احسان دو شستش را بیخ بندکهای شلوارش قلاب کرده، سلانهسلانه بهطرف درِ ماشین میآید و میگوید: «ساعت از هشت گذشته، باید هفت نشده میزدیم بیرون.» مهری که تازه رسیده کنار در ماشین، دستش را بهطرفم دراز میکند و میگوید: «همهش تقصیر این موهای وزوز توست! چقد لفتش داد این آرایشگر باکلاستون!»
حوصلهی جوابدادن ندارم. احسان در حیاط را باز میکند و ما همزمان سوار ماشین میشویم. مامان ساکش را میدهد عقب و میگوید: «اگه زود میرفتیم، حوصلهمون سر میرفت و هی میگفتیم چرا اومدیم؟» عین فضانوردان آمریکایی، هنگام فتح کرهی ماه، همهچیز طبق برنامه پیش میرود و هرکس میداند در آن لحظه باید کجا بنشیند و چه بکند.
همین که شروع به حرکت میکنیم، ماشین چند جهش پیاپی میکند؛ مثل نهنگی که بخواهد طعمهی بلعیدهاش را تخ کند. مامان بیدرنگ ضامن را میکشد و میگوید: «وای! حتماً دوباره از پلاتینه!»
خیلی زود مهری و مامان پیاده میشوند و سرشان را میکنند داخل موتور. با تأخیر از ماشین بیرون میآیم و با عصبانیت به احسان که بیخیال در آینهی بغل با پاپیونش ور میرود، میگویم: «میمُردی اگه صبح تا حالا ماشینو چک میکردی که اینجوری دم رفتن تو هچل نیفتیم!»
احسان بهم میتوپد: «مو وزوزی! چرا تا پات به کلوخ گیر میکنه، میپری یقهی من بدبخت رو میچسبی.» مامان سرش را از زیر کاپوت بیرون میآورد و میگوید: «دعوا نکنین. اگه اونجا خراب میشد، میدونید چه آبروریزیای درست میشد؟» احسان صدایش را نازک میکند :«وای! کلاس خانمکلانی پایین میاومد.» مامان احتمالاً نشنیده میگیرد و ادامه میدهد: «باعث بیآبرویی خودمون و خونوادهی عروس میشد.»
با قدمهای کند و محکم، قدم برمیدارم؛ مبادا پاشنههای بلند صناری کفشم روی موزائیکهای حیاط سُر بخورد و کار دستم بدهد. کنار باغچه دستهایم را بغل میگیرم و تکیه میزنم به دیوار. از یک طرف، لحظههای این جشنی که برای هر ثانیهاش هزارهزار سلفیدهام، برایم قیمتی و فوق ارزشمند هستند و نباید از دستشان بدهم و از طرف دیگر، برای در امان ماندن از تکه انداختنهای احتمالی، هرچه زمان از دست برود به نفعم است.
از وقتی خبر این جشن به گوش مامان رسید، اصرار، اصرار که باید سنگ تمام بگذارم. من و دختر خانم کلانی از همان سالهایی که همسایهی دیوار به دیوار بودیم، تا حالا که کلاسشان به همراه خانهیشان به بالای شهر رسیده، پابهپای هم پیش رفته بودیم و او فقط در ازدواج از من پیش افتاده بود. اگر تیپم در مراسم درست و درمان نبود، فکر میکردند کم آوردهام.
مامان با این فکر، بیشتر فروشگاههای معتبر لباس را زیرورو کرد؛ ولی بعد از ساعتها بررسی، از ترس اینکه یکی شبیه لباسهایمان را داشته باشد، منصرف شد. آنوقت رفتیم سراغ مزون تنآرا با پارچهها و مدلهای ماوراییاش!
ماشین که حرکت میکند و میرود داخل کوچه، به خودم میآیم. هنوز هیچی نشده، نفسم در آن کفش و لباس بند آمده است. به مرکز شهر که میرسیم از چمدانها و وسایل طنابپیچشدهی روی باربندها مشخص است خیلی از همشهریها میروند و خیلیها به شهر میآیند تا از بقیهی تعطیلات باقیمانده عید حظ ببرند. ترجیح میدادم من هم پولی را که صرف خرید لباس و تهیهی هدیه کردهام، خرج سفر میکردم و میزدم به راه.
سرم را تکیه میدهم به پنجرهی کناریام. هرچه جلوتر میرویم حواسم را بیشتر معطوف مردمی میکنم که در پارکها و فضاهای سبز خوش میگذرانند و بیشتر حسرت میخورم که چرا جای آنها نیستم.
ناگهان صدای ذوقزدهی مهری به سکوت پایان میدهد: «این هم از تالار! الماسه نه؟ الماس شهر!» مامان پیاده میشود، ما هم بهدنبالش. احسان میگوید: «خیال میکردم بترکونتر از این حرفا باشه!» و از پلهها میرود بالا. من و مامان و مهری هم سرازیر میشویم پایین.
موزیک تندی فضای زیرزمین را پر کرده است. چند تا دختربچه با لباسهای محلی، دور و بر جایگاه خالی عروس و داماد میلولند. دلم ضعف میرود؛ ولی مامان سفارش کرده تا تعارف نکردهاند چیزی نخورم. شروع میکنم به دید زدن مهمانها. سر و وضع تکتک مهمانها از آنهایی که پای دیوارهای دو طرف نشستهاند تا آنها که دور میزهای وسط با هم گپ میزنند، بررسی میکنم. یکبار دیگر تیپم را از نظر میگذرانم: ماکسی توری سنگدوزی شده با طرح طاووس، و کیف و کفش سفید با خالهای آبی دریایی همرنگ لباسم. برای اولینبار با دیدن طرح و جنس لباسم و مقایسهی آن با سایرین، احساس غرور میکنم.
سر و کلهی خدمتکار که پیدا میشود مامان یکی از لیوانهای پایهدار را از داخل سینی برمیدارد و سراغ عروس و داماد را میگیرد. با شنیدن جواب، چهارشاخ میشوم. داخل اتاق عقد؟ اگر به مامان باشد که تنها یک علت دارد، بالا بودن کلاسشان! ولی برای من تکرار این جمله بههیچوجه قابلتوجیه نیست. اینها که قبلاً جشن گرفتهاند. اگر هم میخواستند به صورت نمادین، جلوی آن عده که برای عقدکنان دعوت نشده بودند، مراسم را بازنمایی کنند. چه لزومی به صرف آنهمه وقت بود.
بالأخره بعد از مدتی انتظار، داماد دست در دست عروس، پا به سالن اصلی میگذارد. صدای سوت و کف مهمانها بلند میشود. مامان دنبال خانم کلانی میگردد و من محو قیافهی شراره شدهام. خیلی تغییر کرده است؛ چهرهی داماد هم همینطور! نگاه شراره یکبار به طرفم میافتد. هیجان دارم زودتر مرا ببیند و بیشتر از این از قافله عقب نمانم؛ اما همان لحظه، داماد با معرفی یکی از مهمانها حواسش را پرت میکند. جلوتر که میآیند میبینم عروس، نه بهخاطر گریمش، که واقعاً عوض شده! مامان فوری از زن کنار دستش، اسم عروس و داماد را میپرسد و معلوم میشود اشتباه آمدهایم! زن با خنده میگوید: «شما اومدید تالار الماس شهر، نه الماس!»
نمیفهمم چهطور سالن را ترک میکنیم. مهری ماشین را نزدیک در آورده است. مامان، در راننده را باز میکند. معلوم میشود خودش میخواهد رانندگی کند.
خیابان فرعی همانطور که آن خانم در الماس شهر نویدش را داده، خاکی است و بدتر از آن پر از دستانداز! ایندفعه مهری با لحنی جدی و توأم با هراس میگوید: «تا آخر راه که زیر و بند ماشین داغون میشه.» طولی نمیکشد که مامان نگه میدارد. با کنجکاوی اطراف را میکاوم. مغازهای دورتر از جاده در دل سیاهی پیداست. مامان، برمیگردد و رو به احسان میگوید: «احسان! بپر یه سؤالی بکن یهوقت سرِکار نرفته باشیم؟» احسان بهدو میرود و برمیگردد. موقع برگشت در روشنایی نورافکنهای جلوی مغازه میبینم پوستش تیرهتر از معمول شده، یکطرف پیراهنش از شلوارش بیرون زده، فرم موهایش بههم ریخته، و با این شکل و شمایل جدید مسلماً دیگر خوشتیپتر از داماد نیست که با او اشتباه گرفته شود.
- آچمز شدیم رفت.
این را احسان میگوید که از لای در خمیده است تو. کنارم میخزد و ادامه میدهد: «آدرسو اشتباهی دادند؛ اما حالا چارهای نیس، باید همین جاده رو تا آخر بریم.»
مامان، دنده را جا میزند و مینالد. صدای کشیدهشدن تایرها روی شنریزهها بلند میشود. مهری، زانوهایش را بغل گرفته در عمق چهرهاش لبخندی کور موج میزند. بیشتر از هروقت دیگری به موقعیتش غبطه میخورم. چون نه مثل من همسن عروس است و نه مثل احسان همکلاسی داماد!
در دوردستها ساختمانهای نیمهساز و آپارتمانهای خالی از سکنه پیداست و نزدیکتر به جاده، زمینهای شخمزده و لولههای سیمانی قطور. مامان گاهوبیگاه سرعت را کم میکند، لبش را گاز میگیرد و دستاندازی را پشت سر میگذارد با این آرزو که ایکاش آخرینش باشد! یکبار که نور ماشین ما با نور چراغهای اتومبیلی که از روبهرو میآید تلاقی میکند، از ذهنم میگذرد نکند یک گروه مهاجم از تاریکی سر دربیاورند و متوقفمان کنند، تمام تنم یخ میکند. سعی میکنم با شکلاتی خودم را مشغول کنم. دستم را داخل کیفم میبرم. اینها اینجا چه میکنند؟ یک دسته کارت تبلیغ. کارتهای آرایشگاهها، خیاطیهای مردانه، دوزندگیهای زنانه، طلافروشیها و... تمام پرسوجوها و سگدو زدنها و تشویشهای دوماهه که برای کلاس خودمان و خانمکلانی داشتیم، پیش چشمم میآید.
ساعت که روی یازده ثابت میشود، مهری میگوید: «بهسلامتی شام رو هم خوردند تموم شد.» مامان لبش را گاز میگیرد و ریسههایی که از بلندای یک ساختمان آویزان است، نشان میدهد. مهری میغرد: «عجب جای داغونیه! معلومه تازه افتتاح شده! به کلاس خانم کلانی نمییاد!»
از ماشین فاصله میگیرم، مهری، چندبار صدایم میکند. بیخیال میشوم، دیگر حتی فرصت سربرگرداندن هم برایم باقی نمانده. با اینکه سه نفری همزمان، از عرض بزرگراه میگذریم، من کمی زودتر از بقیه میرسم. دامن بلندم فاصلهی سر خیابان تا جلو تالار را جارو میکند. داماد در ماشین را گرفته و کمک میکند تا شراره سوار ماشین شود. دود و بوی اسپند و بوی ناشی از انفجار ترقه، عطر و ادوکلن در هم آمیخته است.
شراره متوجهم میشود و شیشهی ماشین را چندسانتی پایین آورد. بهجانکندن تبریک میگویم و هدیهام را که محکم در مشتم گرفته بودم، میدهم دستش. حالم مشابه وقتی است که مقاومت در برابر خواستهی مامان را بیفایده دیدم و راضی شدم به خرید پارچهی سانتی فلان که معادل یکماه حقوقم بود.
کنار میکشم تا مامان و احسان هم بتوانند شادباش بگویند. بعد هم یکمرتبه یاد لباسم میافتم. میخواهم دگمهی بالای مانتوم را باز کنم، تا لااقل رنگ لباسم پیدا شود؛ اما دیر شده و ماشین عروس و داماد بهسرعت دور میشوند. در شلوغی حرکت ماشینها و سوار شدن میهمانها گیج ماندهام.
بعد از آن حالگیری اساسی، دیگر حوصلهی عروسکشان نمانده؛ پس خیلیزود کلاس خانمکلانی را ترک میکنیم و سایههایمان روی آسفالت خاکمال شده، میلرزند.