از گوشه و کنار زندگی


این روزها از کنار هر کس که می‌گذری داستانی از زندگی‌اش تعریف می‌کند و آدم را در حیرت فرو می‌برد که چه‌قدر دنیا و مسائل و مشکل‌های آن عجیب و غریب شده‌اند. شما چه‌قدر از این مشکل‌ها را دارید و یا شنیده‌اید. هیچ شده به حرف‌های دوستان و بستگان خودتان گوش کنید و راه حلی برای آن بیابید؟

واقعاً وقتی با مسائل و مشکل‌های اطرافیان روبه‌رو می­شویم باید چه کنیم؟ خیلی ساده‌‌لوحانه شروع به قضاوت، ارائه‌ی راه‌حل و پیشنهاد و نصیحت کنیم؟ یا احتمال دهیم که همواره ممکن است جنبه­های ناپیدای دیگری هم در میان باشد که از چشم ما پوشیده است؟

* اسمم زهرا است. حالم خیلی بد است. دخترعموی جوانم دو روز پیش به‌طرز مشکوکی وفات کرده است. می‌دانید بیش‌تر از شوکه شدن خبر وفات دخترعمویم از چه چیزی شوکه شدم و ناراحت هستم؟ تازه بعد از وفات دختر عمویم، خبردار شدیم چهار سال است که از همسرش جدا شده است و حتی پدر و مادرش هم خبر نداشتند. به‌خاطر حواشی طرح بحث طلاقش در خانواده و فامیل به همه گفته بود همسرم برای کار به هندوستان رفته است و من هم سالی یک بار به او سر می‌زنم. در ذهنم حرف‌های چهار ساله‌ی خودم مرور می‌شد. این‌که چه‌قدر با او بحث می‌کردم که چرا به خاطر علاقه‌ات در ایران ماندی و نزد همسرت برای زندگی نمی‌روی؟ چرا برای بچه­دار شدن اقدام نمی‌کنی؟ و چرا ... و چرا؟ چه‌قدر دنیایش از من دور بود و من غافل.

* اسمم لیلاست. چند سالی است که در تلاش برای بارداری دوم هستم؛ ولی به‌نتیجه نرسیدم. اوایل دنبال دکتر و درمان نبودم، الآن دو سالی است که در حال دکتر رفتن و آزمایش و بررسی جدی هستم. دکتر آخری که رفتم به سرطان دهانه‌ی رحم مشکوک شد. آزمایش‌ها و بررسی‌ها نیز موضوع را تأیید کرد. امروز به یک مهمانی فامیلی زنانه رفته بودم. باز مثل همیشه خانم‌بزرگ‌های فامیل دوره‌ام کرده بودند که چرا به یک بچه قانع شدم؟ چرا برای دومی اقدام نمی‌کنم و ...؟ تمام اضطراب‌ها، دغدغه‌ها، نذر و نیازهای چندساله جلوی چشمم آمد. یاد آخرین جلسه‌ی دکتر افتادم و این که بعد از گرفتن جواب آزمایش‌ها با چه حال نزاری به خانه برگشتم. انگار که همه‌ی استرس‌ها و فشارها، یک‌باره درونم جمع شد و یک‌دفعه منفجر شد! با صدایی بلند زدم زیر گریه و خطاب به همه‌ی نصیحت‌گران با صدایی که از خودم نبود، بلکه از فشارهای نهفته از اعماق وجودم بود، گفتم: من بچه می‌خواهم؛ ولی بچه‌دار نمی‌شوم. دست از سرم بردارید. با این حرف‌های‌تان شکنجه‌ام نکنید.

* پنج‌شنبه‌ی قبل به خانه‌ی یکی از دوستان قدیمی برای مهمانی رفته بودم. چه‌قدر خوش گذشت. دوستان قدیمی چندساله و مهمانی خودمانی. موقع برگشت به یکی از دوستان که خانه‌ی‌شان حوالی خانه‌ی ما بود پیش‌نهاد دادم که بیاید با ماشین من برگردیم. خودش را خیلی دوست داشتم و از خودش بیش‌تر عاشق دختر ده‌ساله‌اش بودم. دختری با همه‌ی ظرافت‌ها و هنرمندی‌های دخترانه و مبادی آداب، اجتماعی و کدبانو؛ چیزی که چندسالی بود در دخترهای ده‌ساله کم‌تر می‌دیدم. البته آن روز دخترش همراهش نبود. من هم از فرصت استفاده کردم و بیش‌تر طول مسیر را به بحث بچه‌ی دوم پرداختم. ابتدا خیلی با آرامش موضوع را طرح کردم؛ ولی کمی که گذشت هیجان‌زده گفتم: تو خیلی خودخواهی، به فکر تنهایی بچه‌ات نیستی. عاشق اشتغال و کارت شدی و صبح تا شب به کارت چسبیدی و... و... و... خیلی گفتم. همین طور که داشتم رانندگی می‌کردم، دلایل مختلف برایش آوردم که هر چه زودتر باید حجم اشتغالش را کم کند و به اقدام برای بچه‌ی دوم بپردازد. برایم جالب بود که دوستم تمام مدت سکوت کرده بود. حرف‌هایم که تمام شد، در حالی که تصورم بود کاملاً قانع شده است و توانستم تحولی مثبت در ذهنش ایجاد کنم، گفت: «همسرم بیش از دو سال است خانه را ترک کرده است و رفته است. نه‌تنها نفقه نمی‌دهد و هیچ سراغی از ما نمی‌گیرد؛ بلکه پول یارانه‌ی ما هم به حساب او واریز می‌شود. کار می‌کنم به‌خاطر هزینه‌های زندگی خودم و دخترم...»؛ دیگر نه چیزی می‌شنیدم نه چیزی می‌دیدم. فقط ترمز کردم.

* بالأخره بعد از چندماه مقدمه‌چینی، همسرم را برای بچه‌ی دوم راضی کردم. بارداری اولم خیلی سخت بود و بعد از بارداری نیز مشکل‌های جسمی و روحی زیادی گریبان‌گیرم شد؛ برای همین همسرم رغبتی به بچه‌ی دوم نداشت. همسرم فقط یک شرط گذاشت و این بود که چون به‌خاطر اختلال‌های شدید هورمونی در دوران بارداری دچار بیماری‌هایی شده بودم که کاملاً هم درمان نشده بود، باید دکتر روان‌پزشک شرایطم را تأیید کند. با شرطش موافقت کردم. در رؤیاهایم با بچه‌ی جدید بازی می‌کردم، برایش لباس می‌خریدم و... بالأخره دیروز تمام قوایم را جمع کردم و به دکتر مراجعه کردم. به‌محض طرح موضوع دکتر گفت: نه الآن و نه هیچ‌وقت دیگر، اجازه‌ی بارداری نداری. مشکل‌های روحی شما از نوعی است که با هورمون‌های بارداری تشدید می‌شود. بارداری دوم، منجر به جنون در شما می‌شود و... . بقیه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. داشتم به رؤیاهایم فکر می‌کردم.

* اسمم مکرمه است. چند سالی است که به‌خاطر مشکل‌های حاد اخلاقی، همسرم در زندان به سر می­برد. اوایل خیلی راحت همه‌جا شرایطم را مطرح می‌کردم. الآن دو سالی است که دیگر به کسی نمی‌گویم؛ چون برخی از افراد نگاه‌شان به آدم عوض می‌شود. حالا که دوستان و همکاران جدید در جریان جزیی‌های زندگی‌ام نیستند، به‌محض این‌که مطلع می‌شوند که یک بچه‌ی هشت‌ساله دارم، شروع می‌کنند به نصیحت و توصیه برای بچه‌ی دوم؛ حتی برخی وقت‌ها دخترم را ترغیب می‌کنند و به او می­گویند: «به مامانت بگو برایت زودتر یک خواهر یا برادر بیاورد.» کاش می‌دانستند با این حرف‌های‌شان چه‌طور مرا شکنجه می‌کنند. کاش می‌دانستند چه کابوس‌های شبانه‌ای برایم می‌سازند! کاش می‌دانستند با این حرف‌ها چه غوغایی در دل و ذهن من و بچه‌ام ایجاد می‌کنند!

* رینگ ... رینگ ... رینگ ...

گوشی تلفن را برداشتم. دامادم حسین، همسر دخترم مریم بود. چند وقتی بود که در مهمانی‌های فامیلی نبود. به‌خاطر مسئولیت‌های شغلی‌اش، دائم در مأموریت و سفرهای کاری بود. از آن‌جایی که خیلی بامحبت بود، چندوقت یک‌بار، تلفنی حال و احوال می‌کرد. به مناسبت برخی اعیاد و روز مادر و روز پدر جویای حال‌مان می‌شد. دو- سه‌ بار هم خودش تنها دیدن‌مان آمده بود. می‌گفت: سرم خیلی شلوغ بود، از سر کار آمدم. اگر می‌خواستم به خانه بروم تا مریم و مهشید را بردارم و بیاورم، خیلی دیر می‌شد.

امروز کمی صدایش گرفته و جدی بود. احساس کردم ته صدایش می‌لرزد؛ اما معلوم بود سعی می‌کند مثل همه‌ی این سال‌ها گرم و صمیمی صحبت کند. جویای حال همه شد... بعد از چند لحظه سکوت ... معلوم بود دارد دنبال کلمه‌ها و جمله‌ها می‌گردد. آخرش با صدایی منقطع گفت: «راستش زنگ زدم اطلاع دهم امروز، روز طلاق من و مریم است. البته این جریان از چهار سال قبل شروع شده بود و در این مدت هم من برای خودم خانه‌ای جداگانه اجاره کرده بودم و در مواقعی که در سفر نبودم، آن‌جا سکونت داشتم؛ یعنی مریم و دخترمان مهشید با هم در خانه‌ی قبلی ساکن بودند. البته بعضی وقت‌ها برنامه‌ریزی می‌کردم و مهشید را می‌دیدم؛ یکی- دو بار هم با مهشید مسافرت رفتم. به هرحال، چالش‌ها و مشکل‌های جدی ما و بالطبع آن رفت و آمدهای مشاوره و دادگاه من و مریم تا امروز طول کشید. من اصرار داشتم مریم زودتر از این‌ها شما را در جریان ماوقع بگذارد؛ ولی مریم به خاطر مشکل‌های قلب آقاجون صلاح نمی‌دانست و تا امروز این موضوع را پنهان کرده بود؛ اما به‌نظرم دیگر وقتش هست که همه در جریان باشند...»

بقیه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. از یک‌سو احساس شرم می‌کردم که چه‌طور تا به‌حال نفهیمده بودم و از سوی دیگر، تازه معادله‌های ذهنی‌ام در حال حل‌شدن بود. تازه معنی لبخندهای تلخ مریم را فهمیدم. چند سال بود که برایم سؤال بود چرا هر وقت بحث بچه‌ی دوم را وسط می‌کشیدم، مریم سکوت می‌کرد و لبخندهایی تلخ می‌زد. نه تأیید می‌کرد و نه جبهه‌گیری؛ حتی چند بار تعمداً سعی کرده بودم در مهمانی‌های زنانه حرف را پیش بکشم تا چندتا از خانم‌های دیگر هم با من هم‌سو شوند و با هم مریم را قانع کنیم تا زودتر اقدام کند؛ ولی ... فقط لبخندی تلخ.

چه‌قدر مریم سختی کشیده بود و منِ مادر، متوجه نشده بودم. احساس می‌کردم نه‌تنها آرام‌بخش جگرگوشه‌ام نبودم، بلکه روح و روان او را با حرف‌هایم زخمی کرده بودم و او به‌خاطر ملاحظه‌ی شرایط جسمی پدرش تا چه اندازه وسیع بود و صبور و سخت.

این روزها بحث ازدیاد جمعیت و افزایش نسل از بحث‌های داغ و همه‌گیر است. از برنامه‌ی تلویزیونی و مطالب مجله‌ها تا دنیای مجازی و محافل دوستانه و کاری، همه و همه به این موضوع می­پردازند. در کنار بحث می­بینیم افرادی که به هم­دیگر تذکر و یادآوری می­کنند که هر چه زودتر باید برای بچه­دار شدن اقدام کنند و حتی می­­بینیم افرادی، زوج‌هایی را که اقدام به بچه­دار شدن نمی­کنند متهم به خودخواهی، آسایش‌طلبی، کم‌اعتقادی و مادی­گرایی و... می­کنند؛ ولی آیا ما از همه‌ی مشکل‌های عجیب و غریب اطرافیان‌مان اطلاع داریم؟ آیا همه‌ی افراد گوشه و کنار زندگی ما شرایط اصلی بارداری را دارند؟ آیا هر زوجی که می­شناسیم با هم در صحت و سلامت زندگی می­کنند که بتوانند بستری برای پرورش فرزند باشند؟