بهار بارانی

نویسنده


نگاهم تا دستان مهربان خدا می‌رود.

آسمان کبود است. ذوق باریدن دارد.

ترنّم بهار در ترانه‌ی آسمان جاری است.

انبوه ابرهای بهاری، زیباترین فصل خدا را بشارت می‌دهند.

بازی بی‌تابانه‌ی برگ و باد، که بهانه‌گیر باران است؛ بهانه‌گیر فصلی تازه.

ریشه‌ها بیدار، سبزه‌ها سرک می‌کشند.

لحظه‌های تشنه‌ی دیدار، باران انتظار را می‌جویند.

بهار است و همه در انتظار؛ از شعر باران تو لبریز.

پس بهار بارانی من کجاست؟

ریه‌های اندیشه‌ام مسموم گشته، از هوای سرد و تیره‌ی رخوت و پریشانی.

جوانه‌های زرد، زیر آوار شاخه‌های سرد، وجودت را فریاد می‌زنند.

شاخه‌ی قلبم غنوده‌ در غبار تیرگی‌ها.

پژمرده‌های خزان‌زده‌ی نگاهم، ملتمسانه ابرها را می‌جویند.

چشم‌های خیس پنجره‌ی لحظه‌ها، نظاره‌گر آسمان.

چشم‌های خیس خواهش من، حضور بارانی تو را در انتظار است.

بیا و دشت متروک رؤیاها را طراوتی تازه ببخش.

گام‌های نگاهم از جست‌وجوی آسمان خسته است.

زمین برای خوشبختی من تنگ است.

سرمای رخوت من کی سر خواهد آمد؟

شاپرک‌ها با لهجه‌ی شیرین یاسمن‌ها آشنایند،

گل‌بوسه‌های باران، با تبسم سنجاقک‌های رنگین.

ابرهای سپید آسمان، با دنیای تشنه‌ی زمین.

ای آشنای همیشه‌ی لحظه‌های روییدن! همه‌ بهار را با تو تکلم می‌کنند.

تو که با نیلوفری‌ترین گل‌های وجودمان آشنایی؛ باریدن آغاز کن.

در این دشت آشنایی، سرودن آغاز کن.

بوی سبز نغمه‌ی موزون باران می‌آید، بوی عطر نرگس می‌آید. تو در راهی.

آسمان، طلوع باران را ژاله‌ژاله هدیه می‌دهد.

باران زیبای جاودانه‌ی من! تو در کجای آسمانی؟

از سفر سبز خود بازگرد.

با طلوع خود، روح سرد مرا از محبس اندوه‌ سرگشتگی‌ام برهان.

گام‌های نگاهم، راهی آسمان توست.

آسمانی که با تشنگی من آشناست.

ببار ای باران همیشه‌ی لحظه‌های بهاری!

ببار و تن رنجور مرا، از جنگل تاریک هجران، تا رهایی رؤیاها، از این تباهی برهان.

کلاغ‌های گریان بر شاخه‌های عریان، پریشانی زمان را بدرود می‌گویند.

عطر آهنگ بهار نزدیک است.

باران بر طراوت انتظارت، شکوهی دیگر می‌افزاید.

دشت سبز یاقوتی، با آسمان کبود مشتاق باریدن، هم‌آواز می‌شود.

باران، تو را خبر می‌دهد که در راهی.

بارانی از مهر و عشق و آرامش.

بوی نرگس و روشنی و سعادت می‌آید.

گنجشک‌های خندان منتظر، پشت پرچین آسمان، مژده‌ی رویش می‌دهند.

خبری از طلوع بارانی تو نیست.

من منتظر بهار جاودانه‌ی توام، بهاری تا ابد سبز.

از میان گذشته و امروز،

 بیکرانگی‌ات را بگستر.

می‌دانم که تو از دشت سردِ رخوت ذهنم دور نشده‌ای.

تو همین ‌جایی؛ میان نم‌نم نیاز نوازش‌های بارانی.

باران که می‌بارد، تو در راهی.

تو نزدیک منی، باطراوت‌تر از بهار.

صدای شاد رود، سبزه‌های تازه‌ی احساس را از خواب بیدار می‌کند.

لحظه‌ها گذر می‌کنند ‌و بهار، روییدن آغاز می‌کند.

در این یک‌رنگی‌ها سهم من از بهار، تنها لحظه‌های تب‌دار انتظار دیدار است.

مگر فصل‌های زمین کامل نشده‌اند! پس تو کجایی؟

چند فصل مانده تا بهار عظمتِ انتظار تو؟

برای زیبا شدن، فصل به فصل تا بهار طلوعت منتظر می‌مانم.

 تا شکوه کرامت باران، تا پایکوبی بادها و رقص شاخه‌ها منتظر می‌مانم.

ناجی زمین، من می‌خواهم زیر باران تدبیر تو خیس ‌شوم.

نوای بارانی تو، نویدی بر تاریکی زمان دشت خاموش من است.

این فصل‌ها آرامم نمی‌کنند، فصلی تازه می‌خواهم.

فراتر از شکوه سبز بهار.

فصلی پر از ترنم نرگس بارانی.

در کجای آسمان پنهانی؟ گل‌باران کن وجود مرا از نگاهی نو.

در یک پگاه آدینه،

طراوت را به دشت سبز یاقوتی هدیه کن.

من تو را سبز می‌خواهم. سپیدی نامت را تا رنگین کمان آسمان می‌گسترم.

تمام رستگاری من، آسمان من و سعادت من تویی.

همه‌ی گنجشک‌های آرزو در لانه‌ی سینه‌ها با حضور تو به پرواز درمی‌آیند.

بیا و رنگین‌کمان طلایی طلوع را از پشت دروازه‌های روشنی بگستران!

ای تمام آرزوها، زیر قوس زیبای رنگین کمانت مرا مأوا بده!

خوشبختی حقیقی را از آن من کن.

می‌دانم که تو با گام‌های تابناک حضورت،

از رنگین‌کمان طلوع پایین می‌آیی و نجوای نجیب مرا اجابت می‌کنی.

همه‌ی گل‌های هستی عطر نرگس می‌دهند،

شمیم بهاری طلوعت، بهانه‌ی زیستن را معنا می‌دهد.

هستی غرق دلنوازترین عطر عاطفه‌ها می‌شود.

روزن روشنی در پگاه پر تلألو آدینه می‌درخشد.

 و من تا ابد مترنّم از نم‌نم بارانی حضور بهاری‌ات.

بدون تو بهاری نشاید... .