مىدانیم که مىدانى کیستى، نامت چیست و در کجا زندگى مىکنى؛ اما مىترسیم روزى همهچیز را فراموش کنى، واژهها را گم کنى، خودت را گم کنى و ندانى گلبرگ یخزدهی اسفندى و یا پرستوى مهاجر بهار. شاید هم خیال کنى خواب شیرین کودکى شیرین هستى و یا لالایى مادرى که بر فراز گهواره پرواز مىکند! شاید فکر کنى قطره اشکى بر روى گونهی کودکى هستى! شاید هم خاکى، آبى و ...! اما مىدانى، این را دیگر مطمئنى که از گِل سرشته شدهاى و این گِل، رفتهرفته با هنر خلقت ازلی جان گرفته است.
پس یادت باشد این گِل سرشته شده را تبدیل به سنگ خارا نکنی. ما از دیدن هرچه سنگ است خسته شدهایم، مىدانیم تو هم خستهاى، پس دل سنگت را دریایى کن. روح سنگت را آسمانى کن. به دشت خیال سفر کن و در آسمان آرزو، بهترین و ارزشمندترین خواستهاى خودت را به هنر انسانیّت خودت زمینی کن.
مىشناسیمت؛ هرجاى ایران که باشى. در تنهاییات در اتاقى بىروزن، روى نیمکتى زیر سایهی بیدى پیر، در کلاس درس دانشگاه در طبقهی هفتم و یا زیر یک چادر عشایرى، در حال دوشیدن گوسفندى سپید، به هنگام نگاه کردن به آخرین مدل لباسهاى پشت ویترین، وقت نجابت و پاکدامنى در مقابل پسرهاى همسایه، در حال بافتن قالى و سوزندوزى، پاى دستگاههاى پر از سر و صدای کارخانه، هنگام در آغوش گرفتن خواهر کوچکتر و بوسیدن گونهی او، پشت پنجرهی طبقهی بیستم یک برج سبز، نگاه کردن به چهرهی مهربان مادر، تماشاى آسمانى بىستاره، در حال زدن قابعکس پدر به دیوار، دیدن یک برنامهی هیجانانگیز از تلویزیون، وقت کشیدن قلممو بر بوم نقاشی، در اوج شادى در یک مهمانى بزرگ، زیر نگاه شماتتبار دیگران، در حال کاشتن یک نهال بهاری و یا چیدن یک سیب و ...
هرجا که هستى و هرکارى که مىکنى، در قلب ما جا دارى؛ هوایت را مىبوییم و در خیالمان تو را مىبینیم. ما با تو هستیم، تو با مایى، هرچند نامت را ندانیم؛ ولى مىدانیم که ایرانى هستى، مسلمان هستى، و هر دو افتخاری است براى تو .
مىدانیم که گاهى دلت هم مىگیرد، از زمین و زمان دلخور مىشوى. همه را مىدانیم و همین دلیلى است که دلممان بخواهد به لحظههاى تنهایىات سرک بکشیم و در ساعتهاى خلوت دلت صدایت را بشنویم. دوست داریم هرچه در دل دارى بیرون بریزى و براى مادرت، پدرت، معلمت، دوستت، خواهرت و برادرت که شاید گهگاهى تو را از سر محبت با سخنان تندش مىآزارد، هنر وجودیت را آشکار کنی .
گوش کن، صدا را مىشنوى، صداى رفتن آب است، جارى شدن زلال مهر و بوى روح خیس از محبت تو. غمهایت را به آب بسپار تا با خود به دوردستها ببرد، تا تو شاخههاى درخت «امید» را در کنار رود «توان» به جوانه زدن و شکفتن وا دارد؛ تو مىتوانى، تو سرشار از توانى، پر از انرژى هستى . بهار پیش رویت است، زمانى براى رهایى فکر و روح و روزهایى به درازاى قصههاى شبانهی مادربزرگ برای خلق لحظهبهلحظهی هنر زندگی.
پس قلم را بردار و در فصل شکوفایى دوبارهی شقایقها و آلالههاى کوهى نامهاى بنویس. کاغذت را پر از کلمات گرم و پرحرارت کن؛ آنقدر که تابستان هم نتواند آنهمه گرمى داشته باشد . تو خواهى نوشت، تو پرندهی تنها و غمگینى را که سالهاست در تاقچهی کوچک قلبت جا خوش کرده است به پرواز درخواهى آورد. تو تلاشت را به حد آرزوهایت خواهی رساند و یا لااقل در حد آرزوهایت تلاش بسیار خواهی کرد.
پس برخیز، جرعهاى آب هم به ما بده و پارهاى از لطف و لطافت خودت را. بگذار همه زلال شویم، سیراب شویم، سرشار شویم، لبریز شویم.