیاید. اشکی که خودش بود، در نهایت یکرنگی، بی هیچ خودنماییای. در گوشهای دنج، کنجی خلوت؛ بیهیچ شانهای، بدون هیچ دیواری...