- گفته باید ماشین ظرفشویی هم بخری!
مامان برگشت و توی صورتم نگاه کرد.
- غلط کرده! چه حرفا! همین مونده که بهخاطر شوهر دادن تو سرمونو بذاریم زمین و بمیریم! بخوان این کارا رو بکنن عمراً بذارم عروسی کنید.
مهسا از پشت کمد سرک کشید و پوزخند زد.
- مگه زهرا و زهرهشون تو جهازشون ماشین ظرفشویی دارن؟
مامان با همان حالت عصبانیت که داشت تاقچه را گردگیری میکرد داد زد: «زهره و زهرا که خیر سرشون شوهر نکردن! اکرم و اعظمشون رفتن سر زندگیشون! تو بعد از این همهوقت هنوز نفهمیدی؟»
- من چه میدونم. همون عتیقههایی که شوهر کردن ماشین ظرفشویی داشتن یا نه؟
پتوهای شسته شده را گذاشتم کنار بقیهی رختخوابها و رویشان را کشیدم. بغضی ته گلویم را گرفته بود. مادر و مهسا مشغول بحث شدند مثل همیشه، انگار تازه بهانهای برای حرف پیدا کردند؛ اما من خسته بودم. از اینهمه کشمکش و جنگ و دعوا خسته شده بودم.
هروقت خبری میشد، مادر مینشست و لب به نفرین باز میکرد. انگار نه انگار من و علی با هم ازدواج کرده بودیم و مثلاً قرار بود زیر یک سقف باشیم. علی برای مادرم هفت پشت غریبه بود و با این حرف و حدیثها رابطهیشان بدتر از قبل شده بود؛ اگرچه به روی خودشان نمیآوردند و ظاهر را خوب حفظ میکردند. خانوادهی شوهرم هم برایم کوه مشکلها بودند. شش خواهر و یک برادر! همه هم توقع داشتند. به قول شوهرم هرکدام یک ساز میزدند. سازهایی که ناکوک بود. دنیای من شده بود دنیایی از حسرت! حسرت یک روز خوش؛ یک روز که از صبح برای از بین بردن اختلافها تقلا نکنم. یا حداقل کسی را داشته باشم تا با او درددل کنم، بدون اینکه از نتیجهی درددلهایم بترسم.
در فامیل پیچیده بود آقایدالله با دامادش اختلاف دارد و همه انگار منتظر بودند تا خبر طلاقم را بشنوند. با اینحال، من علی را دوست داشتم. دلم بدجور شور میزد. به قول مادرم دلم میخواست سرم را بگذارم زمین و بمیرم. هرلحظه فکر میکردم، پس این ازدواجی که مایهی آرامش و دلگرمی است کجاست؟ چرا سهم من همیشه اندوه و دلنگرانی است؟
مخصوصاً با این اتفاقی که افتاده بود و نمیشد به این سادگیها از کنارش رد شد. واقعیت تلخ بود یا شیرین نمیدانستم؛ اما این اتفاق برای من تلخ بود و تنم را میلرزاند. غروب بود که به آزمایشگاه رفتم.
جواب آزمایشم را که گرفتم سرم چنان گیج رفت که روی پلهها پخش زمین شدم. در آن لحظه، مرگ بهترین طعمها را برایم داشت. همه دورم را گرفته بودند و هرکس چیزی میگفت. فقط صدای بحث و جدل مادر و بقیه را میشنیدم؛ اشکهای پدرم را میدیدم و نگاه تمسخرآمیز خواهرهای علی را! حتی تصورش هم برایم سخت بود. به هر جانکندنی که بود خودم را به خانه رساندم. مهسا از رنگ و رویم فهمید خبری شده. مامان با حرصی که مثل آتش زبانه میکشید به طرفم دوید.
- به خداوندی خدا زنگ میزنم به این پسرهی بیهمهچیز، هرچی از دهنم دربیاد بهش میگم. دوباره چی گفته؟ نگاش کن؛ الآنه که جون بده!
و رفت به سمت تلفن، که با صدای فریاد من خشکش زد.
- مامان! خستم کردی؛ چرا اینقد با علی دعوا داری؟ ربطی به اون نداره. تصادف کردم!
از دروغی که گفتم، حالم بههم خورد و کنار حوض هرچه از صبح خورده بودم بالا آوردم. چارهای نبود. باید بهانهای جور میکردم تا حال آشفتهام را توجیه کند.
کمکم علی هم از راه رسید. مهسا خبرش کرده بود. مثلاً سراسیمه خودش را به خانهیمان رساند تا حال و روز من را ببیند.
همهجا آرام بود. مامان مثل پروانه دور من و علی میچرخید و خوش و بش میکرد. انگار نه انگار که چهقدر پشت سرش حرف میزد. شوهرم مثل روزهای اول عقد، عاشقانه نگاهم میکرد و من دلگرم میشدم. بابا هم با پاکتهای میوه، وارد خانه شد و از حالم پرسید. دلم میخواست همینطور بخوابم و در خوشی چندساعتهام غرق شوم. دلخوشی که مثل آتش زیر خاکستر بود.
علی که آمادهی رفتن شد، اشاره کردم تا در یک فرصت مناسب با هم حرف بزنیم. فکر میکردم با این آرامش موقتی که در وجود همه ریشه دوانده بود، میشود راهی برای مشکلمان پیدا کنیم؛ اما اشتباه بزرگی کرده بودم.
علی با شنیدن خبر پدر شدنش خشکش زد. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که با بیتفاوتی و پوزخند گفت: «من نمیدونم! مشکل خودته، به مامانت اینا بگو، بلکه جهازتو سریعتر بخرن تا آبروشون نره! اما بهت گفته باشم بعد از عروسی باید بندازیش!»
قلبم فشرده شد. کاش واقعاً تصادف کرده بودم یا بلایی سرم آمده بود! در میان اینهمه مشکل، خبر بارداری از خبر مرگ عزیزانم بدتر بود.
نزدیک عید بود و همهجا بوی حضور بهار میآمد؛ اما برای من سرمای زمهریر بود. با چند دکتر صحبت کردم و نتیجهای نگرفتم. مصمم بودم اگر بچه از بین رفت، طلاق بگیرم و خودم را از نگاه شماتتبار مادرشوهر و بقیه رها کنم. از جنگهای هرروزه و جر و بحثهایی که تمامی نداشتند. میخواستم درس بخوانم تا یکی مثل علی سرکوفت خواهرهای تحصیلکردهاش را نزند. چند شبی کارم گریه بود. پتویم را روی سرم میکشیدم و گریه میکردم. یک شب مهسا کنارم نشست و در تاریکی شب، رازم را در میان هقهق گریه برملا کردم.
- وای خیلی بد شد. همه به کنار، با مامان چیکار میخوای بکنی؟ بیچاره بابا کم طعنه میشنوه! تو خرید جهیزیه موندن. بابا چند روز پیش میگفت با پدرشوهرت صحبت کنه، ششماه وقت بگیره برا خرید بقیهی وسایل!
کمی سکوت کرد و بعد با صدایی آرام و ذوقزده گفت: «به نظر من باید به پدرشوهرت بگی. بقیهشون که از خداشونه سرکوفت بهت بزنن، جهنم! شانستو امتحان کن. شاید کمکت کرد! بالأخره این بچهی پسرشونه!»
به راه حل غیرممکنی که به فکر خواهرم رسیده بود، خندیدم. علی تحقیرم میکرد و مدام میگفت خبر نوهدار شدن مامان را باید هرچه زودتر بگویم تا جهیزیه و سیسمونیام را با هم تهیه کنند، اما اگر میفهمید خبر به گوش خانوادهاش رسیده، نقرهداغم میکرد.
چارهای نبود. شاید بهترین راه پیشنهاد مهسا بود! بالاتر از سیاهی که رنگی نبود. صبح زود لباس پوشیدم و رفتم جلوی مغازهی حاج حبیب ایستادم. باید دلم را به دریا میزدم. کمی که این پا و آن پا کردم، از راه رسید. با اینکه تعجب کرده بود، مثل همیشه صمیمانه احوالپرسی کرد و مرا به مغازهی کوچکش دعوت کرد. قلبم بهشدت میتپید. نمیدانستم چهطور حرفم را شروع کنم. تمام بدنم میلرزید. به تته پته افتادم که پیرمرد با خنده گفت: «بگو بابا! منم مثل بابات، چرا اینقدر دلدل میکنی؟ باز علی چیزی گفته؟»
بغضم ترکید!
- علی که حرف نمیزنه آقاجون؟ حالام که دیگه بدتر!
بلند شد و پردهی مغازه را کشید. انگار از درددلهایم خبر داشت. نفس عمیقی کشید و آرام دستم را گرفت و گفت: «ببین باباجون! از این حرفا برا همهی زن و شوهرا هست، ولش کن. باید زودتر برید سر زندگیتون! داره سه سال میشه که عروس ما شدی.»
باید مقدمهچینی میکردم و آرامآرام حرفم را میزدم. باید این اتفاقی را که داشت خفهام میکرد به کسی میگفتم تا سنگینیاش کمرم را نشکند.
- آقاجون! راستش به قول شما نزدیکه سه ساله که عقد کردیم، بابام یه چیزایی خریده برای جهیزیهام. حالا بگذریم که علی و خواهراش ایراد میگیرن و میگن مارکش چیه و ...؛ اما ما وسعمون همینه، چهکار کنیم؟ از این حرفا گذشته، من خیلی تحت فشارم. علی خیلی با من بد شده، مدام توهین میکنه، تحقیر میکنه، الآنم که دیگه هیچی! یه حرفی دارم که... .
نمیدانم اشکهایم از سر خجالت و شرم بود یا دردهایی که در دلم جمع شده بود. حرفهایی زدم که از عاقبتش بیخبر بودم و آرزو داشتم به خوبی و خوشی حل شود. چهرهی پیرمرد در هم رفته بود و سکوتش دلم را آشوب میکرد. آمادهی هر جور عکسالعمل بودم. حاجحبیب سرش را بلند کرد و بعد از چند لحظه که انگار عمری بود، گفت: «ای داد بیداد! البته اشکالیام نداره؛ اما خوب مردم پی حرف میگردن! کس دیگهای خبر داره؟»
- نه آقاجون! فقط شما. اونم میدونم علی حسابی دعوام میکنه!
- غلط کرده! میخواست یه تصمیم درست و حسابی بگیره که تو مجبور نشی با این حال نزار بیای اینجا! خیالت راحت من قضیه رو حل میکنم. تو هم به کسی چیزی نگو که سر و صداش همهجا بپیچه!
کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد: «ببین مینا! باباجون! بیست روز مونده تا عید. بهت قول میدم سفرهی هفتسین امسالو تو خونهی خودت بندازی. توکلت به خدا! فقط هرکی هرچی گفت، تو گوش نده. به باباتم سخت نگیر، هرچی خرید، دستش درد نکنه!»
آب میوهای که روی میز بود، سر کشیدم. بعد از مدتها احساس گرسنگی میکردم.
چند دقیقهای گذشت تا علی از راه برسد. چشم غرهی علی با نگاه پرخشم حاجحبیب برخورد کرد.
- به تو میگن مرد؟ پای غلطی که کردی باید اینجوری وایسی؟ با طعنه و زخم زبون دل عروس منو بشکنی؟ پسر! تو خودت خواهر نداری؟ ...
حاجحبیب از آن شب مریض شد و تنها حرفش این بود که میخواهم عروسی پسرم را ببینم. من و علی میدانستیم مریضی در کار نیست و همهی اینها بهانهای است برای اینکه زودتر عروسی سر بگیرد.
با حرفهایی که همانشب حاجحبیب به پدرم گفته بود، بساط عروسی به راه افتاد. کسی جرأت نمیکرد برای کم و کاستی جهیزیه و عروسی کلامی به زبان بیاورد. همه ناراحت پدر شوهرم بودند که مثلاً ناراحتی قلبی گرفته بود؛ اما داشت بهخاطر زندگی ما خودش را به آب و آتش میزد. هیچکس از اصل ماجرا خبر نداشت.
دو روز بعد از عروسی، کنار سفرهی هفتسین، منتظر خانوادهی شوهرم بودم تا برای اولین بار خانهی تکپسرشان را ببینند و لذت ببرند. حاجحبیب با قرآن کنار سفره نشست و آرام در گوشم زمزمه کرد: «میخوای حالا بگم دلم نوه میخواد؟»
نگاه شرمگین من و خندهی پدرشوهرم، توجه همه را بهسمتمان جلب کرد. چه بهار دلنشینی بود.
***
سال بعد وقتی برای لحظهی تحویل سال به خانهی پدرشوهرم رفتیم، حبیب کوچولو در آغوشم خوابیده بود؛ اما حاجحبیب نبود تا از دیدن نوهاش لذت ببرد.