نویسنده

به‌مناسبت روز تکریم همسران شهدا

با الهام ازخاطره‌ی همسر شهید ابوالحسن موسوی ‌تبار

شب‌ها پروانه‌ها به خانه‌ی ما هجوم می‌آورند؛ پروانه‌هایی با بال‌هایی حریرگون و تابناک. از آسمانِ حیاط خانه و از در نیمه‌باز به اتاق می‌پرند، و دورتادور چهاردیوار گچی چرخ می‌زنند. از کنار آیینه‌ و شمعدان نقره‌ایِ رویِ تاقچه و از بالای سرِ مادرم که چادری سپید را برش می‌زند، می‌گذرند و در آخر، روی قاب خاتم که عکس او را دربردارد می‌نشینند. او در عکس می‌خندد، شیرین و مهربان، و پروانه‌ها قاب‌عکس را با بال‌های تابناک‌شان زینت می‌دهند.

قاب‌عکس، زیباتر از همیشه می‌درخشد. صدای خنده‌های او نیز بلندتر می‌شود. به مادرم می‌گویم: «نگاه کن، بازم پروانه‌ها از طرف رضا اومدن. نگاه کن قاب‌عکس رضا می‌درخشه.» اما مادر، مبهوت به من نگاه می‌کند؛ جوری که نمی‌فهمم. می‌دانم، می‌خواهد دلم را سرد کند. می‌خواهد که دیگر به او فکر نکنم. می‌خواهد رضا را فراموش کنم و باور کنم که برای همیشه رفته است. نگاه مادر از پشت شیشه‌های عینک، دورتادور اتاق چرخی می‌زند، و به من خیره می‌ماند، می‌گوید: «این‌جا که پروانه‌ای نیس.»

از وقتی که رضا رفته است، شب‌ها خانه پروانه باران می‌شود. این‌را به همه گفته‌ام؛ اما همه نیز جواب مادر را به من داده‌اند. می‌دانم که می‌خواهند او را از یاد ببرم؛ می‌خواهند که پروانه‌ها را نادیده بگیرم و از رضا دل بکنم. می‌خواهند دلم را سرد کنند. آخر چه‌طور آن‌همه پروانه را نمی‌بینند؟

نمی‌توانم، نمی‌توانم فراموشش کنم. آخر هرشب حرف‌زدن‌ها، خنده‌ها و نفس‌هایش را می‌شنوم و نگاه آشنا و مهربانش را به‌وضوح می‌بینم. از وقتی که رفته است، هرشب او را می‌بینم. چه‌طور دیگر باز نمی‌گردد؟ می‌دانم که آن‌ها دروغ می‌گویند؛ می‌خواهند رضا را از من بگیرند... .

چادر سیاه را روی زانوهای استخوانی‌ام می‌کشم. تمام تنم مورمور می‌شود. این شب‌ها چه‌قدر هوای خانه سرد شده است. دست بر بازوانم می‌کشم، چانه‌ام را روی زانو می‌گذارم و به مادر نگاه می‌کنم که چادری سپید را بُرش می‌زند.

نگاهش را می‌بینم که از پشت شیشه‌ی عینکِ دور مشکی‌اش به چشم‌هایم می‌دود. غم را در لرزش نگاهش احساس می‌کنم و درخشش اشک را در گوشه‌ی چشمش می‌بینم. خیسی اشک، آرام در گودی کبودرنگ زیرِ چشم‌هایش پهن می‌شود. نمی‌خواهد مرا از خود برنجاند.

می‌دانم که دلش داغ‌دار است. آخر هنوز سه‌ماه از ازدواج ما نگذشته بود که رضا رفت. آن سه‌ماه، آن سه‌ماه شیرین، چه‌قدر زود گذشت. شیرینی زندگی کوتاه با او، در جانم ماندگار شد. گویی، خوش‌بختیِ لحظه‌های شادِ با او بودن را در خواب می‌دیدم! حیاط کوچکِ خانه هلهله‌باران بود.

ریسه‌های رنگین چراغ‌ها، از این‌سوی دیوار آجری تا آن‌سوی دیوار کشیده شده بودند و آسمانِ حیاط خانه نورباران. او داماد بود و من عروس. مادر می‌خندید؛ از ته دل می‌خندید و نقل و نبات و گل بر سرمان می‌ریخت.

چشم‌هایش شاداب و باطراوت بودند. آه که چه‌قدر زود گذشت!

گویی خواب می‌دیدم؛ پروانه‌ای با بال‌هایی حریرگون و تابناک، دورتادور ریسه‌های رنگین و روشن می‌چرخید. در آن لحظه، پروانه را می‌دیدم و می‌دانستم که رضا هم می‌بیند. این را از رد نگاهش می‌فهمیدم؛ از انعکاسِ نور زرد و سرخِ چراغ‌ها در چشم‌هایش.

به مادر نگاه می‌کنم که مبهوت به من می‌نگرد. اشک از روی گونه‌های چروکیده‌اش پایین می‌لغزد و روی چادر سفیدی که در دست دوخت دارد، می‌چکد. با نگاهی خسته به عکس رضا که روی دیوار گچی نصب شده می‌نگرد. می‌گوید: «این‌جا که پروانه‌ای نیس.» سر تکان می‌دهد، آهی می‌کشد و دوباره مشغول کوک‌زدن می‌شود. شاید چیزی را که من می‌بینم، نمی‌بیند؛ شاید هم می‌بیند و راستش را نمی‌گوید!

 آخر، تا وقتی رضا بود، هیچ‌گاه خانه‌ این‌گونه پروانه‌باران نمی‌شد. صدای مادر، دوباره در وجودم می‌پیچد: «پروانه‌جان! شیش‌سال گذشته، نمی‌خوای بالأخره لباس سیاه رو از تنت دربیاری؟»

لباس سیاه؟ نگاهم به سیاهی آستین‌های لباسم می‌دَوَد. شش‌سال از رفتن عزیزم گذشته؟ شش‌سال فراق، برایم چون یک‌قرن گذشت؛ کند و طاقت‌فرسا. اگر فرزندی داشتیم، حالا شش‌سال داشت. کاش یادگاری برایم می‌ماند. شاید آن‌وقت سال‌های فراق برایم قابل‌تحمل بود! گویی سال‌های سال است که از او دورم و هنوز هم نمی‌توانم نبودش را باور کنم!

شب‌ها، شب‌ها شانه‌ی راستم سنگینی می‌کند. آخر همیشه سرش را بر شانه‌ام می‌گذاشت و با صدای نفس‌های آرامش می‌خوابیدم. شب‌ها که می‌خوابم شانه‌ی راستم سنگینی می‌کند. درد می‌گیرد؛ عجیب درد می‌گیرد. دردی کشنده و طاقت‌فرسا.

تیر می‌کشد. دست که بر شانه‌ام می‌گذارم، جای رضا را خالی می‌یابم. شش‌سال است که شانه‌ام درد می‌گیرد. شش‌سال است که شانه‌ام عجیب درد می‌گیرد و دست بر شانه‌ام می‌گذارم. مادر می‌فهمد، به طرفم می‌آید و مرا می‌خواباند.

صدایش در گوشم می‌پیچید: «این‌همه دوا و درمون، دکترا که نفهمیدن درد شونه‌ات از چیه؟ فردا می‌برمت یه‌جایی که دست خالی برنگردیم... .»

می‌دانم که دردِ شانه‌ام از چیست. می‌دانم این درد، درد فراق است و درمان ندارد. درد بی‌او بودن است و تنها مرهمش وجود اوست. می‌گریم. مادر، چادر سیاه را تا زیر گلویم بالا می‌آورد و می‌گوید: «بخواب، شاید دردت آروم بشه.» آن‌گاه بلند می‌شود و می‌رود. می‌داند که در این لحظه‌ها، تنهایی را دوست دارم. می‌داند که دوست ندارم اشک‌هایم را ببیند. می‌رود و تنهایم می‌گذارد؛ مرا و او را که از میان قاب‌عکس به من چشم دوخته است.

پروانه‌ها دورتادور قاب‌عکس را زینت داده‌اند. می‌دانم که این پروانه‌ها از سوی رضا می‌آیند. نگاه مبهوتم روی بال‌های رنگین و تابناک پروانه‌ها می‌ماند. پلک‌هایم خسته‌اند. چشم‌هایم سیاهی می‌رود و درد شانه‌ام لحظه‌به‌لحظه بیش‌تر می‌شود. شانه‌ام سنگینی می‌کند.

صدای نفس‌های آرام او در وجودم طنین می‌اندازد. می‌توانم نفس‌هایش را بشمارم... یک، دو، سه.... آرام می‌شوم. سر که برمی‌گردانم رضا را می‌بینم. می‌خندم. او هم می‌خندد. بلند می‌شوم و می‌نشینم. چهاردیواری اتاق، روشن و خیال‌انگیز شده است. پر از پروانه‌هایی با بال‌های حریرگون و تابناک که بالای سرش می‌چرخند. می‌ایستد؛ استوار می‌ایستد و پروانه‌ها دورتادورش می‌پرند؛ چون هاله‌ای لطیف و نورانی. بلند می‌شوم و می‌خندم. هیچ‌وقت این‌قدر شاد نبود‌‌ه‌ام؛ اما ناگهان از من دور می‌شود، دورتر. دست به‌سویش بلند می‌کنم: «رضاجان! بمان، دوباره تنهام نذار.» به‌دنبالش می‌دوم. حیاط خانه هلهله‌باران است. ریسه‌های رنگین از این‌سوی دیوار آجری تا آن‌سوی دیوار کشیده شده است و آسمان حیاط، نورباران. چراغ‌های زرد، سرخ و سپید می‌درخشند و همه‌جا پر از پروانه می‌شود. صدایش در وجودم می‌پیچد: «لباسِ سیاهت رو عوض کن پروانه. مگه قول نداده بودم که ماه‌عسل بریم زیارت. حالا اومدم تا باهم بریم مشهد، برای شفا... .»

ناگهان گردبادی می‌وزد. گیسوان آشفته و بلندم روی صورتم می‌ریزد و لباس سیاهم در باد، پیچ‌وتاب می‌خورد. ریسه‌های رنگین چراغ در باد تکان می‌خورند. پروانه‌ها چون برگ‌های خزان زده‌ی پاییزی، پراکنده می‌شوند و با باد می‌روند و رضا نیز از من دور می‌شود؛ دور، دورتر و دورتر. ملتمسانه دست به‌سویش بلند می‌کنم و می‌گریم. او، برابر نگاه مات‌ومبهوتم چون پروانه‌ها در باد، تاب می‌خورد. چرخ می‌خورد و با باد می‌رود. هق‌هق گریه‌هایم بلند و بلندتر می‌شود.

تن خسته‌ام در باد تکان می‌خورد؛ اما نه، انگار کسی تکانم می‌دهد. پهنای صورتِ تب‌دارم خیس از اشک شده است و کسی تکانم می‌دهد. پلک که باز می‌کنم، چهره‌ی مضطرب مادر را در برابر نگاه داغ و خسته‌ام می‌بینم. گویی تصویر چهره‌ی پیر مادر، در آب موج می‌خورد. می‌نشینم.

 مادر، چادر سفید را آرام روی شانه‌هایم می‌اندازد. صدایش در گوشم می پیچد: «پروانه‌جان! بلیط گرفتم. فردا می‌ریم مشهد زیارت. شاید؛ شاید ...»

باد می‌وزد و درِ اتاق را بر دیوار گچی می‌کوبد. دلم می‌لرزد و دیگر حرف‌های مادر را نمی‌شنوم. احساس می‌کنم درد شانه‌ام کاسته شده. نگاه از مادر می‌گیرم و به رضا که از میان قاب‌عکس به من چشم دوخته می‌نگرم. گویی چشم‌هایش می‌خندند.

دست بر شانه‌ام می‌گذارم و صدای شمارش نفس‌هایش در وجودم طنین می‌اندازد... یک، دو، سه....

پروانه‌ای از روی قاب‌عکسِ خاتم‌کاری بلند می‌شود؛ پروانه‌ای با بال‌هایی حریرگون و تابناک، دورتادور اتاق چرخ می‌زند. از کنار آیینه و شمعدان نقره‌ای می‌گذرد. از بالای سر من و مادر می‌گذرد و به‌سوی آسمانِ حیاطِ خانه، از پنجره، بیرون می‌پرد و در نور گم می‌شود.