نویسنده

گفت‌وگو با شکورا عبدالصمد، روان‌شناسی مسلمان در آمریکا

وقتی شما هم پای صحبت «شکورا عبدالصمد» بنشینید بی‌شک با من هم‌نظر خواهید شد که او یکی از کسانی است که اسلام واقعی را به‌تمام معنا درک کرده است؛ زمانی که با ایشان روز ملاقات را تعیین می‌کردیم اولویت ایشان؛ آسایش مادر بیمار و شوهر معلولش بود و کاملاً واضح بود تمام محور زندگی‌اش را به آنان معطوف کرده و در خدمت آن‌هاست. با خودم فکر کردم بی‌شک، بی‌راه نیست که مردم منطقه او را به‌عنوان یکی از زنان بااخلاق و صبور می‌شناسند؛ چراکه در طول سال‌ها تیمارداری، هنوز خستگی‌ناپذیر و خوش‌رو از میهمانانش استقبال می‌کند. او و شوهرش «حسین عبدالجبار» زوج خوش‌بختی هستند که سال‌ها پیش، به اسلام دعوت شدند و ندای حق را لبیک گفتند و به جمع مریدان علی بن‌ابی‌طالب(ع) درآمدند.

 ساعت یازده صبح در واشنگتن‌دی‌سی، پشت در منزل ایشان بودم و زمانی که وی در را به‌رویم گشود با احوال‌پرسی گرم که گویی سال‌هاست با من آشناست من را به‌داخل منزل دعوت کرد.

* خانم شکورا! خیلی‌ممنون که با این‌همه مسئولیت این فرصت را به من دادید تا با شما گفت‌وگویی داشته باشم. لطفاً خودتان را برای خوانندگان معرفی کنید؟ و این‌که چند سال است مسلمان شدید؟

در راستیکست آمریکا در ایالت پنسیلوانیا متولد شدم و بیست سالی‌ است که به واشنگتن‌دی‌سی آمده‌ام و 43 سال است که مسلمان شده‌ام. داشتم جدی دنبال خداوند می‌گشتم و او را پیدا کردم.

* چه شد که شما دنبال خدا می‌گشتید؟

پدر و مادرم مسیحی هستند و من همین‌طور که بزرگ می‌شدم سؤال‌هایی درباره‌ی مسیحیت داشتم. وقتی سؤال می‌کردم جواب‌های خوبی نمی‌توانستم پیدا کنم و جواب‌ها متناقض و ضد و نقیض بودند و کنجکاوی‌های مرا سیراب نکردند؛ حتی یک‌زمان بود که از مسیحت هم دور شدم و نمی‌توانستم اسمم را چه بگذارم؟ از نظر دینی نمی‌دانستم چه هویتی داشتم. در یک برهه، خودم را کافر می‌دانستم؛ چون اعتقادی به چیزی نداشتم و فکر می‌کردم چون دیگر مسیحی نیستم، با آن منطقی که به ما یاد داده بودند، پس در نتیجه، بی‌دین و کافر به حساب می‌آمدم؛ ولی با این‌حال، با خدا همیشه حرف می‌زدم و حتی به‌عنوان یک مسیحی هم همیشه با او حرف می‌زدم و همیشه ارزش‌های دینی با من بود، حتی آن‌وقت که خودم را کافر می‌دانستم با خداوند حرف می‌زدم و می‌گفتم هدایتم کند از او می‌پرسیدم در مورد مشکل‌هایی که برایم پیش می‌آمد؛ مشکل‌های فکری و همیشه به او التماس می‌کردم که جوابم را بدهد و از او می‌خواستم که برای من توضیح بدهد که اصلاً این زندگی معنی‌اش چیست؟ و برایم هویدایش کند و در خلوتِ خانه صدایش می‌کردم و او شنید و جواب مرا داد.

*آیا کسی هم شما را در این راه کمک کرد؟

 خب، خیلی خوش‌حال هستم که مادربزرگم خوش‌بختانه مرا به مذهب دعوت کرد و او به من کمک کرد که معتقد به خدا باشم و این خیلی تأثیر گذاشت در زندگی من. از خدا می‌خواهم که او را بیامرزد.

*چه‌طور با دین اسلام آشنا شدید؟

اولین بار، روزی در خیابان راه می‌رفتم و در خیابان بودم که به من یک ورقه دادند، یک بروشور، و من رفتم به گروه الیجا محمد و آن‌ها هر جمعه برنامه داشتند و من یک‌بار به جلسه‌ی آن‌ها رفتم. صحبت سخنران درباره‌ی تعصب نژادی در جامعه بود. بیش‌تر درباره‌ی چیزهایی صحبت می‌کرد که برای من ثانویه بود و من می‌خواستم درباره‌ی دین صحبت کنند؛ ولی آن‌ها در مورد این‌که چرا سفیدها، چرا سیاه‌ها؛ بحث در مورد این چیزها بود. از آن‌جا بیرون آمدم و نمی‌دانستم دنبال چه می‌گردم. با خودم گفتم؛ این‌ها چیزهایی نیستند که من دنبال آن می‌گردم.

 *جالب است، بعد چه کار کردید؟

من خیاط بودم. یک روز یک خانم مسلمان آمد تا من برایش لباس اسلامی بدوزم. او دوست من شد و مرا به دین اسلام معرفی کرد و این دین یک تکامل تدریجی بود. ده سال اول، سنی مذهب بودم. تنها کسانی‌که در حوالی منطقه‌ی ما بودند فرقه‌ی احمدیه و پیرو احمدیه بودند. اولین کتابم و قرآنم را از مسجد احمدیه به‌دست آوردم. چیزهایی که خیلی در زندگی مرا اذیت می‌کرد مسائل اخلاقی بود و من جوابی برای‌شان پیدا نمی‌کردم. مثلاً این‌که پدری الکل خورده و به دخترش تجاوز می‌کند و این غیرقابل قبول بود و... و من این‌ها را دیده بودم؛ ولی وقتی قرآن خواندم که خداوند می‌فرمایند: مردان و زنان متقی، چشمان‌شان را پایین بیاورند و نگاه نکنند و خودشان را حفظ کنند. گفتم این بهترین چیزی است که شنیدم و از فسادهای اخلاقی جلوگیری می‌کند. بعضی آیات کوچک را می‌خواندم همین‌طور هیجان‌زده می‌شدم و در اتاق نشیمن راه می‌رفتم و از این‌که این کتاب به‌دستم رسیده و من می‌خواندم، خدا را شکر می‌کردم. یادم می‌آید موقعی که بی‌دین بودم از خداوند خواستم که ذهنی روشن به من بدهد. مثلاً این مطالب کوچک را که می‌خواندم در قلبم می‌نشست و مدام خداوند را شکر می‌کردم و چند سالی همین‌طوری بود و شروع کردم مسلمانان را دیدن و ارتباط برقرار کردن و آشنایی با مسلمانان و نظرهایم و ایمانم روزبه‌روز تغییر و کامل می‌شدند.

*الحمدلله الآن شیعه هستید. چه‌طور با شیعه آشنا شدید خانم شکورا؟

من اطلاعات خودم را جمع کردم و اطلاعات من درباره‌ی اهل‌بیت پیامبر اسلام بود. تحقیق مانند یک سفر بود.

*چه‌گونه این مسافرت را شروع کردید؟

همیشه دوست داشتم درباره‌ی تاریخ اسلام مطالعه کنم. وقتی ما از فلادلفیا به بالتی‌مور رفتیم؛ در آن‌جا خانمی را پیدا کردم که کتاب‌دار دانشگاه جان هاپس‌کین بالتی‌مور بود. به او گفتم که می‌خواهم در مورد تاریخ اسلام مطالعه کنم و او یک کارت کتاب‌خانه به من داد تا بتوانم به کتاب‌خانه‌ی دانشگاه هاپس‌کین بروم. هر روز بعدازظهرها برای مطالعه به کتاب‌خانه می‌رفتم. شروع کردم به یاد گرفتن دستور زبان عربی در دانشگاه تمپل در پنسلونیا، عربی را یاد گرفتم و می‌توانستم متن‌های عربی را مطالعه کنم. بعد برخی از کتاب‌های شیعه را به‌دست آوردم؛ اما ابتدا چیزهایی که در آن کتاب‌ها بود، باور نکردم.

 *چه چیزهایی درکتاب‌ها بود که باورشان نداشتید؟

آن کتاب‌های شیعه از بوستون تگزاس آمده بود و یک گروه برادران مسلمان آن‌ها را فرستاده بودند؛ و اگر درخواست می‌کردید، آن‌ها کتاب می‌فرستادند. وقتی کتاب‌ها را تمام می‌کردی و بعد سؤال می‌کردی، کتاب‌های بیش‌تری می‌فرستادند و من شروع کردم به خواندن کتاب‌ها. آن‌جا یک کتاب تاریخی بود که تعریف می‌کرد در زمان پیامبر اسلام و بعد از رحلت ایشان چه اتفاقاتی افتاده بود. راستش را بخواهید باور نکردم؛ ولی چون به تحقیق پرداختم و دوباره به کتاب‌خانه‌ی هاپس‌کین رفتم، در آن‌جا کتاب و ادبیات تاریخ اسلام نیز یافتم و کتابی که خیلی روی من تأثیر گذاشت؛ نام کتاب «تاریخ طبری» بود. «تاریخ طبری» قدیمی و چاپ‌های اخیر آن را هم پیدا کردم. یک کتاب کوچک در هوستون پیدا کرده بودم که نوشته بود چیزهایی را در چاپ جدید کتاب تاریخ طبری تغییر داده‌اند. کتاب‌خانه به من اجازه نمی‌داد کتاب را همراه داشته باشم. پس کتاب را کپی کردم و نسخه‌ی جدید آن‌ها و نسخه‌ی قدیم را با هم مقایسه کردم. برای مثال در نسخه‌ی قدیم از امام علی(ع) مطلبی بود؛ ولی در نسخه‌ی جدید آن از آوردن نام حضرت علی(ع) خودداری کرده بودند و نوشته بودند فلانی و فلانی گفته است. با خواندن این مطالب کاملاً شوکه شده بودم. کتابی دیگر پیدا کردم به نام «المراجعت» که سندی بود و بیان شده بود از کنفرانسی در سال 1940 در دانشگاه الحزر مصر؛ آن‌جا یک کنگره و نشستی بود از محققان شیعه و سنی که تقریباً یک‌ماه در یک گفت‌وگوی آزاد با هم صحبت می‌کردند و من آن موقع سنی بودم؛ ولی شروع کردم دوباره کشف کنم و مطالعه‌ی عمیق‌تری داشته باشم. این، خیلی ناراحت‌کننده بود برای من و آن‌جا اطلاعات بسیاری بود که رفتارهای بسیار خشن و زشتی با فرزندان پیامبر(ص) گفته شده بود و بیان آن وقایع، خیلی‌سخت هست و کارهای این‌ها در تاریخ و من نمی‌توانم بگویم خیلی سخت است.

 *پس این داستان برایت خیلی بغض‌آور بود؟

 بله؛ در واقع، خواندن این داستان مرا بسیار افسرده و غمگین کرد و چیزی که خوانده بودم و باور کرده بودم، داستان را که خواندم خیلی عصبی شدم. چراکه من وقتی سنی بودم خیلی فعال بودم و درس می‌دادم و وقتی این وقایع را خواندم احساس گناه می‌کردم از چیزهایی که در کلاس گفته بودم من واقعاً در آن دوره لازم بود که از پیشگاه پیامبر اسلام(ص) پوزش بخواهم. به‌هرحال، بسیار ناراحت‌کننده بود، این مسائل و رفتار زشتی که با فاطمه‌ی زهرا(س) داشتند. وقایعی که اتفاق افتاده بود بعد از رحلت پیامبر اسلام و برای من خیلی هیجان‌آور بود. در همان دانشگاه جان هاپس‌کین، یک محقق سنی هر یکشنبه جلسه‌هایی داشت و من از این‌جا از آن‌ها سؤال می‌کردم و ایشان را زیر سؤال بردم  که چه اتفاقی برای فاطمه‌ی زهرا(س) افتاد؟ و آن‌ها گفتند ایشان به‌خاطر این‌که قلب‌شان شکسته بود، رحلت کردند و صورتش را خیلی ناراحت نشان داد؛ ولی من گفتم نه، نه اتفاقی نیفتاده و شروع کردم دوباره به تحقیق‌هایم ادامه دادم. با یک خانم ایرانی در بالتی‌مور برخورد کردم. او یک دایی در ایران داشت. بعضی وقت‌ها می‌رفتم به خانه‌اش و با او صحبت می‌کردم. او با دایی‌اش در تهران در مورد من و تحقیق‌هایم صحبت کرد. ایشان هم نهج‌البلاغه را برای من فرستاد. از آن‌جا من شروع کردم به خواندن مطلبی تا این باورم را دوباره بازسازی کنم. می‌توانستم خودم را شیعه بنامم؛ چراکه در اول راه تحقیق و پیدا کردن راه شیعه بودم؛ لذا با چیزهایی که در کتاب «تاریخ طبری» خوانده بودم یک پرونده تشکیل دادم و به فلادلفیا برگشتم؛ جایی که ابتدای تحقیق من بود. آن‌جا با یک خواهر مسلمانی ملاقات داشتم و به او گفتم که اطلاعاتی این‌جا پیدا کردم و بسته‌بندی کردم تا با هم بخوانیم.

 *همه‌ی آن‌ها سنی بودند؟

بله، همه سنی بودند. به‌هرحال، من کتاب‌ها را برداشتم و کپی‌هایی که داشتم، دادم به آن‌ها و نشان دادم به آن‌ها و گفتم بیایید تا با هم این متن‌ها را بخوانیم و مطالعه کنیم. آن‌ها قسمت‌هایی را می‌خواندند و قسمت‌هایی را نمی‌خواندند. چند نفری که خواندند فوری شیعه شدند. بعد از مدتی به ایران دعوت شدم و اولین سالی بود که امام خمینی(ره) به ایران آمده بودند و اولین سال انقلاب بود. البته من امام خمینی را می‌شناختم؛ از زمانی که شاه در قدرت بود.

 *وقتی رفتید ایران خودتان را شیعه معرفی کردید؟

هنوز خودم را شیعه معرفی نمی‌کردم. دوست داشتم بیایم طرف شیعه؛ ولی می‌دیدم دوستانم از فلادلفیا می‌آیند به خانه‌ی من و اخطار می‌دادند که شیعه نشوی. دوست نداشتم خودم را شیعه معرفی کنم. آن‌ها را دوست داشتم و بعضی وقت‌ها آن‌ها احساس می‌کردند که می‌خواهم شیعه بشوم، کلی راه می‌‌آمدند تا به من بگویند که شیعه نشوی، مواظب خودت باش.

*آیا این‌کار آن‌ها شما را کنجکاو می‌کرد؟

در آن‌موقع به اطلاعاتی که از شیعه می‌گرفتم مطمئن بودم. 1978 به تهران دعوت شدم و امام‌خمینی وقتی برگشتند به ایران فکر کنم سال 1972 بود. من و شوهرم به ایران آمدیم و به مدرسه‌ی مطهری رفتیم و جنگ شد. معلم ما مجبور بود به جنگ برود. مجبور شدیم برویم در روزنامه‌های انگلیسی‌زبان کار پیدا کنیم.

* چه‌قدر در ایران بودید؟

من یک‌سال بعد از جنگ هم آن‌جا بودم و زندگی می‌کردم؛ نزدیک به پنج‌سال. بار دومی هم که به ایران رفتم، به مدت دو سال آن‌جا بودم. در طی این هفت سال کلاس زبان فارسی رفتم و این زبان را خیلی دوست دارم.

*شکورا اسم بسیار زیبایی است. آیا نام شما از ابتدا شکورا بود؟

نه. خانواده اسم دیگری برای من گذاشته بود و اسمم را به شکورا تغییر دادم. وقتی به مدت هشت‌سال تحقیق کردم، اسمم را به شکورا تغییر دادم. یک‌سال طول کشید تا من نامم را تغییر بدهم و نمی‌توانستم اسمی را پیدا کنم که دوست داشته باشم و چون خیلی شکرگزار بودم که خدا من را به‌سوی خودش هدایت کرده، وقتی کلمه‌ی شکورا را شنیدم فهمیدم که معنی‌اش سپاس‌گزاری ا‌ست. همان‌موقع، تصمیم گرفتم نامم را شکورا بگذارم. واقعاً شکرگزار هستم که خداوند حرف‌های مرا شنید و پاسخ مرا داد. خیلی مستأصل بودم تا با جست‌و‌خیز به حقیقت برسم، مثل کسی‌که عاجزانه کمک می‌خواهد برای سؤال‌های خودش، من یک حرکت دردناکی داشتم از مسیحیت به اسلام و بی نهایت سعادت‌مند هستم و این احساس و هیجان به من دست می‌دهد.

*شکورا نام بسیار زیبایی است و ما هم خوش‌حال هستیم که خداوند شما را در مسیر درست قرار داد. خانم شکورا! اسلام چه تأثیرهایی در زندگی‌تان گذاشته و این انتخاب چه تأثیری بر خانواده‌ و دوستان‌تان داشته است؟

پذیرش اسلام و تجربه‌ام از اسلام و تمام تأثیرها و تجربه‌هایم را من به‌مرور در اختیار خانواده‌ام می‌گذاشتم و این تأثیرها را با آنان در میان می‌گذاشتم. آن‌ها از طریق من با اسلام آشنا شدند و مرا بیش‌تر مورد احترام قرار دادند و برادرم اسلام را قبول کرد و سه‌سال بعد از من، مسلمان شد. من فقط مطالب اسلامی را می‌خواندم و در اختیارش می‌گذاشتم و موقعی که مسلمان شده و سنی بودم اطلاعاتم را با او در میان گذاشتم. بعد از این‌که در مورد شیعه تحقیق کردم برادرم و من خیلی به یک‌دیگر بیگانه شدیم. او از شیعه می‌ترسید. یک روز غروب رفتم به خانه‌اش و خیلی هیجان‌زده بودم تا اطلاعاتم را با او درمیان بگذارم. بلافاصله وقتی چیزهایی را که از من شنید، ترسید و گفت دیگر این چیزها را در این خانه نگویید و یک دیواری بین من و برادرم کشیده شد. به هرحال، تشییع را دوست نداشت. او عاشق امام خمینی بود؛ ولی شیعه را دوست نداشت و نمی‌خواست با من باشد. او شروع به خواندن کتاب‌های امام کرد و این باعث شد تا ترسش در مورد شیعه از بین برود. آیت‌الله خمینی ترس بین شیعه و سنی را از بین بردند و ما تقریباً شروع کردیم به هم‌دیگر احترام گذاشتن.

*برادرتان هنوز سنی است؟

بله؛ او سه‌سال قبل به من تلفن کرد و خیلی باهیجان گفت دارم مراسمی باشکوه برای عاشورا درست می‌کنم. می‌خواست اطلاعاتش را با من در میان بگذارد. به نظرم او هم دارد ادامه می‌دهد و حرکت‌هایش پله به پله است. برادرم در مورد امام حسین(ع) چیزهایی شنید و یک‌نفر را در مرکز اسلامی پیدا کرده که او را با کربلا و واقعه‌ی عاشورا آشنا کرده است. برادرم وابسته به اهل‌بیت(ع) شده است. اهل‌بیت(ع) خانواده‌ی پیامبر اکرم(ص) هست. علی(ع)، فاطمه(س)، حسن(ع) و حسین(ع) همه‌ی مسلمانان از اهل‌بیت(ع) بهره می‌برند. همه‌ی مسلمانان با آن‌ها در ارتباط هستند. من افتخار می‌کنم که او پیش‌رفت کرده است. این‌که فقط بگویم شیعه هستم کافی نیست، باید در دل آن را باور کنم و در حرکت با آنان باشم. زمانی که مسیحی بودم اسم خدا را نمی‌دانستم و فهمیدم که راهم درست نیست و برگشتم. شیعه یک حرکت است؛ حرکتی زیبا که آدم ببیند امام حسین(ع) چه راهی رفت.

*خانم شکورا چه کتاب‌هایی بیش‌تر در شما تأثیرگذار بودند؟

 قرآن، اولین کتابی بود که بر من تأثیر گذاشت. در مورد این حرکت‌ها و مطالعه‌ها، کتاب «صحیفه‌ی سجادیه» در من تأثیر زیادی گذاشت. امام سجاد را خیلی دوست دارم.

*در مورد همسرتان صحبت کنید. ایشان چه‌طور مسلمان شدند؟

متأسفانه شوهرم، عبدالجبار، به‌دلیل سکته‌ی مغزی معلول شده و قادر نیست خوب صحبت کند. ایشان 45سال است مسلمان شدند. در مورد مذهب کنجکاو بودند و به توصیه‌ی یکی از دوستانش به مرکز اسلامی واشنگتن می‌رود و درباره‌ی اسلام تحقیق می‌کند. مدت‌های مدیدی این کار را پی می‌گیرد و سپس مسلمان می‌شود. مدت 21سال است که مذهبش را به شیعه تغییر داده است. او همیشه می‌گوید این بهترین هدیه‌ای بود که از خداوند دریافت کردم. عاشق دعای فرج است و هر روز این دعا را بارها و بارها می‌خواند. سال‌های زیادی معلم قرآن بوده و دروس اسلامی به بچه‌ها آموزش می‌داد. ما هر دو در ایران دروس اسلامی خواندیم و برگشتیم.

*از شما خواهر شکورا و همسرتان متشکریم که ما را پذیرفتید.

من هم متشکرم که به من اجازه دادید داستانم را برای‌تان بازگو کنم و این برای من خیلی هیجان‌انگیز است.

* از خداوند می‌خواهیم که هرچه زودتر همسرتان شفا یابند و در سایه‌ی حق همیشه موفق و پیروز باشید.