سایه

نویسنده


دانههای درشت عرق بر پیشانی بلند زن می‌نشیند. دستیار اتاق عمل مدام آن‌ها را به خورد دستمال میدهد.

ـ خانم دکتر، دکتر مظاهری اومدن بخش، میخواید بفرستم دنبال‌شون؟

دکتر دست خونیاش را به علامت خیر بالا میبرد و می‌گوید: «تا بیاییم به دکتر بگیم کار تموم شده. پنس ده... مواظب باشید مریض افت فشار پیدا نکنه.» دکتر همه‌ی حواسش را جمع میکند و طولی نمیکشد که پنجههای پرتوان او به طفل چنگ میاندازد و شاهرگ حیاط او را به‌وسیله‌ی قیچی قطع میکند. کودک را وارونه در بین زمین و هوا نگه میدارد. فقط چند ضربه کافی‌ است تا نوزاد از خلوتی که در این چند ماه داشته است، بیرون بیاید. با دقت به پشتش ضربه میزند و او را برای ورود به دنیا هشیار میکند. طفل که انگار از این وضع چندان احساس رضایت ندارد؛ چون نوشابهای که درش را بی‌مقدمه گشوده باشند با تمام توان امواج صدای گریهاش را بیرون میریزد. لبخندی بی‌رمق بر چهره‌ی خسته‌ی دکتر مینشیند.

ـ خوش اومدی کوچولو. زیاد از دست من دلخور نباش. تو آخرین بچهای هستی که امروز از من کتک می‌خوره!

پرستار با پارچه‌ی سبزرنگی که در دست دارد بچه را از میان دست دکتر میقاپد.

ـ بیا فسقلی الآن سرما میخوری. مامان، بابات پدرمو در مییارن!

دکتر بیهوشی، همان‌طور که بالای سر مریض کشیک میدهد از پشت فریم عینک‌ مستطیل شکلش چشمانش را ریز میکند و به چهره‌ی عبوس نوزاد زل میزند. جراح دست‌هایش را با آن دستکش‌های خونی بالا میگیرد. دستورات لازم را به دستیاران میدهد و از اتاق عمل بیرون میرود. دست‌هایش را میشوید. برای لحظهای ضعف میکند و تمام سنگینی تنش را به دیوار میدهد. پرستار متوجه حالت غیرعادیاش میشود به‌سمتش میرود.

ـ چی شد خانم دکتر؟ امروز خیلی خسته شدین. برین تو اتاق پرستاری استراحت کنین تا براتون آب قند درست کنم.

پزشک با بی‌حالی میپرسد: «ساعت چنده؟» و می‌شنود «از ده گذشته خانم دکتر.» ابروهای باریک دکتر در هم گره میشود. تا به خانه برسد ساعت دوازده شده است. خودش را مثل جسدی بی‌جان روی مبل ولو میکند. اتاق چون شبحی سرگردان دور سرش تاب میخورد؛ صدای جرینگ جرینگ آهنگی که قاشق در لیوان آب قند سر داده، او را به خود میآورد.

ـ خانم دکتر آب قند. فشارتون افتاده.

دکتر پوزخندی میزند و لیوان را از دست پرستار ریزنقش میگیرد و می‌گوید: «از صب تا شب مواظبیم فشار مریضا بالا پایین نشه، غافل از این‌که فشار خودمون از دست در رفته!» هنوز شیرینی آب قند در کامش گم نشده است که سعی میکند خودش را جمع‌وجور کند و به‌راه بیفتد. پله‌ها را دوتا یکی می‌کند و به‌سرعت قدم‌هایش اضافه می‌کند. صدای زنگ موبایلش او را به توقف میکشاند. با هر لرزشی که گوشی در دستش دارد دلش بیش‌تر میلرزد. شماره‌ی رضا که برای چندمین‌بار روی صفحه‌ی گوشی حک شده، در مردمک چشم‌هایش میدرخشد. دکمه را فشار میدهد.

ـ الو رضا دارم میام. الآن راه میافتم.

- امشب هر دومون بدقولی کردیم. منم کاری برام پیش اومد نتونستم سر وقت بیام خونه. وقتی اومدم ریحانه همه‌ی چراغا رو خاموش کرده بود رفته بود تو اتاقش. فکر کنم خیلی از دست مون عصبانیه.

زن خسته و بی‌رمق پاسخ می‌دهد: «ای وای! تو اتاق عمل که بودم  فکر میکردم تو خونهای نمیذاری حوصلهاش سر بره تا من بیام.» دیگر بقیه‌ی حرف‌های مرد را نمی‌شنود. گوشی را قطع میکند و همین که میخواهد آن را در کیفش جا دهد حس کنجکاوی برای خواندن پیامکی که روی گوشیاش ثبت شده مثل پیچک از درونش سر بر میآورد. «لازم نیس بیای خانم دکتر. مطمئن شدم بچههای مردم واجب‌تر از بچه‌ی خودتن!» زن با ناراحتی از بیمارستان بیرون میرود. پشت رل ماشین که مینشیند تمام فکرش را چهره‌ی اخم‌آلود ریحانه پر کرده است. سعی میکند خودش را آرام نشان دهد و به رانندگی مسلط شود.

پشت چراغ قرمز با خودش زمزمه می‌کند: «آخه دختر خوب! چه می‌دونی تو دلم چی می‌گذره! صد نفرو درمان کنی و بچه‌هاشونو بدی دست‌شون؛ اما برای خودت هیچ کاری نتونی بکنی!» سر میچرخاند و متوجه پیکان سواری که کنار دستش ترمز کرده و منتظر چراغ سبز است، میشود. زن کودکی را که در آغوشش به خواب رفته به صورتش میچسباند و می‌بوسد. به یک چشم به‌هم‌زدن ماشین پیکان از جا کنده میشود و راهش را در پیش میگیرد.

قطرهای اشک مثل باران بهاری بر گونه‌ی زن سر میخورد و روی دستش میچکد. حس سردی و رسوخ اشک بر پوست دستش به او تلنگر میزند. احساس خستگی میکند. چه‌قدر این روزها شانههایش از بار قرضی که برای خانه‌ی جدیدشان بر دوش دارند بی‌رمق شدهاند. تا قبل از این فکر میکرد برای احساس رضایت بیش‌تر از زندگی احتیاج به خانه‌ی بزرگ‌تری دارند؛ غافل از این‌که فضای بزرگ‌تر، دیوارهای بیش‌تری برای فاصله انداختن بین اعضای سه‌نفره‌ی خانواده ایجاد کرده بود. زن حس می‌کند دلش برای یک گردش بی‌دغدغه تنگ شده است. گردشی که استرس بیماران، قسط وام خانه، اجاره‌ی ماهیانه‌ی مطب... مثل سایه دنبالش نکنند. دوست دارد او هم کودکی را در خود می‌پروراند و برای فرار از خستگی خودش را به لبخند شیرینش می‌سپرد. مدت‌ها بود که داروها اثر نمی‌کردند و آرزوی خودش و ریحانه دور و دورتر می‌شد. به خانه که می‌رسد چون سنگی، سنگین در مرداب خیالاتش فرو می‌رود.

خورشید صبحگاهی کم‌کم خودش را از لای دیوارها و ساختمان‌های بلند و سیمانی به کف خیابان‌های شهر میکشاند. زن از داخل آینه‌ی جلو ماشین به صورت دخترش که مثل عکسی بی‌حرکت به بیرون چشم دوخته است، نگاهی می‌اندازد و می‌پرسد: «ریحانه خانم! هنوز با مامان قهری؟»

دختر با خونسردی که در آن رگههایی از طعنه هویداست، جواب می‌دهد: «برای چی قهر باشم؟ همه‌چی خوبه. الآن میرم مدرسه، ساعت دو می‌یام خونه، ساعت هشت زنگ میزنم رستوران شماره‌ی اشتراک مونو میدم برام شام مییارن. شام که خوردم میخوابم.» زن سعی میکند ته‌مانده‌ی لبخندی را که روی لب دارد محو نکند و با صحبت‌کردن او را از دلخوری در بیاورد.

ـ خوب دیگه من و بابات که معذرت‌خواهی کردیم... باور کن یه مریض اورژانسی بهم خورد. مجبور شدم از مطب برم بیمارستان؛ همین.

ـ دیگه عادت کردم مریض بدحال داشتین، مطب شلوغ بود و... اصلاً چه فرقی میکنه دیشب یه‌سال بزرگ‌تر شدم، بیش‌تر وقت من با تنهایی میگذره. چه فرقی میکنه من وارد دوره‌ی نوجونی شدم و احتیاج دارم یکی درد دلم رو گوش کنه!

ـ ریحانه جان...

کلمه بعدی در کام زن میماسد و بیرون نمیآید. لحظه‌هایی در سکوت میگذرد. سعی میکند خودش را آرام نشان دهد؛ وقتی جلوی مدرسه ترمز میکند پیاده‌شدن دختر و محکم بستن در ماشین باعث میشود که او هم بی‌اختیار پیاده شود. به دختر که با بی‌اعتنایی از او دور میشود با صدای بلند میگوید: «یه کارت هدیه ،کادو تولدت گذاشتم کنار تختت. میتونی خودت تصمیم بگیری باهاش چیکار کنی.» وقتی بی‌خیالی دختر را میبیند با غرولند ادامه میدهد: «ریحانه جان! بفهم که همه‌ی جون کندن من و بابات برای آینده‌ی...» دختر برمی‌گردد و با ناراحتی به مادرش نگاه می‎‌کند. زن با دلخوری پشت فرمان مینشیند و فاصله‌ی هر روزه‌ تا بیمارستان را طی میکند. در میان آدم‌هایی که با او سوار آسانسور شدهاند پسر بچهای دلش را می‌برد. پسرک که متوجه نگاه او از پشت عینک دودیاش شده است خودش را با لواشک دستش پشت چادر زنی که کنارش ایستاده پنهان میکند. دکتر دیگر تاب نمیآورد دست دراز میکند و در حالی که لب و لوچهاش از لواشک خوردن پسرک غنج رفته آب دهانش را قورت میدهد و گونه‌ی پسرک را با سر انگشتانش میگیرد.

ـ اسمت چیه هلو؟

پسرک خودش را بیش‌تر پشت زن قایم میکند. زنی که کنارش ایستاده همان‌طور که از آسانسور بیرون میرود با شادی جواب میدهد: «اسمش محمده. آوردیمش تا آبجی کوچولوشو که دیشب دنیا اومده ببره خونه‌شون.» دکتر از شنیدن این حرف‌ها و دیدن برق شادی در چشم‌های آن‌ها حس خوبی پیدا میکند. برای پسرک دستی تکان میدهد و از او دور میشود. از این‌که دهانش برای لواشک دست پسرک آب افتاده از خودش خجالت میکشد. با سلام و احوال‌پرسی از کنار ایستگاه پرستاری میگذرد و همان‌طور که به طرف اتاقش میرود صدای پرستار را از پشت سر میشنود.

ـ خانم دکتر، همسرتون تو اتاق‌تون منتظر هستن.

زن با تعجب برمیگردد و باعجله‌ی بیش‌تری به‌سمت اتاق میرود. همین که در را باز میکند رضا با دسته‌گلی که گل‌های رز قرمزش بیش‌تر از شاخه‌ی گل‌های دیگرش در چشم میزند تمام‌قد جلویش میایستد.

ـ سلام. بالأخره خانم دکتر تشریف آوردن.

با دیدن این صحنه، لبخند چهره‌ی زن را میآراید و می‌پرسد: «این‌جا چی‌کار میکنی رضا؟ مگه الآن نباید تو اداره باشی؟ خبری شده؟» مرد دسته‌گل را روبه‌روی زن نگه میدارد و می‌گوید: «خبرا پیش شماس مهین خانم.» زن با زیرکی میپرسد: «نکنه رفتی جواب آزمایش رو گرفتی؟»

ـ آره. این بار مطمئن بودم که می‌شه! مرخصی ساعتی گرفتم اومدم آزمایشگاه. دیگه وقتش بود هم تو یه استراحتی بکنی، هم ریحانه از تنهایی در بیاد.

زن برگه‌ی آزمایش را از دست مرد میگیرد. نگاهش مثل ذره‌بین از روی نوشتهها میگذرد.

ـ پس حدسم درس بود اون ضعف کردنا... خدا رو شکر.

مرد به طرف در میرود و با مهربانی میگوید: «امشب به جبران دیشب جشن می‌گیریم. سعی کن دیر نکنی. میتونم حدس بزنم ریحانه از شنیدن این خبر چه‌قدر خوش‌حال میشه.» زن شاخه‌گلی بیرون میکشد، می‌بوید و از این‌که سایه‌ی حضورش در خانه پررنگ‌تر میشود، لبخند می‌زند.