از زمانی که فیسبوک متولد شده هیچکس نمیگوید که فِیس من زیبا نیست؛ چون همه با فتوشاپ صاحب دماغ فسقلی، ابروهای کمانی، چشمهای آهوانی و گونههای لیفت میشوند. البته کاش این مهرویان از کاربرد این صورت آرای متبحر در نزد کلاهبرداران هم آگاه باشند .
ما در ایران فِیس را فیس هم میخوانیم چون کسانی که میخواهند فیس هوا کنند، به فیسبوک دخیل میبندند؛ اما ناخودآگاه به جای فیس، نیش نصیبشان میشود و چِنان فِیسشان غمصور میشود که با یک رِفرِش، فِیس دوران بلوغشان دوباره لود میشود. آخر نمیدانی که بهخاطر خطاهاشان یا گرفتار پلیس فتا میشوند (آخ آخ) یا یکدفعه به خودشان میآیند و میبینند بَهبَه، نتیجهی فیس به خرج دادن چه شده : میان فِیس من تا فیسِ فیسبوک/ تفاوت از زمین تا آسمان است
آسمان که میگویم به نظر میآید آسمان را هم این روزها یکجور دیگر باید تصور کرد. قدیما یک دانه ماه بود؛ هنوز ماهواره درنیامده بود که. بهگمانم چهاردهم ماه میرفتند بالای پشتبام تا ماه را ملاقات کنند. البته آن وقتها خانههای ویلایی یا حیاطدار، اجازهی دیدن ماه را میدادند؛ اما الآن کوچه، خیابان و آسمان خراشها اجازه نمیدهند ماه را ببینی. یاد بچگیها بهخیر! آنوقتها که عکسبرگردان میچسباندیم روی دستمان؛ اما حالا اسم عکسبرگردان ماه را گذاشتن ماهواره! اگر کسی از فیسبوک چیزی یاد نمیگیرد و نمیتواند فیس بدهد میتواند در ماهواره از فیسوان و فارسیوان یاد بگیرد و فیس هوا کند؛ چراکه همهشان جزء خانواده فِیس هستند، از آن خانوادهها که اگر هزارتا گرگ هم به سراغشان برود موش میشود .
فِیس و فیسِ فارسیوان و فِیسبوک/ دست تو دست با فِیسوان و فیسبوک
راستی یاد آن خانوم «وان» بهخیر که در سریال پانزدهسالهی پرستاران ایفای نقش میکرد که فِیس همه را پیر کرد؛ اما خودش پیر نشد. میشود گفت او تنها کسی بود که حداقل صورتش رئال بود. در پانزده سال نه دماغ عمل کرد، نه گونه گذاشت، نه موهایش را تا شال کمرش آورد و نه ماجرای فِیس فیس رفتن در فیسبوک برایش پیش آمد .
آخر یکی نیست به تو بگوید، تو که میخواستی فیس به خرج بدی؛ چرا رفتی فیسبوک؟ از هول حلیم با کل هیکلت افتادی تو دیگ؟ راست بگو، یک دفعهای مثل کلاهقرمزی خلبان شدی و افتادی در بین اینهمه دوستهای رنگارنگ. بعد همه را یکجا با هم ادی کردی تا رنگین کمان دوستانت کامل شود. حتماً باید همهی همکلاسیهای دانشگاهیات را هم اد میکردی تا همه بگویند بابا تو دیگه چه آپی هستی و دیت را در بهروزی خودت قورت دادی و یلدا آپ شدهای . اِ اِ اِ طفلک بیچاره خوب یکییکی، دو دو تا اد میکردی تا حداقل الآن آبشار نیاگارا از چشمان بیگناهت بهراه نیندازی .
فِیسم شبیه فیس کودکی بیگناه گشته است/ چشمانم از شدت ریمل، سیاه گشته است
در هنرمند بودن شما حرفی نیست؛ اما خانم هنرمند! آخر تو که نمیدانستی اصلاً تو فیسبوک چه خبره؟ کی به کیه؟ چی به چیه؟ برای چه همهی اطلاعاتت را موبه مو حتی بدون یک نقطه دروغ ریختی تو پیج خودت. مثلاً فکر کردی الآن از بیوگرافی تو میخواهند فیلم «من یلدا، نه آن یلدا، همین یلدا» بسازند؟ خط تلفنت را هم که با افتخار بیلبرد کردی؛ نه جان من، فکر کردی قراره در قرعهکشی فِیس زیبا، فِیسَت را گارانتی کنند؟ حالا چرا برای این که همه از آپدیتی تو آگاه بشوند بوم صورتت را با آخرین رنگهای روغنی مرغوب و خط و منحنیهای کاملاً دو هزار و چهاردهی هنرمندانه در ابعاد و زوایای مختلف نقاشی کردی و بعد از آن هم مدلبهمدل مثل مانکنهای فشن عکس گرفتی و در پیجت ریختی که چی شود؛ نه واقعاً میخواهم بدانم که چی شود؟ مثلاً میخواستی بخت خفتهات از خواب بهدرآید وانگه سیل عشاق مشتاق چشمان دلربایت در پشت درب خانهات دوربین تمام خبرگزاریها را مبهوت کند؟ لااقل از مامیجونت میپرسیدی، آن وقتها که اینترنتی در کار نبود دختران دمبخت، چهطوری کیس مورد نظر را زیرکانه مییافتند.
اینگونه که تو میخواهی دوست پیدا کنی، نشود عزیزکم. از بخت بیچارهات یکدفعه دیدی عاشق کابویی از لاسوگاس، ششلولبسته با یک مسلسل در دست میآید تا برای دیدنت فرودگاه تهران را به هم بریزد، دیدی که! عینهو فیلمهای هالیوودی! چی شد؟ میبینم که همهی دخیهای عزیز از شدت ترس و دلهره گیس از سر میکشند. ای وای نَکَن بعداً باید کلی پول خرج کنی تا بکاری. خوب میخواستی بیای از من بپرسی تا برایت بگویم چه باید میکردی. اگر از من پرسیده بودی الآن دچار این مشکل نشده بودی و گلدان پر از نیش فیس را برگردن نداشتی . آخر مگر نگفتهاند کار هر بز نیست خرمن کوفتن. آخر نقاشی چه ربطی به کامپیوتر دارد؟ آخر تو چرا نرفتی از کسی مشاوره بگیری؟ فوری تا دیدی الی، مهفام، زهرا، سعیده، علی، کیارش و محسن رفتن نمایه ساختند، رفتی نمایه ساختی؟
تو از کسی نپرسیدی چرا فیسبوک شمارهی همراه میخواهد؟ آخر چرا رفتی آن عکسها را گرفتی و گذاشتی تو پیجت که چی شود؟ مگر خواهر مهفام در آتلیه کار نمیکند که تو با او مشورت نکردی؟ دیدی چهطور عکست را گذاشتند کنار عکس کیارش، و در دانشگاه آبرویت رفت؟ بیچاره نامزد کیارش! نه بیچاره بیچاره بیچارهتر مامی و پاپی تو که چهقدر شرمنده شدن پیش خانوادهی کیارش! ملاحظه کردی بهخاطر فیس به خرجدادن چهگونه گاو پیشانی سفیدی شدی؟ آخ که نبض سلولهای فسفریک مغزم هم از کارهای تو به کار افتاد و چنین ماهرانه سرود: ای داد از دست تو من سر به فلک کوبیدهام اکنون/ گر تو نمیپسندی بیا با تدبیر، حل کن این مشکل
خوب، خیلی اکسیژنهای هوا را مضطرب نکن. از اینهمه انرژی منفی تو دنیا دارد میترکد. گوش بگیر چارهی کارت نزد من است: دقیقاً مشابه همین مشکل تو چند ماه پیش برای انیسا هم پیش آمده بود. یک کلاهصورتی کلاهبردار و هکر اینترنتی که هرچه تلاش میکنم مدل کلاهش، در فلش مموری الصاق شده به سنسورهای مخچهام لود نمیشود، یک اکانت جدید دقیقاً با نام و تصویر انیسا ساخته بود (از پیج خود انیسا کپی کرده بود) و بعد از آن تمام دوستان انیسا را اد کرده بود و برایشان مطالب نقطه چینی (از آنها که اگر بگویم چشمانت با فرکانس مژههایت در طول موج ابروانت در گیجگاهت فروخواهد رفت) از طرف انیسا فرستاده بود. دقیقاً بعد از یک هفته انیسا وقتی وارد پیج دوستانش میشود تا مطالب علمی و ادبی آنان را بنگرد، ناباورانه با بسی باور در ذهنی بارور یکهویی میبیند که به نام و تصویر خودش مطالب خاکم به سر، مویم کچل، برای دیگران مشترک شده است. در همان لحظه کارآگاه گجت بهطور نامرئی در اعماق ذهن انیسا متولد میشود و انیسا پس از سرچ اسم خودش متوجه میشود که دو اکانت به نام و تصویر خودش وجود دارد که یکی از آنها را خودش ساخته و دیگری را آن صورتی که بیصورت بشود الهی. بعد انیسا هر چه در اکانت واقعی خودش مینوشت و عکس کاور خود را عوض میکرد تا دوستانش متوجه اکانت اصلی بشوند، کلاه صورتی هم دقیقاً آن عکس را برمیداشت و همان مطالب را مینوشت.
الآن کنجکاو شدی که انیسا چهکار کرد! گویمت: بعد از آن، از دوست پسرعمویش که مهندس نرمافزار است، کمک خواست. آقای مهندس به انیسا گفت که از طریق ایمیل یا موبایل به همهی دوستانش پیغام بدهد و بگوید کدام اکانت جعلی و کدام واقعی است. بعد از آن از دوستانش بخواهد که مطالب اکانت جعلی را Blockکرده و Report بدهند؛ چون پس از مدتی که تعداد بلاکها و ریپورتها زیاد شود، ارباب فیسبوک خودش فِیس جعلی را حذف میکند . انیسا هم برای این که از شر کلاه صورتی خلاص بشود، گلبولهای صورتی خونش را به مغزش پیوند زد و یک شعر کوتاه همراه با زمان درج در پیجش را به دوستانش ایمیل کرد یا پیامک زد. بعد از دوستانش خواست که مطالب اکانت دیگر را بلاک کنن و ریپورت بدهند و اینگونه شد که پس از تقریباً یک ماه مدیریت فیسبوک اکانت جعلی را حذف کرد.
تو هم مثل انیسا علت مشکل بهوجود آمده را برای همهی دوستانت ایمیل کن و از آنها بخواه تا اکانت جعلی را بلاک کنند و ریپورت بدهند؛ بلکه این عکسهای جعلی، کمتر ذهن دیگران را مخدوش کند. تا آنموقع هم دست به آسمان بگیر، شاید باران فراموشی در ذهن دوستانت ببارد؛ البته بعید میدانم، نِی این ابرها بارانزا نیستند .
حالا بهتره که یک نتیجهگیری اخلاقی داشته باشیم. اینترنت ایران هنوز از بلوغ نگذشته تا ننهجانها از آن متولد شود. اینکه دیگر خرید لوازم آرایش نیست که چند مدل تِستر داشته باشد، یا دماغ عملکردن نیست که به اولین دکتر که رسیدی بگویی بیا بِبُرش. این زندگی است! اینترنت برای کسانی که آگاهی کمی دارند، سوهان روحی است که تمام دنیا را به روستایی با وِروِرهجادوهای دست به کمر و کلاه به سر برای آزار و اذیت تبدیل کرده است. الآن واقعاً مامی و پاپی بیچارهی تو شاید ندانند که دوستان تو چه کسانی هستند، اما آنها میدانند؛ منظورم از آنها اجداد بزرگ اینترنت و ارباب فیسبوک است. آنها بابا و ننههای اینترنت هستند و این ماییم که تازه پانزده سالی میشود که راه افتادیم. حالا تو که تازه چند ماه بیشتر نیست راه افتادی، پاشدی رفتی فیسبوک و اینقدر مدال افتخار فیسِ فِیست را کسب کردی. اول تاتیتاتی یاد بگیر، بعداً دوی ماراتن برو.