از درد، چشمانم را باز میکنم. دستم را میگذارم روی دلم و از روی تخت بلند میشوم. بچه تکان محکمی میخورد. ناخواسته جیغ میکشم. انگار وقتش شده، باید سعید را خبر کنم. تلفن بیسیم را از روی طاقچه برمیدارم. در هال راه میروم تا درد را کمتر احساس کنم. سعید گوشیاش را جواب نمیدهد. ناله میکنم و دوباره شماره را میگیرم. نفسنفس میزنم. اشکم راه میافتد. با گریه میگویم: «تو که گفته بودی حتی اگر شیفت باشی میآیی، پس کجایی؟» دیگر طاقت درد را ندارم. شمارهی مادر را میگیرم. با گریه میگویم: «مامان وقتش شده، دارم میمیرم...»
گوشی را قطع میکنم. میخواهم بروم و حاضر شوم؛ اما نمیتوانم. کمرم دارد میشکند. دردی توی دلم پیچیده که تا بهحال تجربهاش نکردهام. مینشینم روی مبل. دوباره بلند میشوم و راه میافتم. دستم را میکشم روی شکمم و میگویم: «طاقت بیار پسرم، الآن...» پیراهنم را چنگ میزنم، جیغ میکشم و جملهام ناتمام میماند. دستهایم را مشت میکنم و میچرخم توی هال و زل میزنم به عکس سعید که پارسال برای تولدش دادم به عکاسی تا بزرگش کند. با کلی ذوق زدمش روی دیوار تا وقتی سعید از سرکار برگشت بخندد و بگوید تو این آقای خوشتیپ را میشناسی؟ هنرپیشه است یا خواننده؟ و من بگویم هیچکدام، فقط دشمن آتش است.
کاش الآن کنارم بود! حضورش چهقدر آرامش دارد. به این فکر میکنم که چرا کنارم نیست؟ چرا هروقت میخواهمش نیست؟ دلم میگیرد. احساس بیپناهی میکنم و بلندبلند گریه میکنم. میدانم که گریهام بیشتر برای تنهایی است تا درد شدید دلم. نمیدانم چرا یکدفعه یاد روز عقدمان میافتم. درد زایمان امانم را بریده و من یاد آن روز افتادهام.
آنروز همه توی محضر، منتظر سعید نشسته بودیم. بعد از یکساعت تأخیر بالأخره آمده بود؛ آنهم با لباسهای کار. اخم کرده بودم و از اتاقی که سفرهی عقد را پهن کرده بودند، رفته بودم بیرون. سعید با سر و روی کثیف و دودی آمده بود دنبالم. کلاه آتشنشانیاش را برداشته بود و نشسته بود کنارم. رویم را کرده بودم آن طرف. صدایم کرده بود: «سحرجان، قهری؟» گفته بودم: «من سحرجان تو نیستم!» سعید بلند شده بود آمده بود مقابل چشمهایم و خندیده بود.
ـ خیلی خوب! دختر داییجان قهری؟ ببخشید! من که نمیخواستم...
ـ نمیخواستی چی؟ نمیتوانستی یک امروز را خراب نکنی؟ مگر قرار نبود مرخصی بگیری؟ روز عقدت رفتهای پیِ...
و سکوت کرده بودم. انگار بقیهی حرفم را گم کرده بودم. به این فکر کرده بودم که راستی سعید پی چهکاری رفته است؟ خوشگذرانی؟ نه، او را میشناختم. میدانستم که خیلی منتظر روز عقدمان است.
سعید سرش را انداخته بود زیر و به دستکشهای سیاهش نگاه کرده و آرام گفته بود: «سحر! باور کن میخواستم مرخصی بگیرم؛ اما آتش که مرخصی سرش نمیشود. داشتم میآمدم که صدای آژیر درآمد. رئیسمان گفت اوضاع خیلی خراب است. به نیرو نیاز داشتند؛ دلم نیامد نروم! آخر فکرش را بکن، یک مجلس عروسی آتش بگیرد!»
رویم را برگردانده بودم و با تعجب پرسیده بودم: «عروسی!» سعید به چشمهایم نگاه کرده بود: «تو که دلت نمیآمد ما با خیال راحت بشینیم سر سفره، عقد و عروسی آن دختر و پسر هم در روز مادر بهعزا تبدیل شود؟»
نگاهم را انداخته بودم زیر. باید تکلیفم را همانجا معلوم میکردم. سعید رفته بود پی کارش و کارش نجات آدمها بود از دست آتش. کارش خیلی سخت بود؛ اما برایم مقدس هم بود. راست میگفت؛ آتش که مرخصی و عقد و خوشی و عشق سرش نمیشد؛ وگرنه شعله نمیکشید توی عروسی یک دختر و پسر تا تمام آرزوهایشان را بسوزاند! باید همانجا برای همیشه با کار سعید کنار میآمدم؛ چون من سعید را دوست داشتم و سعید هم عاشق کارش بود. انگار قرار بود من و کارش مثل دوتا هوو باشیم برای همدیگر و من باید با او کنار میآمدم!
بلند شده بودم و رفته بودم توی اتاق عقد. توی دلم به سعید افتخار میکردم؛ حتی اگر او تنها کسی بود که با آن لباسها میخواست بنشیند سر سفرهی عقد و توی تمام عکسها صورت سیاه و دودیاش یادگاری بماند. اگر برایش اخموتخم نمیکردم، نمیرفت خانه تا لباسهایش را عوض کند. سارا شیطنتش را در این مدت کرده بود؛ چون قایمکی از من و سعید با همان لباسها چند تا عکس انداخته بود که هنوز هم هست و اتفاقاً یکی از قشنگترین عکسهاست.
مادر که زنگ میزند، دوباره درد را احساس میکنم. بهزور خودم را میرسانم تا دم آیفون و دیگر چیزی نمیفهمم. انگار توی یک خواب عمیق فرو رفته باشم؛ خوابی که دردهایش واقعی است! مادر لباسم را تنم میکند، ساک بچه را که از قبل حاضر کردهام، از روی تخت بچه برمیدارد و با کمک بابا سوار ماشینم میکنند.
سردم است، میلرزم، گریه میکنم. پرستارها را که بالای سرم میبینم، میفهمم توی بیمارستانم. درست نمیفهمم که اطرافم چه میگذرد. فقط درد است و درد. چشمهایم را میبندم و وقتی بازشان میکنم سعید را کنارم میبینم. نمیفهمم کجا هستم و چرا آنقدر پلکهایم سنگین است؟ فقط سعید را نگاه میکنم. چهرهاش برایم آشناست. لباسهایش همان لباسهایی است که روز عقد پوشیده بود. چشمهای بیرمقم را میبندم. شعلههای آتش مقابل چشمانم میرقصند و میروند بالا. دود همهجا را گرفته است و سعید پی چهکاری رفته است؟ چشمانم را باز میکنم.
سعید با مهربانی نگاهم میکند و دستم را میبوسد. بچه را در آغوشش میآورد کنار من، میخندد و میگوید: «اگر بگویم پی چه کاری رفته بودم، خندهات میگیرد!»